برقِ شومِ چشمِ گرگ غریب در تاریکی، حکایت تلخی است که همه میشناسیم. نگاهت که میکند یا نگاهش را برمیتابی یا چشم به زیر میاندازی. پایان اما برای همه یکیست. دیر یا زود نوبت میرسد به تو، به من، به تمامیمان. این گرگ آشنای به ظاهر غریب، دست که به زیر گلویت ببرد به هیچ نمیاندیشی جز قطع دستش، قطع حضورش، قطع نفسش. دست اگر قطع نشود فردا میرسد به گلوی کودکش. اینجاس که جنگ، به تن میرسد.
حالا جنگ به تنش رسیده شاید تنش به جنگ رسیده. راهی جز قطع دست غریبِ آشنا بر گلو ندارد، حتی اگر تنش مثال "گلی باشد سفید، کوچک" (دهخدا) و صد برگ به نام نسرین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر