آخرین گام رو که برمیداری، سرت رو برمیگردونی تا مسیری رو که
اومدی ببینی.
نفست به شماره افتاده ولی انگار این به شماره افتادنم آرزوست.
چشمهات دعوت میشن به خوردن سبزترین غذایی که تا حالا دیده. باد با مهربونی دستی به
صورتت میکشه و خنده کنان لای موهات میپیچه، چرخی میزنه و تورو میسپاره به باد بعدی.
میشینی توی سفره سبز طبیعت و خودت رو رها میکنی توی خالصانهترین آغوش دنیا. هیچ
آغوشی نه انقدر پهن، نه انقدر بی ریا، با ابهت و نه انقدر ترسناک میتونه باشه. حس
میکنی لحظه همین جا، زندگی اینجا، تولد و مرگ همه انگار که همینجاست. انگار برگشتی
به خونه. فرار از روزمرگی، فرار از صدا، فرار از همهٔ اونهایی که دوستشون داری یا
نداری و پناه بردن به دل طبیعت، اونجایی که غیر از تو، تو و طبیعت دیگه چیزی نیست،
کاریست به جدّ لذتبخش.
این پذیرایی دلچسب از بنده در "داماش" انجام شد.
داماش یه ده کوچیک ییلاقی از توابع شهرستان رودبارِ که بین منجیل و لشان قرار
داره. حدود ۲۲۰۰ متر از سطح دریا فاصله داره و برای رسیدن به این ده ما باید از
لشان عبور میکردیم. راه بسیار باریک و میتونم بگم خطرناکی داره و در مه بسیار
خطرناک تر هم میشه. به ده رسیدیم ناهار خوردیم، و پیاده حرکت کردیم. در چند
کیلومتری این منطقه دریاچه زیبایی وجود داره که چون هوا به شدت مه آلود بود، ما
به دریاچه رسیدیم ولی فقط چند متر از اون رو بیشتر نتونستیم ببینیم. چرخی به دورش
زدیم، کنار آب دستامون رو بهم دادیم و برای همیشه زنده بودنش به درگاه خدا، طبیعت،
انرژی و هرچی هرکی قبول داشت دعا کردیم. قرار بر این بود که کنار دریاچه شب
رو سپری کنیم و توی چادر بخوابیم ولی بارون انقدر شدید بود، مجبور شدیم به ده
برگردیم و شب رو در یه خونه روستائی بمونیم. زیر بارون توی حیات خونه روستائی آتیش
روشن کردیم و مشغول شدیم به کباب کردن. خانوم صابخونه هم برامون برنج دودی درست
کرد. انقدر چسبید تا صبح خوابه برنج دودی میدیدم. صبح زود یکی از خوشمزهترین
صبحانههای دنیا رو شامل، تخم مرغ، عسل، کره، پنیر... (همه از نوع محلیش)
رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. تنها چیزی که توی خونه روستائی برای من بچه شهری
لوس و ننر آزار دهنده بود، بوی گوسفند توی اتاق بود. جالب اینکه بو
بعد از چند ساعت رفت، البته نرفت دماغ من بهش عادت کرد.
وقتی صبح راه افتادیم، هوا باز شده بود و خورشید کم کم داشت
خودش رو نشون میداد. با ترکیبی از ابر و نور خورشید حدود ۳ ساعت کوه پیمایی
کردیم و به بهشتی که، هنوز باور کردنش برام سخته، رسیدیم. خوابیدم روی دشتی که روی
سینه کش کوه بود و حس کردم چقدر همراهی با طبیعت میتونه زیبا باشه.
روز بعد که از خونه در اومدم تا برم و به روزمرگی هام برسم
فقط یه تصویر جلوی چشمم بود و اون تصویر عجیب و غریب طبیعتی بود که نمیدونم چرا،
با قیافه زشت و کثیف این خیابونها و ماشینهای تهران عوضش کردم. تنها راه حل
برگشتن دوباره به آغوش طبیعته. ۲ هفته دیگه دوباره با طبیعت قرار دارم، اینبار میخوام
فاصله اسالم تا خلخال رو پیاده طی کنم. جای همتون خالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر