یاد روزهایی میفتم که پیشم بود. کسی بود که قبل از من پرده
هارو کنار بزنه، پنجره رو باز کنه و قهوه درست کنه. از اتاقم می آم بیرون و اون بیداره. کنار دیوار روی
دستهاش ایستاده و تمرکز کرده. تا من و می بینه دوباره روی پاهاش بر می گرده و می آد طرفم و بغلم می کنه.
عاشق بغل کردنم و خوب می دونم که کی راستی راستی بغلت می کنه و کی فقط ادا در می آره.
جز بغلهای خاص روزگار بود آغوشش. اسمم رو زیر گوشم صدا می زد و می گفت: صبحت
بخیر. و من سرم و تکون می دادم و توی بغلش با بوی قهوه گم میشدم. صبحانه رو
باهم آمده می کردیم تا بقیه بیدار شن. می رسیدن با سر و صدا. صبح با اون مثل همهٔ
بقیه صبح ها با خنده شروع می شد. رنگی ترین روزهایی که تا حالا دیدم.
یادمه هرشب قبل از خواب بهش میگفتم: یه نصیحت کن منو ... و اون فقط میخندید.
- بگو دیگه، لطفا!!!
- خودت باش، "خودت" خیلی خوبه.
- اذیت نکن دیگه بگو !!!
و هرروز یه تیکه از روحم رو تکون می داد: "برای نور مهم نیست که
اتاق چه مدت تاریک بوده، نور با تمام توانش روشنایی می ده".
این و از همیشه بیشتر دوست داشتم و هر شب مجبور بود که باز هم بخونتش:
" افتادی ؟؟!! تاجت رو صاف کن و ادامه بده".
یاد کرمان میفتم که لیوان آب پرتقالش رو برداشت، به سمت کلی آدم
دولتی گرفت و خواست به زبون اونها حرف بزنه مثلا و یکاره با اون لهجه بامزش گفت:
به سلامتی !!!!
و من و بقیه در حال منفجر شدن، قهقهه خودمون رو میخوردیم. به چشمهای
دولتیها نگاه کردم، بیچارهها نمیدونستن بخندن یا گریه کنن.
- حرف بدی زدم؟
- (با خنده) هیچی نگو، فقط
بخور بریم.
همیشه بعد از سفر درباره نکات برجسته سفر حرف می زدیم و بازیمون این
بود که بهترین ها و خنده دارترینها رو بگیم. همینجور که قهقهه می زد گفت:
- وقتی مدیر مدرسه گفت "این بچهها قابل
کنترل نیستن" داشتم از خوشی می مردم. اعتراف کرد که نمی تونه بچه هارو کنترل
کنه.
این و با صدای بلند می گفت و پاهاش رو
از خوشی توی هوا تکون می داد انگار که بهترین خبر دنیا رو بهش دادن.
کنار رودخونه باهاش راه می رم، حرف میزنیم. یدفه میدوئه دنبال یه
برگ درخت و داد می زنه: بررررررررررررگگگگگگگگ درخت، دیدی؟
می خندم و می گم: خبر مهمی بود، آره دیدم.
- خوش حالم که هنوز خبرهای مهم به گوشت می رسن.
و هردو غش میکنیم از خنده.
ایمیل می زنم.
- کم آوردم، خیلی زیاد!!!
- خوبه که کم آوردی. تو هم حق داری گاهی کم
بیاری، بیزار بشی، گریه کنی. نگران نباش اینا همه یعنی اینکه زنده ای.
و دوباره زنگ می زنم بعد از ماه ها. تعریف میکنیم از جاهایی که
دیدیم و رفتیم. برنامش رو می گه، ایران، هند، سریلانکا، مرز سوریه، لبنان و ...
- سعی می کنم بیام ترکیه و بینمت اگه بشه، هم خودت رو و هم برنامه ها رو، دلم برات خیلی تنگه. راستی آخر سر فکر کنم مثل تو دلقک شم، یعنی دیگه تصمیم رو گرفتم.
- (می خنده) یعنی الان
فکر می کنی دلقک نیستی؟ دلقکی فقط این نیست که بری رو صحنه یکو هوهو کنی، همین
که پا شدی رفتی اونجا یعنی دلقکی.
یک لبخند رضایتی به لبم می آد که حد و اندازه نداره. اولین شغل انتخابیم مامان شدن بود که استعفا دادم قبل از انتخابات. بین مامان شدن تا حالا، ۳۰۰ تا شغل مورد علاقه داشتم که همه
از چشمم افتادن. از وقتی دیدمش خواستم دلقک شم و حالا با این خبر تکان دهنده
روبرو شدم که من خیلی وقته به شغل مورد علاقم رسیدم و خودم خبر ندارم.
تو غریبانه ترین تجربه دوستی من هستی و من چقدر به خودم می بالم که توی زندگیم هستی. وای حالا همه اینا رو باید ترجمه کنم و ببندم به یه قاصدک تا برات بیاره.
۱ نظر:
جون ميگيرم با نوشتهات ،، دلتنگ بغلت ام
ارسال یک نظر