گاهی
باید تنبلی کرد، نرفت. به عکس یک گل نگاه کرد و زنگ زد (به گل همین پایین).
"الو سلام، خواستم بگم من امروز حالم خیلی خوش نیست نمیآم"، آن هم
دقیقا وقتی که حالت خیلی هم خوب است. تلفن را گذاشت و از خوشی غنج رفت. دوش
گرفت، پردهها را کنار زد، با حوله ایستاد کنار پنجره باز، به بارانی که ریز ریز
میآید نگاه کرد و مدام نفس عمیق کشید.
گاهی
باید در سکوت چای درست کرد، همراه شد با بوی خوشش و دعوتش کرد به مهمانی فنجان. یک فنجان تپل و رنگی. دوباره کنار پنجره رفت و نگاه را بی دلیل برنگرداند. گاهی باید برای آقای همسایه
که دارد به سیگارش پک میزند دست تکان داد، لبخند زد و دید که انگار او هم حالش
خوش نیست. نگاهش می گفت: انگار او هم امروز تنبل شده است.
گاهی باید با گلهای اتاق
حرف زد، سلام کرد و گفت: صبح شما به خیر و شادی. به به! چه دخترایی، چه
پسرایی. گاهی باید یک نگاه به کتابهای خوانده نشده انداخت، بین "این و
بخونم یا اونو" هی تاب خورد. "فرشته سکوت کرد" را انتخاب کرد و
سوار شد. کمی که سواری کرد گفت: هاینریش همین گوشه موشهها یکم نگاه دار من پیاده
شم.
دوباره به بیرون نگاه کرد و نگرانیش رفع شد. صدایش می آید، باران هنوز ریز ریز میبارد.
گاهی
باید زندگی را برای روح خواند، به چشم های گرسنه و نگرانش نگاه کرد و تا خرخره ات را نگرفته، آن را جدی گرفت. "انقدر بالا پایین نپر، بیا بشین برات شعر بخونم". روح را بغل کرد، روی رانو نشاند، کتاب را برایش ورق زد و رسید به:
من
هرگز
چیزِ
دندان گیری از این جهان
نخواسته
ام،
فقط
گاهی...فرصتی کوتاه
تا
به یاد آورم زندگی تا کجا میتواند
زندگی
باشد.
(شعر
از سید علی صالحی)
عکاس نامعلوم |
گاهی
تا همین جا میشود زندگی. گاهی تا سر همین باران، چای، کتاب، آقای همسایه و همین
حال خوش، میشود زندگی.
گاهی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر