۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

معذرت خواهی از کافه


دمشق آب نداشت چند وقتی‌. گروه اونو‌ری، اول ورودی آب رو نمی دونم با نفت یا بنزین مزین فرموده بودن. یه آب سیاهی چرکی میومد که عملا نمی شد باهاش کاری کرد. بعد از چند روز هم آب رو به کل قطع کردن، شهر موند بی‌ آب. طبق معمول اوناکه دستشون به دهنشون می رسید با تانکر براشون آب می‌آوردن و بقیه هم خب هیچی‌. گاهی بعد از چند روز آب میومد که بعدا فهمیدم دارن از سفره های زیرزمینی شهر استفاده می‌کنن. تا آب میومد من هی‌ آب جمع می‌کردم، بعد با بدبختی سعی‌ بر گرفتن دوش قطره‌ای داشتم، برای منه وسواس حموم جریانی بود خنده دار خلاصه. یروز یکی‌ از بچه‌های تیمم با هیجان اومد گفت: می‌شه من نصف روز ‌مرخصی بگیرم؟

گفتم: آره چرا نشه، فقط چیزی شده؟

-  نه مامانم زنگ زد گفت آب اومده می‌خوام برم حموم .

اینو گفت و همه زدیم زیر خنده. آدم ‌مرخصی بگیره بره حموم، این دیگه جدید بود خیلی‌. حالا بعد از چندین هفته وحشتناک آب هم اومد، اینوری ها زمین و از اونوری ها پس گرفتن. من فکر می‌کردم برق نداشتن سخته ولی‌ الان می دونم که هیچی مثل نبود آب سخت نیست. از هیچی، منظورم رفاه در منزل بود البته.

حالا الان چند روز که نفت و بنزین نیست. خیابون‌ها خلوت شده، خونه ها سرد. حالا از دیروز هوا یکم گرم تر شده ملت یخ نمی زنن خدا رو شکر. باز اونا که پولی‌ در بساط دارن می‌رن سیاه می خرن، اونا هم که ندارن خب جایی‌ نمی رن یا پیاده می‌رن،یا یخ می زنن. منم مجبور شدم ماشین و تحویل بدم، جایی‌ می‌خوام برم باید زنگ بزنم که بیان دنبالم. دفتر گفته از تکون خوردن زیادی جدا خودداری کنیم. هیچی مثل اینکه برنامه زندگیم دست خودم نباشه حرصم نمی ده. فکر کنم همه اینا رو نوشتم که از اصل جریان یکم دور شم، اصل جریان مانند جسم سختی در دل و جگرمان جا خوش کرده. 

دیروز رفتم کافه. الان چند وقته تو کافه به بهانه‌های مختلف برنامه می ذاریم با عمو. ملت خارجی و دعوت می‌کنیم اونا هم به به و چهچهشون براهه. بعد از شب ایرانی، دیشب شب ایتالیا بود. دوتا از بچه‌ها ایتالیایی که یکیشون رییس بندس اومدن غذا درست کردن. دیگه گپ، گفتگو، بازی‌، ورق، تخته، شراب و خلاصه من و اینهمه خوشبختی محاله.
آخر شب هم که ملت رفتن ما چند تا مثل همیشه افتادیم به جمع کردن، هرکی‌ یه کاری می کرد. رغد بلند گو رو گرفته بود دستش و به عربی آواز می‌خوند ما هم از بدی صداش می خندیدیم، خالد عود می زد جیگر من و شرحه شرحه می کرد، یکی‌ ظرف می‌شست، یکی‌ جارو می کرد، منم داشتم صندوق و می شمردم. یهو برنار گفت: تو چقدر انگار از مایی.

لبخند زدم گفتم: چطور؟

- نمی دونم انگار واسه تو نباید توضیح داد خودت می فهمی، با اینکه عربی خوب نمی دونی.

- من عربی خوب نه، من عربی نمی دونم.

- چرا خیلی تازگی ها می فهمی.

یادم افتاد که هفته دیگه می‌رن بیروت برای مصاحبه که برن فرانسه‌. به شوخی‌ گفتم: شماها اگه رفتین کافه رو بدین من بگردونم.

- کارت چی‌ پس؟

- این می‌شه کار جدیدم.

- تو دیوونه ای به خدا (خندیدیم هردومون). باورت می‌شه هرروز صبح که میا‌م کافه رو باز کنم حس می‌کنم دیوار‌های اینجا باهم قهر کردن. مثل دیوونه‌ها هی‌ باهاشون حرف می زنم و می گم ببخشید.

(بغضم گرفت) آره باور می‌کنم. همیشه دم رفتن آدم همه چیز رو یه شکل دیگه می‌بینه. روح سفر هی داره دورت می گرده.

کافه رو بستیم، ماچ و بوسه و خداحافظی. با معتض راه می‌افتیم تو کوچه‌های قدیمی‌ شهر تا بریم به در شرقی‌ و سوار تاکسی شیم. سوار تاکسی شدن از اون کاراس که اگه بفهمن من انجام می دم فرداش با چمدون دم مرز لبنان پیادم می کنن میگن بفرمایین... خندم می گیره. 

هوا خنکه، یاد بچه‌های کافم. امشب ۱۰۰ دلار جمع شد، شب خوبی‌ بود. این صدای عود خالد از مغزم بیرون نمی ره. یاد حرف عمو میفتم انگار که منم هی‌ می خوام معذرت خواهی‌ کنم. معذرت خواهی از این شهر، از این مردم، از بچه هام، مدرسه هام، از بچه های تیمم، از میوه فروش سر کوچه، از اون پیرمرده که هر یکشنبه ازش سر چهارراه یه بسته دستمال کاغذی می خرم، از دوتا گربه توی خونه، از عمر و مادرش که صاحبخونن، از صفا، از فراز، از مایادا ... معذرت که انرژیم کم شده، انگار خسته شدم، دلم همش با اینجاس ولی‌ یه چیزی توم میگه که باید برم. دل‌ کندن از اینجا برام یکی‌ از سخترین‌های دنیاس. به آخر قراردادم فقط 5 ماه مونده. چقدر حس می‌کنم مال اینجا و مال اینجا نیستم. این شهر آدم و از حس پاره پاره می کنه. ایکاش که شام باز هم روی خوشی‌ ببینه، روی روز‌های روشن، روی آرامش، روی خونه‌ای بدون جنگ، بدون غم، بدون خون. ایکاش صبح ها بچه های این شهر و دیار برن مدرسه، مادر ها چشم انتظار نباشن، پدر ها کشته نشن، برادر ها و خواهر ها ناپدید نشن. ایکاش که بوی خوش زندگی کوچه ها و شهر های سوریه رو پر کنه. 

من فقط می تونم بگم که معذرت می خوام و شرمندم.


کافه زریاب، دمشق. عکس هم از خودم

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

من، اینجا، صدای آلمان



از پرواز جا موندم، بهش زنگ می زنم، می‌خنده، منم می خندم. میگه: میا‌م دنبالت.

- نه با قطار میام.

- تو هنوز نفهمیدی من بزرگ ترم!!!

زنگ می زنم: کجایی‌ پس چرا بیرون نمیایی؟

- چمدونم نیومده. می‌خنده، می خندم.

باهم می ریم مهمونی‌. آخ جان من، خورشت بادمجون. درباره گذشته حرف می‌زنیم، حالا هرکدوم به آدمی‌ دلبستن که اونا هم اضافه شدن.

میریم سینما، لیوان‌ها می شکنن و ما ۳ تایی‌ تو تاریکی‌ می خندیم. با هم غذا درست می‌کنیم، میز می چینه واسه خودش خوشگل خوشگل. هی‌ میگه: تو آدم بشو نیستی!!!

می شینم توی کافه "گوشه"، بیرون رو تماشا می‌کنم، یجوری که انگار تا حالا بیرون و ندیدم. آدم‌ها که رد می شن گاهی‌ انگار که یه تیکه زندگی‌ رد شده. نگاهم میفته تو نگاه بعضیهاشون، فقط واسه چند ثانیه.

انگار زندگی میگه: نبودی چند وقت؟

میگم: هستم چرا.

زندگی‌ رد می‌شه بعد من یه‌چیزی تو دلم میگه جیز. 

قهوه می خورم معدمم درد نمی گیره. صبح‌ها می خوابم تا ۹. میرم کلاس تانگو آرژانتینی هرروز. رقصش دیالوگ داره، تن‌ها باهم حرف می زنن، هی‌ واسه هم فضا خالی‌ می‌کنن تا اونیکی تن‌ هم حرفی‌ بزنه. به هم کمک می‌کنن ساده ترین، قشنگ‌ترین و سکسی‌ترین حرف هارو بزنن. حرف های بی صدا، در گوشی با لبخند.

دوست می بینم، راه می ریم، فکر می‌کنن من پخی ام. من هی‌ یاد آوری می‌کنم که من فقط دیوونم نه از جان گذشته. میگم بخدا اگه اونجام چون دنبال خودم می‌گردم و خودم و الان اونجا پیدا کردم. میگم من همونقدر که عرضه می‌کنم ۲ برابر می گیرم، باورشون نمیشه ولی‌.

بغل می‌کنم ... زیاد، می‌بوسم و شراب می خورم. تنها ناراحتیم اینکه من اینجام و سوزی اونجا،رضا که زنگ می زنه وقتی می فهمم چی کار می کنن قنج میره دلم. 

نامه اومده، باز می‌کنم. نوشته: خانوم فلانی، بدین وسیله به اطلاع می رسانیم که حقوق باز نشستگی شما به مبلغ انقدر ... اگه انقدر بدین می‌شه انقدر... اگه کار کنین انقدر... به مبلغ نگاه می‌کنم، با خودم میگم چه کم. بعد یهو کاغذ و پرت می‌کنم گوشه اتاق و نثار روح اداره نمی دونم چی‌ چی‌ می‌کنم. یعنی‌ الان زندگیم رو یه لحظه برابر کردم با یه حقوق، به چند تا عدد، با یسری سیاهی لغت روی کاغذ. اصلا از کارم خوشم نیومد، خیلی‌ زشت بود این حرکتم. اینجا آماده می‌کنن مغز و روح آدم رو که تمرکز کنه به یه عدد و خودش رو در ۳۰ سال دیگه ببینه. بدونه کجاس، چه می‌کنه و چه می گیره و باید چه کنه. انگار بهت شکل میدن که چجوری باشی‌ بعد اگه اونجوری بودی که اونا گفتن خوش حالین‌ اگه نه وای به حالت.

دوریم زنگ می‌زنه. کی‌ واسه راندوو حاضری، مردم از انتظار؟

- هروقت بگی‌ من که همیشه حاضر بودم تو دوستم نداشتی‌.

می خنده، میگه: به خدا خیلی‌ سعی‌ کردم ولی‌ چه کنم مردا فقط برام سکسی‌ هستن. تو خیلی‌ خواستنی هستی‌ ولی‌ از من کاری ساخته نیست.

می خندیم. می بینمش. راه می ریم و کلی‌ حرف می زنیم. یه‌چیزی می ذارم تو دلش و یه چیزی بر می دارم و برمی گردم خونه .

۳ تایی قرار می ذاریم، چقدر حرف داریم. شیمی‌ درمانیش تموم شده، بغلش می‌کنم و خوش حالم که هست پیشمون.


داره میاد که باهم بریم ماساژ، بعدشم می ریم خرید، بعد غذا درست می کنیم، بعدش همش زندگی.
پاشم جمع کنم.

من، اینجا، صدای آلمان. 









۱۳۹۵ آذر ۲۵, پنجشنبه

حلب آزاد شد


این روز‌ها فاصله گرفتن از دنیای مجازی فیس بوکی، توییتر و گوگل پلاس آرامشیست برای خودش. به ندرت به خبرگزاری‌های معتبر سری می‌‌زنم، جز مبتلا شدن به فشار خون، حضور کلمات به غایت بی‌ ادبانه در سرم که نثار می‌کنم به رسانه‌‌های جمعی اعم از داخلی‌، خارجی‌، وطنی، غیر وطنی، شرقی‌ و غربی و البته یک حس استیصال که تمام وجودم را می‌گیرد، سودی از خواندن این اخبار نمی‌‌برم. گاهی‌ از خواندن روح درد می‌‌گیرم. چقدر یک سویه، چقدر ندانسته، چه با غرض می‌‌نویسند و به خورد ما می‌‌دهند، ما هم قورت می‌‌دهیم  و یک آب هم رویش. زمان بی‌ برقی‌ حالم که خیلی‌ از دیده‌ها گرفته باشد کارتون می‌‌بینم، آقای پوآرو هم زیاد می بینم با خندوانه تیکه‌های جناب خان دارش را.

