دمشق آب نداشت چند وقتی. گروه اونوری، اول ورودی آب رو نمی
دونم با نفت یا بنزین مزین فرموده بودن. یه آب سیاهی چرکی میومد که عملا نمی شد باهاش
کاری کرد. بعد از چند روز هم آب رو به کل قطع کردن، شهر موند بی آب. طبق معمول
اوناکه دستشون به دهنشون می رسید با تانکر براشون آب میآوردن و بقیه هم خب هیچی.
گاهی بعد از چند روز آب میومد که بعدا فهمیدم دارن از سفره های زیرزمینی شهر
استفاده میکنن. تا آب میومد من هی آب جمع میکردم، بعد با بدبختی سعی بر گرفتن
دوش قطرهای داشتم، برای منه وسواس حموم جریانی بود خنده دار خلاصه. یروز یکی از
بچههای تیمم با هیجان اومد گفت: میشه من نصف روز مرخصی بگیرم؟
گفتم: آره چرا نشه، فقط چیزی شده؟
-
نه
مامانم زنگ زد گفت آب اومده میخوام برم حموم .
اینو گفت و همه زدیم زیر خنده. آدم مرخصی بگیره بره حموم،
این دیگه جدید بود خیلی. حالا بعد از چندین هفته وحشتناک آب هم اومد، اینوری ها زمین و از اونوری ها پس گرفتن. من فکر میکردم
برق نداشتن سخته ولی الان می دونم که هیچی مثل نبود آب سخت نیست. از هیچی، منظورم رفاه در منزل بود البته.
حالا الان چند روز که نفت و بنزین نیست. خیابونها خلوت
شده، خونه ها سرد. حالا از دیروز هوا یکم گرم تر شده ملت یخ نمی زنن خدا رو شکر.
باز اونا که پولی در بساط دارن میرن سیاه می خرن، اونا هم که ندارن خب جایی
نمی رن یا پیاده میرن،یا یخ می زنن. منم مجبور شدم ماشین
و تحویل بدم، جایی میخوام برم باید زنگ بزنم که بیان دنبالم. دفتر گفته از تکون
خوردن زیادی جدا خودداری کنیم. هیچی مثل اینکه برنامه زندگیم دست خودم نباشه حرصم
نمی ده. فکر کنم همه اینا رو نوشتم که از اصل جریان یکم دور شم، اصل جریان مانند
جسم سختی در دل و جگرمان جا خوش کرده.
دیروز رفتم کافه. الان چند وقته تو کافه به
بهانههای مختلف برنامه می ذاریم با عمو. ملت خارجی و دعوت میکنیم اونا هم به به
و چهچهشون براهه. بعد از شب ایرانی، دیشب شب ایتالیا بود. دوتا از بچهها ایتالیایی که یکیشون رییس بندس
اومدن غذا درست کردن. دیگه گپ، گفتگو، بازی، ورق، تخته، شراب و خلاصه من و اینهمه
خوشبختی محاله.
آخر شب هم که ملت رفتن ما چند تا مثل همیشه افتادیم به جمع
کردن، هرکی یه کاری می کرد. رغد بلند گو رو گرفته بود دستش و به عربی آواز میخوند
ما هم از بدی صداش می خندیدیم، خالد عود می زد جیگر من و شرحه شرحه می کرد، یکی
ظرف میشست، یکی جارو می کرد، منم داشتم صندوق و می شمردم. یهو برنار گفت:
تو چقدر انگار از مایی.
لبخند زدم گفتم: چطور؟
- نمی
دونم انگار واسه تو نباید توضیح داد خودت می فهمی، با اینکه عربی خوب نمی دونی.
- من
عربی خوب نه، من عربی نمی دونم.
- چرا
خیلی تازگی ها می فهمی.
یادم افتاد که هفته دیگه میرن بیروت برای مصاحبه که برن
فرانسه. به شوخی گفتم: شماها اگه رفتین کافه رو بدین من بگردونم.
- کارت
چی پس؟
- این
میشه کار جدیدم.
- تو
دیوونه ای به خدا (خندیدیم هردومون). باورت میشه هرروز صبح که میام کافه رو باز
کنم حس میکنم دیوارهای اینجا باهم قهر کردن. مثل دیوونهها هی باهاشون حرف می زنم
و می گم ببخشید.
- (بغضم
گرفت) آره باور میکنم. همیشه دم رفتن آدم همه چیز رو یه شکل دیگه میبینه. روح
سفر هی داره دورت می گرده.
کافه رو بستیم، ماچ و بوسه و خداحافظی. با معتض راه میافتیم
تو کوچههای قدیمی شهر تا بریم به در شرقی و سوار تاکسی شیم. سوار تاکسی شدن از
اون کاراس که اگه بفهمن من انجام می دم فرداش با چمدون دم مرز لبنان پیادم می کنن
میگن بفرمایین... خندم می گیره.
هوا خنکه، یاد بچههای کافم. امشب ۱۰۰ دلار جمع شد، شب خوبی بود.
این صدای عود خالد از مغزم بیرون نمی ره. یاد حرف عمو میفتم انگار که منم هی می خوام
معذرت خواهی کنم. معذرت خواهی از این شهر، از این مردم، از بچه هام، مدرسه هام،
از بچه های تیمم، از میوه فروش سر کوچه، از اون پیرمرده که هر یکشنبه ازش سر
چهارراه یه بسته دستمال کاغذی می خرم، از دوتا گربه توی خونه، از عمر و مادرش که
صاحبخونن، از صفا، از فراز، از مایادا ... معذرت که انرژیم کم شده، انگار خسته
شدم، دلم همش با اینجاس ولی یه چیزی توم میگه که باید برم. دل کندن از اینجا
برام یکی از سخترینهای دنیاس. به آخر قراردادم فقط 5 ماه مونده. چقدر حس میکنم مال
اینجا و مال اینجا نیستم. این شهر آدم و از حس پاره پاره می کنه. ایکاش که شام باز
هم روی خوشی ببینه، روی روزهای روشن، روی آرامش، روی خونهای بدون جنگ، بدون غم،
بدون خون. ایکاش صبح ها بچه های این شهر و دیار برن مدرسه، مادر ها چشم انتظار
نباشن، پدر ها کشته نشن، برادر ها و خواهر ها ناپدید نشن. ایکاش که بوی خوش زندگی کوچه
ها و شهر های سوریه رو پر کنه.
من فقط می تونم بگم که معذرت می خوام و شرمندم.
کافه زریاب، دمشق. عکس هم از خودم |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر