امروز با
تنم راندوو داشتم. آخه دیشب حالم خیلی بد بود. همه جام درد میکرد و روحم انقدر
خسته بود که حد و اندازه نداشت. اینجور مواقع سعی میکنم زود تر بخوابم تا فردا
بشه. همش فکر میکنم فردا حتما همهچیز بهتر میشه که گاهی واقعا اینجوری هم
هست. امروز از خواب که بیدار شدم، رفتم دم پنجره دیدم بهبه بارون اومده.
خیابونها خیس و خبری از هوای خفه، گرم و بدبوی تهران نبود. دوش گرفتم، وسیلههای
کلاس یوگا رو جمع کردم و ساعت ۶:۱۵ زدم
بیرون. انقدر هوا خوب بود که حتی دلم نیومد سوار تاکسی بشم. پیاده تا مقصد رو گز
کردم. سر کلاس، تنم مثل آدمی شده بود که مدتها زیر آب مونده و حالا اومده بیرون
و داره تمام شش هاش رو پر از هوا میکنه. به دست و پاهام نگاه کردم، سعی کردم خستگیشون رو ببینم و
صداشون رو بشنوم. دلم برای تنم سوخت یکم. گاهی صدا میزنهها ولی من به خاطر درگیریهای
روزمره از کنارش عبور میکنم و بی هیچ توجهی رد میشم .نمیخوام به جرم
تن کشی، روحکشی یا بهتر بگم خودکشی محکوم بشم، واسه همین سعی میکنم امروز به حرفهاش گوش کنم .
بهش وعده
دادم عصر بزنم به کوه و تا فردا هم به این شهر بوگندو برنگردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر