موبایل به دست دور
اتاق راه میروم، چرخ می زنم و جملاتم را بالا و پایین میکنم:
- بابا میخواستم
بگم که...
- بابا خوبین،
چه خبر، بابا زنگ زدم بگم که ...
- بابا من
اومدم دمشق (اینجوری که قالب تهی می کنه احمق)...
- بابا من
حالم خوبه خوبه، همه چی هم آرومه خواستم بگم
که ...
خودم را
روی تخت پرت میکنم، صورتم را به بالش فشار میدهم، پاهایم را روی تخت می کوبم و
توی بالش داد میزنم: وااای آخه چه جوری بهش بگم سکته نزنه... نمی زنه، اونکه می دونست
تو بالاخره میایی.
هر بار که
از لبنان زنگ میزدم اولین سوال بعد از اینکه "حالت چطور است؟ کجایی،
لبنانی، اردنی، ترکیه ای،..." بود. می خواست مطمئن شود هنوز اجازه کارم در
سوریه به دستم نرسیده است و مجبورم که در دفتر لبنان و اردن کار کنم. چند لحظه
همانطور صورت به بالش میمانم تا نفس کم میآورم، بعد بلند میشوم و مینشینم.
با خودم میگویم: جور نداره، بگو دیگه، تند بگو فقط. خط وصل میشود
و قلب من تند تر می زند .
- الو بابا؟
... بابا سلام منم .
- به به، سلام ، چطوری ...؟ خوبی؟
- من خوبه خوبم. شما خوبین، دی دی دی دی و دو دو
دو خوبن؟ چه خبر؟
- همه خوبن،
خبری هم نیست. از خودت بگو، وضعیت جسمیت خوبه؟
- (کشیده) بله. خوبه خوب.
- بابا من
میخواستم یه مطلبی رو بهتون بگم...(و با دست
میکوبم به پیشانی خودم). هروقت در طول این چند سال خواستم مطلبی را بداند که میدانستم
یا مخالف است یا دوست ندارد، از این جمله احمقانه "میخواستم یه مطلبی رو بهتون
بگم" استفاده کرده ام. به خودم میگویم: خب احمق حداقل یه جمله جدید انتخاب
کن.
(سکوت)
- الو بابا؟
- بگو بابا
جان گوش میکنم.
- هیچی میخواستم
بگم که من خوبه خوبم، فقط اینکه من بالاخره اومدم اینور خط !!! (چشمهایم را به هم فشار می دهم و گونه هایم را از دو طرف می کشم).
(سکوت)
- الو بابا؟
شنیدین؟
نفسی عمیق
می کشد و با دلخوری میگوید: بله شنیدم. خدا بگم چی کارت نکنه. کار خودت و کردی
بالاخره، آره !!! از دست تو.
با دلخورد
می گویم: بابا ناراحت نشین دیگه. یکم از اینکه اومدم اینجا به مردم کمک کنم خوشحال
باشین، بهم افتخار کنین. همه بهم حس خوب می دن از کاری که دارم انجام می دم. هی می
گن دمت گرم. بعد شما همش ناراحتین.
- بابا جان
من بهت افتخار میکنم، از کارت هم خوش حالم ولی خوب نگرانم چه کنم، دست خودم که
نیست. پا شدی رفتی وسط جنگ، توپ و تانگ بعد می گی چرا ناراحتی، خب می ترسم. همش
فکر میکنم این وحشیها بگیرن ببرنت چه کنم من، مگه نمیبینی اخبارو .
فکر می
کنم: حرف حق جواب نداره خب ولی یه چیزی بگو دیگه.
- من به شما
قول می دم که مواظبم، هیچ اتفاقی هم برام نمیفته. تو منطقهای که من هستم اصلا
خبری نیست. انقدر هم این اخبارهای دری وری رو نگاه نکنین. اونجاها که خیلی
خطرناکه من اصلا اجازه ندارم برم. حالا عکس می فرستم ببینین کجام.
آخر
مکالمه با خنده و شوخی تمام میشود و من از اینکه بدون دلخوری گوشی را قطع میکند
خوش حالم. قول میدهم که هرروز به خواهرم از حال خودم خبر بدهم و زود زود زنگ
بزنم.
با
همکاران دفتر که صحبت میکنم، متوجه می شوم که آنها هم مشکل مرا دارند و چند تایی
اصلا به خانواده خود نگفته اند که از لبنان به سوریه آماده اند. از اینکه روراست
بوده ام خوش حالم و از طرفی دلم برای پدرم میسوزد. از آن روز هربار که زنگ میزنم
نگرانی را در صدایش میشنوم. هر بار که از حالم می پرسد و میگویم خوبم، انگار
صدایش میگوید که باور ندارد. در این
مدت به قولم وفا کردهام و همیشه سر موقع تماس گرفته ام. از دمشق خارج شدهام ولی
هیچ شبی را در بیرون از دمشق سر نکرده ام. فردا شب تولدم است و دقیقا اولین شبی است که در حمص خواهم بود. زنگ می
زند تا تبریک تولد بگوید و نمی دانم اگر بپرسد کجایی و چطوری چه باید بگویم؟؟؟ فکر
نکنم فردا بتوانم باز هم روراست باشم و راستش را بگویم.
حمص منطقه
سبز و غیر سبز ندارد. جنگ است و خون و این چیزی نیست که با چند عکس بشود آنرا
پنهان کرد.
فکر کنم غریبانه ترین روز تولد زندگیم، امسال خواهد بود.