تولدت مبارک. ۱۰۰ سالگیت مبارک. مبارک به اندازه وجود هر زنی توی دنیا. دیشب برات شمع فوت کردم. روشن کردم، فوت کردم و دوباره روشن کردم. برات آرزو هم کردم، که باشی، خودت باشی و از این خود بودن لذت ببری. یادم بچه که بودم نمیخواستم چون تویی باشم. فکر میکردم "دیگری" بودن زنده تر، آزاد تر و رها تر میتونه باشه، ولی انگار که نمیتونستم غیر تو باشم، چون تو بودم. یادم چقدر از دیگریها بدم میومد، یه خشم که بود و بود و بود. فکر کنم حسودیم میشد به آزاد بودنشون شایدم نه، به خود بودنشون. اینکه خودشون بودن و راحت بودن. پله بعدی مخفی کردن هر اون چیزی بود، که دنیای بیرون تورو در من میدید. موفق بودم یه جورایی ولی چقدر اون روزها تو از هر لحظهای به من نزدیک تر بودی.
سالها گذشته از اون زمان، نه من اون آدم سابقم و نه تو. همهٔ این سالها سعی کردم ببینمت، بشناسمت ، بپذیرمت و همونجوری که هستی دوستت داشته باشم. اینکه کجا بودی، کجا هستی و به کجا خواهی رفت این روز ها، از خیلی دغدغههای زندگی برام پرنگ تر جلوه میکنه. و دیروز تو ۱۰۰ ساله شدی و من بیشتر از هر زمانی از همراهیت و بودنت خوشحالم. قدرتت جز معدود داشته هام که بهش افتخار میکنم. قدرتت مثال زدنی است، تکون دادنت لذت بخشترین برای من. مرسی که هستی، مرسی که خودت هستی. امیدوارم روزی باشه که هیچ دختر کوچکی از همراهیت نه که بیقرار بشه که قرارش رو در تو بودن پیدا کنه. برای رسیدن به این آرزو تلاش میکنم.
تولد ۱۰۰ سالگیت مبارک،ای زنیت درونم
۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سهشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
کلمه، کلمه، باز هم کلمه. کلمه اما صدا را نمیرساند.
صدا میدهد، زنگ میزند. همهمهای بلند، کوتاه، بم میشود، پایین میآید، داد میزند، جیغ می کشد، روحش پاره می شود و میگوید: هوا!!! کش میاید تا دم پنجره، فاصلهٔ دستش تا پنجره یک نفس است، نفس ولی نمیکشد، دستش ولی نمیرسد. یاد طلا میافتد، میخندد، طلا تا پنجره راهی نداشت، او هم ولی دستش نمیرسید، نفس نمیکشید. نگاهش کرد آنروز به ترحم چون دستش به پنجره نرسیده بود. اگر طلا آنجا بود نگاهش میکرد شاید نه به ترحم. طلا، طلا، طلا و باز هم طلا. صدایش، صورتش، پنجره بسته اش و باز هم همهمه. باز هم صدا، صدا، صدا تا انتها صدا و تمام.
گرما، آفتاب. روحش دوباره به هم چسبیده بود. دستش را دراز کرد، پنجره را باز کرد و نفس کشید. تنها بود، طلا رفته بود. صبح بخیر، حالا دوباره از اول.
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
تا حالا کجاها قدم گذاشته؟
پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. دل آسمان گرفته بود. تاریک، خاکستری درست مثل دل خودش.روی شیشه پنجرهِ دوبار ها کرد و قبل از اینکه بخار دهانش ناپدید شود با انگشت تنها شکلی را که از بچگی بلد بود کشید. چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهان یه گردو، چوب چوب شکمبه این آقا چقدر قشنگه. آقای بخاری خندید و ناپدید شد. به خیابان نگاه کرد. چراغ عابر پیاده سبز شد و آدمهای منتظرِ این پا آن پا کن شروع کردند به حرکت. مادری که دست بچه اش را گرفته بود از چند قدم دور تر شروع کرد به دویدن که به چراغ راهنمایی برسد. قدمهای کوچک هر یه قدم بزرگ را با سه قدم جواب میداد. پای کوچکش که به اولین خط سفید رسید انگار به زمین چسبید. دستان کوچکش را مشت کرد، با آرنج خم و صورت جمع شد نیم خیز شد و روی خط دوم پرید. از روی خط دو به سه به چهار و.. چراغ قرمز شد. بچه همچنان ولی میپرید و مادرش همزمان دستش را میکشید، شاید منصرف شود از این پریدن. پاهای بچه ولی انگار قفل میشد به هر خط سفیدی که میرسید. بین این ایستادن، پریدن و کشیده شدن میخندید، از ته دل. خندهاش را انگار هدیه میداد به دنیای اطرافش. صدایش انقدر بلند بود که به طبقه دوم جایی که او ایستاده بود هم میرسید. پنجره را باز کرد که صدای خندهاش را بهتر بشنود. صدای مادر را شنید: دانیال بیا چراغ قرمز شد!!!! بچه گفت: ماما ماما فقط دو تا خط مونده بخندم، و باز هم پرید و خندید. از روی خط آخر هم پرید و با هم توی کوچه روبرو ناپدید شدند
با خودش فکر کرد، تا حالا کجاها قدم گذاشته و...؟
با خودش فکر کرد، تا حالا کجاها قدم گذاشته و...؟
اشتراک در:
پستها (Atom)