با بچهها
باز هم رفتیم کافه همیشگی. جایی که مهم نیست چند بار رفته باشی، تا پات رو اونجا
میذاری حس میکنی سالهاست که اون کافه و آدم هاش رو می
شناسی.
کافه پر شده از آدمهایی که اومدن کنسرت رو ببینن. این کافه یه کافه معمولی نیست، توی قسمت قدیمی شهر
دمشق همه عمو رو می شناسن. عمو وقتی کافش رو باز می کنه که اوضاع کشور بهم ریخته
بوده. کافه هنوز وسط جنگ، نزدیک ورودی "باب توما" سر پا مونده و محلی شده
برای هنرمند هایی که با هنرشون زندگی می کنن، گروه های مختلف گاهگاهی میان و مجانی
کنسرت برگزار می کنن و آدم های معمولی میان تا از اتفاقات اطرافشون فاصله بگیرن.
کافه در تمام طول مدت اوضاع سوریه توی دمشق باز بوده و حتی یکروز تعطیلی رو هم به
خودش ندیده.
در و
دیوار کافه رو رغد زن عمو طراحی کرده. صندلیهای چوبی، دیوارهایی که با سنگ طراحی
شدن و اسباب و اثاثیه قدیمی یه حس خونه وار به آدم میده. قابل توجه که عمو فقط 36
سالشه و آدمیست همیشه خنده رو که خیلی خوب انگلیسی و ایتالیایی حرف می زنه. برامون جا نگاه داشته، بعد از سلام و احوال پرسی
میپرسه که غذا میخوریم یا نه و ما همگی گرسنه هستیم. توی کافه لیست غذا وجود
نداره، عمو هرروز یه غذای تازه می پزه و همون غذا برای همه سرو می شه. نگام میکنه
و میگه: میدونستم میایی برات بدون گوشتش رو درست کردم. لبخند میزنم و ازش تشکر میکنم. تا
گروه بشینه و کوک کنه ما غذامون رو خوردیم. نوای این موسیقی درد داره، حداقل برام
من خیلی درد داره. نمی دونم به خاطر نزدیکیش به موسیقی ایرانی، به خاطر اتفاقات
این روزهای سوریه است یا چی، فقط هر چی که هست من رو به شدت غمگین میکنه .
توی همه
رستورانها و کافههای سوریه کشیدن سیگار و کشیدن قلیون فرهنگ بسیار مرسومیست. گاهی
از شدت دود نمیشه ۲ تا میز اونور تر رو
دید و برای آدمهای غیر سیگاری این خیلی آزار دهندس. بعد از مدتی از نفس تنگی
میام از کافه بیرون. صدای موسیقی انقدر بلند هست که بتونم از بیرون هم بشنوم.
روی پله های دم در کافه می شینم و گوش می دم. عمو با یه لیوان چای زهورات ( یه جورچای
سنتی سوری) بیرون میاد و کنارم میشینه.
-
دود اذیتت می کنه؟
-
هم دود، هم این غم
این آهنگ ها.
-
لبخند میزنه و میگه
پس تو هم می گیری !!! این به خاطر ایرانی بودنته.
-
شاید!!! درصد گرایش به
غم و ملانکلی تو ما بچههای خاورمیانه به هر حال نسبت به بقیه بیشتره. یه حس عذاب
آوار شیرینی توش هست که ترک کردنش سخته حتی واسه من که از غمگین بودن فراریم.
-
پارادوکس دیگه.
یه قلپ از
چاییم میخورم و میگم: ماها همه وجود و زندگیمون پارادوکس.
سیگارش رو
از گوشه لبش بر میداره، آخرین دود رو از دهنش بیرون میده و همینجور که سرش رو
تکون میده، ته سیگار رو کنار پلههایی که روش نشستیم خاموش می کنه. صدای دست
زدن از داخل کافه میاد. منم واسه همراهی دست میزنم با اینکه می دونم صدای دستام
اصلا به داخل نمیرسه. سرش پایین، به زمین نگاه میکنه و به دست زدنم
می خنده.
-
چی شد تصمیم گرفتی؟
-
آره. هفته دیگه می ریم
با رغد ترکیه و از اونجا با قایق خودمون رو می رسونیم به مرز اروپا.
سرم تیر
میکشه، میپرسم: ویزا ترکیه اومد؟
-
نه هنوز ولی باید تا
آخر این هفته بیاد. ۲۵۰۰ یورو پول
دادم که حتما بیاد.
-
من اصلا نمیخوام
نظرت رو عوض کنم تو حتما فکر کردی درباره تصمیمت ولی عمو تو طاقت نمیاری!!!
-
نه خیلی سخت نیست
پرسیدم، اون ۵ روز دریاش سخته. بیشتر نگران رغدم حالش اصلا
خوب نیست. یجورایی افسرده شده و شبها اصلا نمیخوابه.
-
من منظورم ۵
روز دریاش ولی نبود. اون یه ریسک یا می رسی یا نمی رسی، من نگرانیم وقتیکه
برسی به اروپا. تو با این سیستم فکری، با این حس حال و با این شخصیت توی اردوگاه
له می شی. این له شدن برات از ۵ روز توی
دریا موندن عذاب آور تره. من می دونم اون جا چه خبره، تو نمی کشی.
