گاهی کنار "جادههای انتخاب" که
هزاران هزار هستن میشه چادر زد، روزها نشست، بررسی کرد، فکر کرد تا بهترین
تصمیم رو گرفت و بهترین راه رو رفت. بشریت سالها و شاید قرن هاست که داره به این
تجزیه و تحلیل ادامه می ده و احتمالا تا آخر دنیا هم ادامه خواهد داد. بعضی از آدمها
اصلا این علم و کتل فلاسفه که چادر زدن سر جادهها رو نمیبینن. به نظرشون فلسفه
کلا چیز بیخودیه، که چی هی بپرسی: "از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟".
یه راهی رو که به نظر با کلاس می آد و انتخاب میکنن و میرن. بهتره بگم والدین
عزیز، جامعه و ارزش ها زحمت این انتخاب رو براشون می کشن. این جاده معمولا خیلی
شلوغ پولوغه. رفت و آمد توش زیاده و توش میشه تا جایی که میشه گاز داد و از
بقیه سبقت گرفت. اصلا فرض بر اینکه هر کی تند تر بره آدم کار درستیه. از اون سبقت
هاست که تو ایران اتفاق میفته. وقتی یه ماشینی از یکی دیگه سبقت می گیره همه اونهایی
که توی هردوتا ماشین هستن در لحظه ای که ماشین ها دارن از کنار هم رد می شن بر می
گردن و بهم نگاه میکنن، صحنه خنده داریه خیلی.
بعضی که زورشون زیاده سر یکی از این جادهها
با اسلحه و تفنگ ایستادن، گاهی خیلی خوب و مهربون به نظر میان. از لطف و مرحمت
باری تعالی، یه تفکر سیاسی، یه عقیده یا کیش و آیین می گن، به زبونهای مختلف
البته. اگه شانست بد باشه و دم در اون جاده به دنیا اومده باشی به زور می خوان
بهت حقنه کنن که در دنیا فقط یه راه درست وجود داره و بقیه راهها که می بینی فقط
تصورات توئه و اصلا وجود خارجی نداره، اگرم داره راه هایی هستن شیطانی و نظر کرده.
تا زمانی که تو جادشون با سرعت مجاز برونی در امن و امانی، یه خروجی زود تر یا دیرتر
بپیچی اونوقت که دیگه لطف و مرحمتشون تبدیل به یک خشم خانمان سوز می شه.
دسته بعدی اصلا انتخابی نداره. تو جاده
بیچارگی، بدبختی، مریضی، فقر، تجاوز و خشونت به دنیا اومده و توی همون جاده انقدر
پای پیاده می ره تا بمیره. این جادهها معمولا پایانی ندارن. از آسمونش سنگ میاد و
از زمینش آتیش بیرون می زنه. خرابی جاده هم معمولا تقصیر ساکنان جادههای دیگه
است که هر آشغال دستشون رو میندازن تو این جاده. این جادهها معمولا آشغالدونیه
جادههای دیگه هستن.
بعضیها دم در جاده فرصتها به دنیا اومدن.
امکان انتخاب دارن، گرسنه و اینا هم نیستن، تفنگم بیخ خرشون نیست ولی حال انتخاب کردن
ندارن. این دسته با گروه فلاسفه که در حال نقد و بررسی هستن زمین تا آسمون فرق دارن.
قپی تفکر میان ولی در واقع زور انتخاب ندارن چون خیلی تنبل تر از این حرفها هستن
که راه برن. ادعاشون البته گستردگی وصف ناپذیری داره، یه نمور هم شبیه افسرده و
خسته می زنن.
بعضیها هم که کلا از کنار جادهها زدن بیرون
تو خاکی چون از انتخاب کردن میترسن و معمولا خیلی کمال گران. یه دکهای واسه
خودشون می زنن، تو سایه دکه می شینن و تخمه می شکنن و از بقیه ایراد می گیرن. گاهی
یکی که رد میشه رو چند روزی دعوت می کنن به دکشون. بعد که یارو می گه: خب بریم؟
از تعجب دهنشون باز میشه که: کجا؟. این آدمها از انتخاب میترسن، چون فکر میکنن
اگه جاده اول رو مثلا انتخاب کنن کلی جاده دیگه می مونه که ممکنه بهتر باشه و همه
زندگیشون رو سر این احتمال از دست می دن.
بعضی هی میرن و میان، از یه راه میرن می
بینن خوب نیست برمیگردن، یکم پیش فلاسفه می شینن با دهان باز بهشون گوش می دن ولی
از اونجا که صبر و تحمل ندارن دوباره کولشون رو می بندن و یه راه جدیدی میرن. این
عوض کردن راه میشه راهشون. آدمهای خنده دارین به قولی کونشون رو زمین بند نیست. به
قولی تنوع طلب یا دمدمی مزاج هستن. هی همچی دلشون و می زنه، خسته می شن و دوباره
حرکت میکنن. خدا به خانوادشون صبر بده.
من به دسته آخر تعلق خاطر بیشتری دارم. چراش
رو نمی دونم، اینجوری شده. چند بار سعی کردم بزنم تو جاده دیگران نشد، انقدر جاده
من نبود که نگو و نپرس. اصلا همه اینارو گفتم که بگم، اینکه کجا داری میرونی، نه
که مهم نیست هست ولی یه هنری داره این انتخاب جادهها و این رانندگی که ذاتی
نیست، یاد گرفتنیه. یجور هنر که بهش می گن هنر زندگی. انگار جات مهم نیست طرز
روندنت و بودنت تعیین کنندس. تازگیها ذهنم خیلی درگیر این طرز رانندگی شده.
اومدم جایی که شرایط سختی داره و من گاهی خیلی خیلی هم می ترسم و هم خسته می شم
و این حس بهم دست داده که تعادل زندگیم گاهی بدجوری می لرزه. یکم گیج شدم راستش،
تا حالا هی سعی می کردم توی زمان حال با هر شکلش بمونم چون فکر می کردم بهترین راهه
و حالا می خوام از این زمان حال فاصله بگیرم که تحملش آسونتر باشه. انگار دارم می
فهمم که روندن توی جاده "فقط در زمان حال زندگی کردن" همیشه جواب نمی
ده.