پاییز را بو کردن نمیتواند، خورشید را قورت دادن، باد را سوار شدن، دور، آن دور را حدس زدن، نمیتواند. برق نگاه را دیدن نمیتواند. لبخند را خندیدن نمیتواند. اشک را غم خوار بودن نمیتواند.
او رنگ زندگی را نمیبیند. زندگی بی رنگ، مزهٔ آن آخرین بادام تلخی است که گاز میزند، تًف میکند ولی هوارش تمام نمیشود.
وقتی رسید اما، از درونت میدید، از درونت نگاه میکرد، از درونت دوست میداشت، از درونت لمس و از درونت هستت میکرد.
وقت رسیدن چشم نداشت، انگشت بر جانم کشید و گفت: برگ ریزان داری؟
گفتم: میریزد
گفت: چشمت را ببند دیگر نمیریزد
بستم...
رنگ را که دوباره دیدم رفته بود. میدانم که وقت رفتن باز هم چشم نداشت