گاهی‌ این تلفن همراه است که پیلپ و پلمبی می‌‌کند و خبری، جمله‌ای از جایی‌ می‌رسد که آنها هم خوانده نشده رد می‌‌شوند. ولی‌ وقتی‌ دایی می‌‌نویسد: دایی جان این اخبار درباره حلب چقدر درسته، شهر واقعا افتاده دست دولتی ها؟ دیگر مجبور می‌‌شوم بروم داخل بحث.

- بله دایی جان، ۹۶ درصدش رو پس گرفتن .

- آها پس درسته.

- بله درسته.

- اونوقت تو تحلیلت چیه؟ به نظرت کدوم طرف بیشتر تقصیر کار؟ 

خنده‌ام می‌‌گیرد که بابا شما مثل اینکه نمی‌دانید من کجا هستم و اینجا وسط جنگ  یکسری حرف هارانمی شود زد. می‌گویم:

- دایی جان من شغلم کمک رسانی، تحلیل گر سیاسی که نیستم.

- می دونم، فقط می خوام بدونم به عنوان یه آدمی که اونجا توی بطن جریانه به نظرت کی‌ بیشتر جنایت کرده؟ مردم چی‌ میگن؟ اینکه میگن "آزادی" واقعا مردم هم همین حس و دارن؟


می روم به ۶ هفته پیش در حماء. سفری برای معرفی‌ برنامه جدید آموزشی برای کودکان بازمانده از تحصیل. یاسر ۱۲ ساله از حلب رو به رویم نشسته و با همکارم و مسئولی از آموزش و پرورش حرف می زنند که چرا نتوانسته به تحصیلش ادامه دهد، اینکه ما چطور می توانیم به او کمک کنیم که به برنامه بیاید و بعد از چند ماهی‌ به مدرسه باز گردد. همهٔ مکالمه را نمی فهمم فقط متوجه می شوم که یاسر در مدرسه‌ای در حماء با مادر و خواهرش زندگی‌ می‌‌کند که این روز‌ها به عنوان سر پناه محل اسکان جنگ زدگان شده است. همکارم از پدرش می‌‌پرسد که رنگ از صورت یاسر قهر می‌کند. به من من می‌افتد، همکارم قول می دهد که هرچه می‌گوید همان‌جا و در همان اتاق بماند. یاسر با خانواده‌ش در قسمت تحت کنترل گروه‌های غیر دولتی زندگی‌ می کردند. خانه‌شان در حمله هوایی روسیه با خاک یکسان می شود. در زمان حمله کسی خانه نبوده و همگی زنده می‌مانند. از خانه فقط مخروبه‌ای می ماند و بس. خانواده یاسر به خانه عمه ‌اش نقل مکان می کنند. چند هفته پیش بعد از اولتیماتوم دولت خیلی از خانواده‌ها تصمیم به ترک قسمت شرقی شهر می گیرند از جمله خانواده یاسر. اما بعد از چند روز از پدرش بیخبر می‌شوند، خبر می‌رسد که پدرش به زور برای شرکت در نبرد برده شده است. برادر بزرگ و مادرش تصمیم می گیرند که بدون پدر و برای امنیت جان او و خواهرش قسمت شرقی‌ شهر را ترک کنند. یاسر می‌‌گوید که سربازان از عبور ما به قسمت غربی جلوگیری می کردند و اجازه عبور نمی‌دادند. خانواده ۴ نفری یاسر بعد از روز‌ها پشت مرز شرق و غرب ماندن، تشنه، گرسنه و ناامید از مرز اجازه عبور می گیرند به شرطی که برادر یاسر بماند و بقیه حرکت کنند. تصمیم سختی که گرفته می شود و برادر یاسر تصمیم به ماندن می گیرد. در لحظه عبور اما خود را به دو به یاسر می‌رساند که از پشت با گلوله کشته می شود. برادر یاسر در آغوش او چشم‌هایش را در حالیکه فقط ۲۱ سال داشت به روی تمام سختی‌ها و نابرابری های دنیا می‌بندد و یاسر می ماند و غم خانه ای ویران، پدری که رفت، برادری که پر زد و خواهر و مادری که مثل او توان ادامه ندارند.

اتاق رنگ و بوی مرگ و خون می دهد، صورت هم کارم مثل صورت مرده است، من که همهٔ داستان را نفهمیده‌ام فقط صدای هق هق یاسر است که قلبم را پاره پاره می‌کند. یاسر، مادر و خواهرش بعد از راهی‌ طولانی‌ به حماء می‌رسند. در مدرسه اسکان داده می شوند و رها به امان حق. به مدرسه ای برای ثبت نام می روند و پذیرفته نمی شوند چون پدرش عضو طرف دیگر است، انگار که خانواده‌ها علامت گذاری می شوند و تقریبا از داشتن هر حقی‌ محروم.

حالا من الان باید به دایی جان بگویم چه کسی‌ جنایت کار است، آنکه خانه و کاشانه یاسر را ویران کرده، آنکه پدرش را برده و برادرش را جلوی چشمانش نشان رفته یا آنکه هیچ حقی‌، هیچ کرامت انسانی‌ برای یاسر قائل نبوده است. یا باید برم سراغ آنکه اول از همه دست به اسلحه برد، یا آنکه آخر از از همه دست از اسلحه کشید!!! آنکه به نام آزادی کشت یا به نام وطن. شاید برم سروقت اعداد یعنی‌ انتخاب جنایت کار از جنایت کار تر. آنکه ۲۰،۰۰۰ تا کشت یا آنکه ۱۰،۰۰۰ تا. یعنی‌ زندگی‌ انسانی‌ را تقلیل دهم به عدد، به رقم. یا بگویم آنکه از طرف غربی‌ شارژ می شود کمتر از آنکه از طرف شرقی شارژ می شود جنایت کار است. چون اعراب کثیفند و اروپایی‌ها بوی خوب می دهند. یا برعکس برای توازن قوا روسیه خوب است و اروپایی‌ها کثیف. این‌ها از اول هم دوست داشتند که خاورمیانه روی آرامش نبیند. ما هم پشت کامپیوتر‌هایمان نشسته ایم که رای و تجزیه تحلیلی سیاسی کنیم، دلیل و مدرک جمع کنیم برای جنایت اینطرف و طرفداری و جانب داری از آن طرف. همه هم می‌‌پرسند مردم چه می‌گویند. یکی‌ نیست بپرسد مردم کدام طرف ؟ آنکه مرد و رفت یا آنکه لب مرز مرگ است؟ آن‌ها که توان حرف زدند ندارند فرق چپ و راست را نمی دانند، تشنه‌ اند، تشنه‌ امنیت، تشنه سر پناه و تشنه‌ آرامش. مردمی که هنوز سر پا هستند می گویند ما اگر می‌دانستیم از دل حرکت آرام ما دولت و چند گروه شبانه، مسلح می شوند و به جان ما می‌افتند هیچ گاه به خیابان نمی‌‌رفتیم. دسته آخر بخور و ببر هم که معلوم است نظرش چیست.

هنوز انگشتان دستم مرددند که برای دایی جان چه بنویسند. سهم من کجاست، سهم تو کجاست، سهم ما کجاست؟ سهم ما انگار همین بس که در دنیای مجازی و تلگرام بر سر اینکه از چه طرفی‌ طرفداری کنیم جنگ اعصاب راه بیندازیم. انگار جایی برای تحلیل و آگاه سازی خودمان و دیگری درباره جنگ، اصل جنگ، چرای جنگ نمانده. تحلیل درباره اینکه چرا خبر گزاری‌ها یکسوی شده اند و فقط ما آنی‌ را می‌خوانیم که آنها می خواهند.

یاد صدای گریه یاسرم. این گریه فقط گریه مرگ نیست، این گریه گریه عزا نیست، این گریه گریه همهٔ کودکان حلب است برای خانه شان، پدر، مادر، برادر و خواهر از دست رفته، برای زندگی‌، امنیت. این گریه برای "کودکی" از دست رفته است. این گریه آزادی حلب نمی فهمد، این گریه صدای مذاکرات ۲۸ + ۹۷ نمی‌‌شنود، این گریه صدای رادیو وطنی و غیره نمی‌شناسد. این گریه ولی می داند که  همه به یاسر بد کرده اند، به او، به تمام کودکان حلب، به تمام کودکان سوریه.