-
می دونم چی میگی
ولی چارهای ندارم. هر راهی بگی رفتم، هرکاری بگی کردم. می دونی تا حالا چقدر
پول به این و اون دادم که اسمم رو از توی لیست خط بزنن !!!
از جاش
بلند می شه و دستش و به طرفم دراز می کنه. دستش و می گیرم و بلند می شم
. من و به سمت دیوار روبرو می بره و یه آگاهی ترحیم نشونم میده.
عکس یه جوون رو می بینم به نام امجد که توی حلب کشته شده.
-
این امجده. ما باهم مدرسه
رفتیم، باهم توی کوچههای دراعا بزرگ شدیم، باهم اومدیم دمشق، باهم رفتیم دانشگاه
و باهم زندگی کردیم. هیچ کس مثل امجد توی تمام این ۵
سال به من امید نداد که این کافه رو سرپا نگاه دارم. همیشه میگفت: خیلی چیز هارو
میشه از ما گرفت اما تا زنده هستی می تونیم زندگی کنیم.
بغض می کنه،
سرش رو به آسمون می گیره و اشک هاش رو قورت میده و با صدای لرزون میگه: امجد فقط ۲۵
روز دووم آورد. وقتی بردنش حتی نتونست با زن و دختر ۳
سالش
خدافظی کنه. توی یکی از ایست بازرسیها گرفتنش و ۲۵
روز بعد خبر دادن که توی حلب کشته شده. من مشکلم مردن نیست، من ۵
سال وقتی تموم این محله خالی از سکنه شده بود و اینجا فقط صدای بمب، موشک و
خمپاره میومد موندم، این کافه رو نگاه داشتم که بگم زندگی هست. مشکل من مردن نیست
مشکل من چه جورد مردنه. من نه می خوام بکشم و نه می خوام که بخاطر جنگ کشته بشم.
به صورت
امجد روی آگاهی ترحیم نگاه میکنم، به عمو نگاه میکنم که به دیوار تکیه داده، یه
پاش رو خم کرده و به دیوار گذاشته و داره سیگار بعدی رو روشن می کنه. با خودم
فکر میکنم، چی بهش بگم!!! بگم بمون، اگه ببرنش چی؟؟؟ بگم برو، می دونم که توی
اون آشغال بازاری که دم مرزهای اروپا راه افتاده کرامت انسانیش له و لورده می شه.
انگار می فهمه تو چه فکریم بهم نگاه می کنه و میگه: نمی خواد چیزی بگی، همینکه می
شنوی کافیه. تو نمیدونی
من چقدر پول به این افسر اون افسر دادم که هر ۲
ماه اسم من و از توی لیست دربیارن. فکر نکن حس خوبی به این کار دارمها، اصلا.
چون وقتی من توی لیست نیستم جا باز میشه برای یکی دیگه ولی نمی دونم به چه زبونی
باید به دنیا بفهمونم که من مرد جنگ نیستم. سرش رو به آسمون می گیره و بلند میگه:
می شنوی آسمون من مرد جنگ نیستم، بفهم اینو. بغضش می ترکه و به عربی می گه: انا مو انسان
للحرب، انا مو انسان
للحرب...
اشک هاش
از روی گونه هاش میریزه پایین و پشت من گر می گیره. جمله رو با صدای بلند دقیقا
وقتی فریاد می زنه که آهنگ تموم شده و گروه می خواد آهنگ بعدی رو بزنه. انگار جز آسمون
ژوزف صدای عمو رو شنیده. از کافه بیرون میاد و با تعجب من و میبینه که مثل بچه ها
کنار دیوار بغض کردم و عمو که به دیوار تکیه داده، سرش رو پایین انداخته و بی صدا
اشک میریزه. با علامت سر ازم میپرسه که چی شده؟ با چشم به آگاهی ترحیم روی
دیوار اشاره میکنم. به آگهی نگاه می کنه و با اون حالت ایتالیایی چشماش رو گشاد
می کنه و سرش رو تکون میده که: این یعنی چی؟ یادم میفته که ژوزف آگاهی ترحیم نمیدونه چیه و
عربی هم بلد نیست بخونه. دستم رو مثل تفنگ روی شقیقم میزارم و ادای شلیک در
میارم. منظورم و زود می گیره. جلو میاد و عمو رو بغل می کنه و صدای گریه عمو توی
تمام تار و پود من می پیچه.
کنارشون
ایستادم سرم رو به سمت همون آسمونی گرفتم که عمو گرفته بود و با یه توی خالی بهش
خیره شدم. انگار می خوام ببینم این آسمون زبون نفهم صدای عمو رو شنیده یا نه !!!
با
بغض بی صدا ازش میپرسم، شنیدی چی گفت؟
گریه عمو
تموم شده و داره میره توی کافه ولی من هنوز خیره به آسمون موندم. ژوزف دست میزنه
به شونم و میگه: بیا بریم تو، کنسرت تموم شده، بیا می خوایم یکم همگی برقصیم حال
همه جا بیاد. سرم و پایین میارم نگاش میکنم و چشمام رو به علامت باشه روی هم می ذارم.
لیوان چایی رو از زمین برمیدارم و دنبال ژوزف میرم تا وارد کافه بشم که یهو یه
قطره بارون میفته روی صورتم.
الان سه هفته از اون روز گذشته و من هنوز
نمی دونم که اون قطره آسمون بود یا امجد !!!