۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
کلمه، کلمه، باز هم کلمه. کلمه اما صدا را نمیرساند.
صدا میدهد، زنگ میزند. همهمهای بلند، کوتاه، بم میشود، پایین میآید، داد میزند، جیغ می کشد، روحش پاره می شود و میگوید: هوا!!! کش میاید تا دم پنجره، فاصلهٔ دستش تا پنجره یک نفس است، نفس ولی نمیکشد، دستش ولی نمیرسد. یاد طلا میافتد، میخندد، طلا تا پنجره راهی نداشت، او هم ولی دستش نمیرسید، نفس نمیکشید. نگاهش کرد آنروز به ترحم چون دستش به پنجره نرسیده بود. اگر طلا آنجا بود نگاهش میکرد شاید نه به ترحم. طلا، طلا، طلا و باز هم طلا. صدایش، صورتش، پنجره بسته اش و باز هم همهمه. باز هم صدا، صدا، صدا تا انتها صدا و تمام.
گرما، آفتاب. روحش دوباره به هم چسبیده بود. دستش را دراز کرد، پنجره را باز کرد و نفس کشید. تنها بود، طلا رفته بود. صبح بخیر، حالا دوباره از اول.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
بالاخره پنجره را باز کرد. راهی بسوی نفس .راهی بسوی رهایی
ترحمی درکار نیست
برخاستن. پنجره را گشودن. طلا را آنسوی پنجره یافتن ..
زندگی دیگر چیست ؟؟
Jensesh khoob boode,na!!!!!!
ارسال یک نظر