عکس از خودم، نقاش ولی نامعلوم |
فرار میکنم از تکرار، از روزمرگی از قدم
گذاشتن فقط توی راهی که بقیه هزاران بار رفتن. از اینکه درگیریهای امسالم شبیه
سال قبلم باشه دوری میکنم. از اینکه فقط هرروز به فکر بالا بردن سطح رفاهی
زندگیم باشم حالم به هم می خوره. به نظرم خیلی کم میاد که این همه زندگی کنی و فقط به فکر کار بهتر،
خونه بهتر، ماشین بهتر و ... بهتر باشی. دلم یه چیزی می خواد بیشتر از
"چیز"، بیشتر از استاندارد، بیشتر از اون چیزی که عامه پسنده. اینکه چی
دقیقا، همش دارم میگردم و می دونم که تا آخر زندگیم هم میگردم و انتظار به رسیدن
جواب رو هم در خودم گاهی ندیده می گیرم. به خودم می گم: همینه که هست، با اینی که
هست یه کاری بکن.
برای اینکه حس کنم زندم، هی راههای تازه می رم، امتحان میکنم، نمیشه،
عوض میکنم و با یه جور "خود مشغولی" درگیر می شم که بهم حس زندگی
بده. راضیم از این شیوه، از این راه، هر چقدر که به نظر غلط بیاد. این میشه که فرم زندگیم شکلش کمی فرق پیدا میکنه با اکثریت آدم
ها. این فرم توی خانواده پذیرفته نمی شه فقط تحمل می شه. اونم به خاطر
ترافیک حسی که معمولاً توی خانوادههای ایرانی هست. گاهی هم انگار تسلیم میشن: اینکه
هر کاری میخواد میکنه، ولش کن. البته این تحمل آستانه تحریک خودش رو داره و
گاهی با برخوردهای قاطع روبرو شدم که بیشتر به چشم تجربه بهشون نگاه میکنم ولی
گاهی سوزونده، اون هم خیلی بدجور. بیرون از خونه هم دخالت و نظر دهی آدمها گاهی
باعث تفرج روح میشه و وقتی در سطوح پایین انرژی هستم فقط روحم رو آزار می ده.
این فرم وقتی همراه می شه با
آزار روحی، دخالتهای بی جای اطرافیان، درگیریهای حسی زیاد، روز اول پریود، کار
کردن دائم با آدمهای بسیار نیازمند و ... گاهی یه حس تنهایی همراه خودش میاره که
در زمانهای خاص باعث افت انرژیم می شه. اینجور مواقع لول میشم توی خودم، پشتم و
میکنم به زندگی و هرکی در میزنه از سوراخ در نگاه میکنم و توی دلم می گم:
برو بابا حال داری. این فاز طولانی اگه بشه خطرناکه. افسردگی، دلمردگی، خاموش
بودن، از زندگی لذت نبردن و دقیقا درگیر شدن با حال بد میشه روزمرگی. همون چیزی
که من در واقع ازش فرار میکنم. دور می شم از خوده خودم که این حالم رو به شدت بد
می کنه. گاهی یهو وسط این فاز تکونهای اساسی روحی می خورم و سعی میکنم سریع
تر یه تغییر ایجاد کنم.
تغییر اینبار هم هیجانات و رنگ
لعاب خاص خودش رو داره. اینکه هرروز یک جا باشی، دائم جات رو عوض کنی، ندونی کی
می ری و کی میایی حال عجیبی داره. کمک کردن به آدمهایی که دلت براشون غش می ره
و وقتی میبینیشون ته دلت می سوزه این حس رو بهم می ده که دارم یه کاری میکنم و
این یکاری کردن حس خوبیه. اون تنهایی هم که گاهی خیلی ریز از زیر پوست اذیت می کرد
به خاطر فرم زندگی اینجا بین همکارهای جدیدم وجود نداره یا بهتر بگم نداشت. تا
چند روز پیش حس میکردم تنها نیستم چون این آدمها هم کمی تا قستمی با نرم
(هنجار) جامعه فاصله دارن. اینها هم دنبال "چیز" و استاندارد نیستن.
انگار که انرژی می گیرم وقتی می بینم که من تنها خل در زمینه شیوه و فرم زندگی
نیستم.
شکل روز مرگی من و این همکاران
عزیز تر از جان با بقیه آدمها شاید کمی فرق داره، ما خونه به معنایی خونه
نداریم، همش از این شهر به شهری دیگه
می ریم. ما جاهایی می ریم و چیزهایی می بینیم که مردم فقط توی تلویزیون می بینن.
ما با آدمهایی سر و کار داریم که بهشون می گن جنگ زده، آدمهایی که دزدیده شدن
تا فروخته شن، آدمهایی که فقط به خاطر دینشون، کیششون، قومیت و ملیتشون سالها
از عزیزانشون دور موندن. آدم هایی که با پوست و گوشتشون داعش نامی رو حس کردن،
دیدن و ازش فرار کردن. وقتی یکی میپرسه چه کاره هستی و تو عنوان می کنی که به
اینجور انسانها کمک می کنی، یه احترامی همراهش میاد که شیرینه گاهی، انگار دیگه
اون نگاه "تو چرا شبیه بقیه نیستی" رو نباید تحمل کنی. این یجور دیگه
بودنت احترام میاره و این بار این دنیای بیرونه که از شبیه نبودن فرم زندگی تو با
بقیه خوش حال میشه. اینها همه مزه می ده خب، آدم از توجه و تعریف خوشش میاد.
انتظار دنیای بیرون از این آدمها بیشتره به حق، در واقع انتظار خود من هم از آدمهایی
در این کتگوری فکری بیشتر و این دقیقا همون چیزیست که اصلا وجود خارجی نداره
خیلی وقتا.
به دنیای بیرون می شه پز این رو
داد که ما کارکنان موسسات بشر دوستانه چنین هستیم و چنان ولی در بحث داخلی دیگه همچین
قپیهایی نمیشه در کرد. تو ایران جریان فرق می کرد همه ایرانی بودیم و سلطه
فرهنگ ایرانی مریضی توی فضای کاری بود. از اونجا هم که ماها همگی به نطرم یه حس حقارت
داریم که با مقدار زیادی خود بزرگ بینی قاطی شده (خودم رو از این جریان جدا نمیبینم
به هیچ وجه)، یه جور عجیب غریبی مثل کسی می مونیم که برنامه کامپیوتری مغزش قاطی
کرده، بین اینکه حقیریم یا خیلی بزرگ هی بالا پایین می شیم. اگه یکیش رو داشتیم
انقدر اوضاع وخیم نمی شد شاید ولی این دو حس هی از هردو طرف می کشه مارو. از یک
طرف فکر می کنیم خیلی کارمون درسته و بهترین دنیا هستم و از طرف دیگه فقط در حال اثبات
بهتر بودن خودمون. از جریان دور نشم، ما بشر دوستها در فضای کاریمون رفتارهایی
از خودمون نشون می دیم که در یک کلام غیر انسانیت. غیر انسانی بودن رفتار بین
کارکنان مؤسسات بشر دوستانه خارجی و داخلی و البته همکاران محترم در دفاتر
سازمان ملل چیزی نیست که کسی ازش بی خبر باشه، فقط چرا کسی حرفی نمی زنه برمی گرده
به خیلی مسائل فرهنگی، مالی، استانداری و روحی که یروزی به نظرم باید دربارش حرف
زده بشه. من حرف که می زدم خیلیها بهم میگفتن: ایران هرجا کار کنی همینه،
تو چندین سال نبودی عادت نداری. ممکنه اینجوری باشه ولی شما مثلا توی یه دفتر ساختمونی
۳۰ صفحه
مرام نامه اخلاقی امضا نمی کنی، هیچ وقت ادعای نوشته شده نمی زنی به در و دیوار
محل کارت که نگاهت به انسانیت اینجوری است و اونجوری. ساختمونت و میسازی شهرم
خراب می کنی، پاسخگو نیستی، ککتم نمی گزه ولی تو این دفاتر ما خط مقدم اخلاق و
حقوق و اینا هستیم مثلا، بعد هرروز همگی همدیگرو با نگاه پاره پاره میکنیم. واسه هم حرف در میاریم و
یه آب هم روش.
بیرون از ایران جریان به شدت فرق
داره، فاصله هست بین رفتارهای غیر انسانی اونجا با اینجا ولی باز هم گاهی چیزهایی
از کنار گوشم رد می شه، نگاههایی رو می بینم، جملاتی میشنوم که پشتم تیر می کشه.
بعد فکر می کنم: پا شدی زار و زندگیت و
گذاشتی اومدی اینجایی که سگ و بزنی نمی آد به خاطر یه عقیده یه مرام یه طرز فکر
بعد چرا تیر کردی یکی و اینجوری خراب کنی آخه!!!
انگار ماها حقیرانه همه شبیه هم هستیم، شکل و
فرم زندگیمون ممکنه باهم فرق داشته باشه، ممکنه در سطوح مختلف زندگی قرار داشت
باشیم (منظور سطوح افقیست نه عمودی، عمودی بین آدمها وجود نداره به نظر من) ولی
باز هم رنگ نگرانی هامون مال یه نقاشه. این حقارته، این بدبختیه یه جای وجودم می ره می شینه که باز یادم
میفته برم یه باغچه بخرم گل کاری راه بندازم و به قول بچه های اینجا، خلاص.