مسافرت عجیبیه زندگی. نمیدونی کی میرسی، کی باز میکنی، کی پهن میکنی، جمع میکنی و کی می ری. می ری از خاطری به خاطر دیگه. از زندگی به زندگی دیگه، از نفسی به نفس دیگه. دفتری باز میشه، سیاه میشه، بسته میشه و تمام. گاهی یه نگاه، مزه، بو یا تصویری، آدم رو میبره توی دفترهای بسته شده. باز می کنی ولی فقط می تونی ببینیش یا بخونیش. دیگه جایی برای لمس کردن و نوشتن نداره، همش سیاه شده. انگار یخ زده، مرده. مرده ولی زندس توی ذهنت، زنده تر از هر چیزیکه در اطرافت تکون میخوره. چقدر آدم سنگینِ . هزار هزار دفتر داره که توی ذهنش و روحش جا داده. هزار هزار دفتر کوچیک و بزرگ، بعضی هاش حتی دفتر نیست چند خط، سطر، جملس یا رده پاس. رده پایی کوچیک ولی عمیق یا دفتری سنگین ولی کم مایه. همه توی ذهن و روح آدم هست، سر هر انگشت وقتی لمس کرده، سر هر لب وقتی بوسیده، سر هر شونه وقتی تکیه داده، سر هر گوش وقتی نوایی شنیده، سر هر لبخند، سر هر چشم، سر تک تک بودنِ آدم. چقدر سنگینِ گوش و لب و چشم آدم. چقدر سنگین روحِ آدم. آدم فکر میکنه رهاست، فکر میکنه می تونه آزاد باشه از هر قید و بندی. آدم اگه از دنیای بیرون کنده باشه، اگه از قرار دادهای اجتماعی فاصله گرفته باشه، با این سنگینی روحش چه کنه!!! چه کنه با این همه دفتر، خاطره، نگاه، بوسه، نجوا، زخم، درد، عشق، زندگی!!! فقط یه کار میتونه بکنه با این سنگینی و باز هم راه بره،که نمونه،که نفس بکشه. رها نباشه ولی برقصه. خاطره محکم تر بکشه و آدم رهاتر برقصه. برقصه با هر نگاهی، صدایی، بویی، خاطره ای، برقصه با هر دفتر سنگین و سبکی، با هر رده پایی، با هر دردی، با هر عشقیکه روی روحش سنگینی میکنه. امشب شمع روشن میکنم به یاد همهٔ دفتر هام، خاطره هام، چه تلخ چه شرین، خوشگل، بدگل و میرقصم. میرقصم با همهٔ سنگینیم. این رو می دونم که سنگین تر خواهم شد ولی باز هم میرقصم.
۱ نظر:
برقص تا برقصيم !!!
ارسال یک نظر