۴ ماه از اومدنم به دمشق میگذره. ۴ ماه از اولین باری که مرز
لبنان رو رد کردم و وارد سوریه شدم میگذره. هنوز میتونم صدای گروم گروم قلبم رو
بشنوم وقتی اولین بار چشمم به پرچم سوریه افتاد که بالای برج مرزی توی هوا میرقصید. یادم میاد به مرز که رسیدم یه لحظه صدای درونم گفت: تو جدی
جدی میخوای بری تو؟ خندم گرفت و با خودم گفتم: فکر نمی کنی واسه تجزیه تحلیل یه کمی دیر شده!!! همون زمان می
دونستم که یکی از عجیبترین صفحههای دفتر زندگیم داره باز میشه و الان بعد از ۴ ماه موندن در دمشق میتونم
بگم که هیچ کدوم از تجربیات زندگیم با این ۴ ماه قابل مقایسه نیستن.
مرز لبنان رو که رد می کنی وارد یه منطقه خاکستری(Gray Zone) می شی.
منطقه خاکستری یه فضای ۱۰
کیلومتریست از ابتدای
مرز لبنان تا مرز سوریه. این ۲
مرز رو یه جاده بهم وصل می کنه که از وسط تپه رد میشه و مسافر تا رسیدن به مرز
سوریه چیزی نمیبینه جز، جاده، تپه و آسمون .
به مرز که می رسم از ماشین پیاده می شم و به سمت ساختمون
مرزی برای گرفتن ویزا، مهر ورود و بقیه داستان می رم. توی سالن جز من و چند تا پیر
مرد و پیر زن انگار کسی نمی خواد بره سوریه. صفی نیست با این حال به تابلوها
نگاه میکنم و می خونم "اجانب". هیچ کس پشت
باجه نیست. مردی که لباس ارتشی تنشه روی یه صندلی لم داده و از ته سالن یهچیزی می
گه. خب من نمیفهمم چی می گه ولی با این حال به سمتش می رم. سیگاری گوشه لبش گذاشته و نگام
می کنه. پاسپورتم رو بهش می دم و منتظر می شم. سرش رو تکون می ده و یهچیزی تو
مایههای اینکه ایرانی هستی بهم می گه. سرم رو تکون می دم و بعد از چند ثانیه با
پاسپورت مهر خورده از ساختمون میام بیرون. سوار ماشین می شم و از ۲ تا ایست بازرسی رد می شیم.
هربار که پاسپورتم رو نگاه میکنن می گن خوش آمدی و منم سر تکون می دم. برام عجیبه
یکم، عادت ندارم کسی پاسپورت ایرانی ببینه وحشت نکنه و تازه لبخند بزنه و خوش
آمد هم بگه. راننده نگام می کنه و می گه: ایرانی هارو دوست دارن. سرم و تکون می دم،
نفس عمیق می کشم و با یه حال غریبی می گم: بله!!!
سعی میکنم تو ایست بازرسیها تمام چیزهایی رو که یاد
گرفتم به یاد بیارم و رعایت کنم. یاد کلاس های آموزشی که گذروندم میفتم: مکالمه
تلفنی در ایست بازرسی ممنوع، مخفی کردن صورت ممنوع، استفاده از عینک آفتابی ممنوع،
همه شیشه ها پایین، اگه ازتون سوالی می کنن باید سریع جواب بدین و به صورت سوال
کننده زل نزنین، مدارک باید قبل از رسیدن به ایست بازرسی آماده باشن و ...
راننده بعد از ایست بازرسی دوم نگه می داره و می گه من از
این جلوتر نمی تونم بیام باید ماشین رو عوض کنی. راننده دفتر دمشق آماده ایستاده
و کمک می کنه تا وسیله هام رو جابه جا کنم. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی به ورودی
دمشق نزدیک می شیم. سعی میکنم همه تابلوها رو بخونم. راننده
انگار فهمیده هیجان زدم می گه: بعد از این تپه می رسیم به دمشق. اولین خونه های دمشق
و می بینم و تمام روح و قلبم یجا فشرده می شه. همینجور که با ماشین از بالای تپه
پایین میایم چشمم میفته به تیکه تیکه دودهای غلیظی که به آسمون بلند شدن. خیلی
احمقانه وار از راننده میپرسم: اینا چی هستن؟ نگام می کنه و خیلی عادی می گه:
موشک خورده دیگه!!! پشتم تیر می کشه و سرم رو تکون می دم.
وارد یکی از خیابونهای اصلی می شیم(منصور)، چند تا
درمیون ساختمونها خراب شدن ولی هنوز شهر سرپاست. از جلو سفارت ایران رد می شیم
که ساختمون خیلی قشنگی داره، تمام نمای ساختمون مینا کاری شده. چند متر جلوتر دانشگاه دمشق رو می بینم که اون هم
هنوز پابرجاست و جلوش پر از دانشجو. دمشق خیلی من و یاد شهرهای ایران می ندازه
حتی با اینکه کلی خراب شده. بیروت خیلی با شهرهای ایران فرق داشت ولی دمشق انگار
که اصلا غریبه نیست.
به خونهای که باید توش زندگی کنم میرسم و با همخونم
آشنا می شم. آپارتمان آروم و
خوبیه. همخونم همه جارو بهم نشون میده و باهم کمی گپ میزنیم. همینجوری که حرف
می زنه یک دفعه یه صدایی مهیبی میاد، که همه خونه و ما ۲ تارو به شدت تکون می ده.
قالب تهی میکنم و خودم رو تکیه می دم به چهارچوب در اتاق. تا میام به خودم بیام
صدای دوم میاد. همخونم با خنده می گه: اینا خوشامد گویی برای ورود توست. تعجب میکنم
که میخنده. یکم ناراحت می شم، فکر میکنم: بمب می خوره تو سر مردم خنده داره آخه !!!
-
راستی
غذا خوردی؟
-
نه
ولی میل ندارم مرسی.
-
خلاصه
همه چی توی یخچال هست می تونی استفاده کنی. فردا هم بعد از کار می تونیم بریم خرید
کنیم.
ازش تشکر می کنم و به اتاق جدیدم می رم. روی تختم یه جعبه
کمکهای اولیه گذاشتن، یه موبایل که روش نوشته من و روشن کن و چند تا کارت ویزیت
به اسم من با آدرس و شماره دفتر. موبایل رو روشن میکنم و اولین پیامک از مسول
حفاظتی میاد. " به دمشق خوش اومدی، لطفا امروز رو از خونه بیرون نرو و فردا
با الینا بیا دفتر. شب خوبی داشته باشی".
هرچی هوا تاریک تر میشه صدای تیر و تفنگ هم کمتر میشه.
توی رختخوابم دراز کشیدم و به این فکر میکنم که چجوری فردا پای تلفن به بابا بگم
که اومدم دمشق!!! فکر میکنم: حالا بخواب فردا زنگ می زنی.
اولین شب زندگیم در دمشق آروم بود و من بعد از 4 ماه از
اینکه اینجا هستم به شدت خوش حال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر