روزهایی
بیشتر و روزهایی کمتر به یادت میفتم. گاهی حضورت انقدر زیاده که انگار نرفتی و
گاهی کمرنگ میشی در زندگیم. لبخندت، چشم هات، صدات و دستهات بیشترین صحنههای
حضورت رو به یادم میآره. درد غریبیه، نظارهگر بودنه رفتنه کسیکه دوستش داری. اون
هم کسیکه تمام وجودش پر بود از زندگی .
به خودم
نگاه میکنم و میبینم، چقدر شبیه تو شدم و گاهی این برام آزار دهندس. من همیشه
دوست داشتم کسی باشم که خودم ساختم، بدون عکس برداری .دوست داشتم راهی رو برم که کسی تا حالا نرفته. راه خودم،
راه من، حتی اگر این راه به نظر احمقانه و غلط بیاد. این موضوع همیشه از نظر تو
غیر قابل قبول بود. مثل همهٔ تجربه کنندگان زندگی، تجربه راههای جدید، چیزی نبود
که تو پذیراش باشی. این بود که فاصله من و تورو زیاد میکرد، انقدر زیاد که گاهی
حتی وقتی نرفته بودی دلتنگت بودم.
دلتنگی
این روزها اما فرق داره. این روزها وقتی دلتنگت میشم از شباهت هامون دلم گرم میشه.
از اینکه همونجور به گًلها نگاه میکنم که تو نگاه میکردی، همون قدر انرژی
دارم که تو داشتی، همون قدر زندم که تو بودی و آخر سر چشمام به همون رنگه که مال
تو بود. همهٔ اینها و هزاران چیزی که در زندگی برام باقی گذاشتی، نبودنت، فاصلهای
رو که باهم داشتیم و دلتنگی خفه کنندهای رو که گاهی از نبودنت حس میکنم کمرنگ
تر میکنه .
من این درد
غریب رو فراموش نکردم، من فقط به این درد عادت کردم .
پر باشی
از وجود و هستی .
همیشه به
یادتم و دوستت دارم.