از دریا بدم میآید، از ساحل بدم میآید، از آفتاب گرم که پشتت را میسوزاند، از تابستان، آدمها با لباسهای رنگی، زوجها وقتی دست در دست هم راه میروند، از تعطیلات، از بوی خوب تابستان. از صدای نامجو بدم میآید، صبحانههای دست جمعی حالم را بهم میزند، خوابیدن تا ۱۰ صبح، شب زنده داری، از زیتون، از بوسه، از لمس دوست داشتنی، بدم میآید. از شکل ابرها بدم میآید، از آبی آسمان هم بدم میآید. خواستم گًل بکارم حتی از آن هم بدم میآید. از هر آنچه که دوست داشتننی بود وقتی بود، بدم میآید. از هر آنچه که دوست داشتنی بود وقتی نبود هم بدم میآید، حتی از خودم. از دستانم، موهایم، لبانم،از تمام تنم بدم میآید. به تمامم دست زده، از این همه بدم میآید. روحم؟ حتی روحم. فقط نمیدانم که از این بد آمدن، بدم میآید یا نه؟ میآید....... نه، انگار دلم سبک شده. جز بد آمدن چیزی روی دلم سنگینی نمیکند. هر چه هست میتواند که نباشد و جای خالیش حس نشود. حس شود ولی دوست داشته نشود. میشود، چیزهای تازه دوست داشت یا اصلا دوست نداشت، این یعنی حسی جدید برای من. دوست نداشتن، بد آمدن، ترک کردن، دلتنگ نبودن، نبودن. یک جور نبودن، یک جور نیستم، از این بدم نمیآید.
۳ نظر:
و از این گریهها که تمامی نداره.که دیگه آرومم نمیکنه.از خودم بیش از همه چیز بدم میاد.
به این حس ها فرصت بده که باشند، بگذار انقدر باشند که خودت رو شفاف ببینی، ما چیزی جز این حس های تجربه کرده و تجربه شده نیستیم توی این حس ها که در پس هر تجربه ای و در پی هر تجربه ای ایجاد می شن، می تونیم بزرگ بشیم. گرچه گاهی هم می شیم هامون مهرجویی که فقط طلب معجزه می کنیم و می گیم خدایا برای من هم یه معجزه بفرست...
گاهي بعضي ها با ما جور در مي آيند، اما همراه نمي شوند، گاهي نيز آدم هايي را مي يابيم كه با ما همراه مي شوند اما جور در نمي آيند. برخي وقت ها ما آدم هايي را دوست داريم كه دوستمان نمي دارند، همان گونه كه آدم هايي نيز يافت مي شوند كه دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداريم. به آناني كه دوست نداريم اتفاقي در خيابان بر مي خوريم و همواره بر مي خوريم، اما آناني را كه دوست مي داريم همواره گم مي كنيم و هرگز اتفاقي در خيابان به آنان بر نمي خوريم!
برخي ما را سر كار مي گذارند، برخي بيش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهي اند و روحشان چنان گرفتار حفره هاي خالي است كه تمام روح ما نيز كفاف پر كردن يك حفره خالي درون آنان را ندارد. برخي ديگر نيز بيش از اندازه قطعه دارند و هيچ حفره اي، هيچ خلائي ندارند تا ما برايشان پُركنيم. برخي مي خواهند ما را ببلعند و برخي ديگر نيز هرگز ما را نمي بينند و نمي يابند و برخي ديگر بيش از اندازه به ما خيره مي شوند...
گاه ما براي يافتن گمشده خويش، خود را مي آراييم، گاه براي يافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز مي رويم و همه چيز را به كف مي آوريم و اما «او» را از كف مي دهيم. گاهي اويي را كه دوست مي داري احتياجي به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمي كني. تو قطعه گمشده او نيستي ،تو قدرت تملك او را نداري.
گاه نيز چنين كسي تو را رها مي كند و گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشي، خود نيز بي نياز از قطعه هاي گم شده.
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كني ، راه بيفتي ، حركت كني. او به تو مي آموزد و تو را ترك مي كند، اما پيش از خداحافظي مي گويد: "شايد روزي به هم برسيم ..."، مي گويد و مي رود، و آغاز راه برايت دشوار است. اين آغاز، اين زايش، برايت سخت دردناك است. بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكي دردناك است، كامل شدن دردناك است، اما گريزي نيست.
و تو آهسته آهسته بلند مي شوي، و راه مي افتي ومي روي، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي مي شود، اما آبداده مي شوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسي، از مقصد بي انتها نهراسي، از نرسيدن نهراسي و تنها بروي و بروي و بروي.
سیلور استاین
ارسال یک نظر