هرکس بر بلندای تپه
خود درختی، درختچهای، نهالی دارد. گاهی سبز، گاهی زرد، کهن، بلند، پوسیده،
ایستادهٔ، تکیده و .....یکی زیر درختش همیشه چرت میزند. یکی دورش میگردد و
آبش میدهد. یکی صبح تا شب فقط قلبهای تیر خورده روی درختش را میشمرد و آهٔ
میکشد. یکی برای درختش از درختهای سر تپه روبرو میگوید. یکی آویزان
شاخههای درختش میشود و تاب بازی میکند. یکی برای درختش ترانه میخواند. یکی
دستانش را دور درختش حلقه میکند و زور میزند، زور که همه درخت را بغل کند. یکی
هم تیشه برمیدارد و به ریشه درختش میزند. راهی که میشوی درخت هم بار و بندیلش
را جمع میکند و نیست می شود. بعد از رفتنتش فقط چند خاطره میماند، چند صدا که وقتی
روی کندهاش مینشینی میبینی بین تپه ها، روی باد نشسته، چرخ میزند.
گاهی همینطور که برای
خودت زیر درخت دراز کشیده ای، سوت میزنی و با ساقه گندم خلال کرده و تًف می کنی،
میوه اتفاق از شاخه درخت کنده میشود و تاپ میفتد روی سرت. "آخ این چی
بود؟" سرت را میمالی، از منگی که در آمدی می بینی .... "اتفاقی
افتاده!!!". میوه اگر آبدار، بزرگ، خوش رنگ، و خوشمزه باشد شروع میکنی دور
درخت رقصیدن. گاهی از خوشحالی چند شاخه میبری، آتشی براه میاندازی،
مهمانی، سور و سات. از تپههای اطراف هم میآیند که زیر درخت تو، میوه شادیه اتفاق
فرخنده را با تو بخورند. میوه اگر گندیده اما، وای به حال درخت بیچاره. لیچار است که
بار درخت میکنی. متهم میشود که هیچ میوه رسیده، تازه و آبداری ندارد و بارش
کرم خورده است. درختت را گاهی متهم می کنی به کرمو بودن. گاه مقایسهاش می کنی با
درختان روی تپههای اطراف و قهر میکنی تا پای مرگ.
گاهی جلوی درخت خودت
میایستی، دستت را به کمرت میزنی، صدایت را به سرت میاندازی و عربده میزنی
که "تو اصلا هدفت از اینکه هستی چیه؟؟؟ نه من می خوام بدونم چه جوابی برای
این همه میوه کرمو و شاخه و ریشههای پوسیده داری؟" با شاخههایش برگهای
جلوی چشمانش را کنار میزند و با تعجب نگاهت میکند و میگوید " نمیدونم!!!
این هدف که گفتی اصلا چی هست؟" و تو حمله ور میشوی. میخواهی جرش بدهی.
برگهایش را با دست تکه تکه و زیر پا له می کنی. تنهاش را با دندانهایت خط خطی
می کنی، مشت می زنی به سر و صورتش. انقدر داد می زنی تا خفه شوی....از نفس که
افتادی باز هم گلوله میشوی زیرش و میخوابی تا باد ترا نبرد.
تازه این فقط یک اتفاق
بود که افتاد. چیزهای دیگری هم زیر این درخت پیش میاید. مثل مثلا "دچار".
دچار مثل اتفاق نیست که بیفتد و تمام. "دچار" آدم را میشود، میکند،
می آید، میگردد. مثل وقتی که دچار آدمی در تپه روبرو میشوی. زیر درخت مینشینی
و اخم میکنی.
درخت میپرسد: چی شد؟
میگویی: دچارش شدم!!!
میگوید: دچار یعنی
چی؟
میگویی: یعنی منو
دچار خودش کرده. هی می خوام برم زیر درختش یا بیاد زیر درختم باهم باشیم.
میگوید: خوب برو،
فقط زود زود بیا به من سر بزن تنها نمونم. می دونی که من از اینجا نمی تونم تکون
بخورم.
آدمها وقتی دچار
همدیگر میشوند هی بین تپهها بالا و پایین میروند، از زیر این درخت به زیر آن
درخت. بهم سر میزنند تا دچار بودنشان دلتنگی نیاورد. دچار شدن کوچک و بزرگ
ندارد همه دچار میشوند. دچار هم کلاسی، دچار مادر، دچار اولین بوسه، دچار معلم،
دچار چای خانگی، دچار دوست، دچار باران. فقط امان از روزی که دچار شوی و پیش درختت باز نگردی.
الان مدتی است که
دچار شدهای و رفته ای. هر بار که میآیم سری بزنم تا دلتنگیهایم ترانهای شوند
و ۲ تایی باهم زمزمه کنیم، می بینم زیر درختت نیستی.
انگار گم شده ای. دیروز درختت گفت که خیلی تنها شده است، ایکاش که یادت نرود
درختی چشم براه توست.
برگشتی خبر بده سری
بزنم.
TIAM |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر