عکس از Google |
هوا گرم نیست، هوا تفته است. بیرون که میروم بخار داغ همراه
با دود و کثافت به صورتم میخورد. از روی من عبور میکند و مثل سیلی میخورد به
صورت آدم کنار دستی. از درب عقب سوار اتوبوسِ هزار بار سوار شده میشوم. دود میکند،
تکان میخورد و به راه میافتد. آفتاب به صورتم میخورد، چشمانم میسوزد، پشتم
عرق کرده، پاهایم در کفش پخته شده و دلم از بوی تند عرق مردانه بالا و پایین میرود.
روسریم را جا به جا میکنم شاید نسیمی کوچک لای موهایم بپیچد. نسیم-دختر اما در خانه نیست و من فقط سنگینی
عفت خانوم را روی سرم بیشتر حس میکنم. صاحبخانه پول پیش را زیاد کرد، عفت خانوم
هم مجبور شد جاکشی کند (اسباب از خانهای به خانه دیگر بردن). از محله کلام و نگاه
برود و باز اجاره نشین سرمان شود. ما حضورش را خوب روی سرمان حس میکنیم و این
روزها با حضور عفت روی سرمان، عفیفه خانوم، ببخشید "عفیفه خاتون" شدهایم. "عفیفه خاتون"های
حرمسرایِ مردانِ شهر غصه .شهری که از غصه
جوراب ساپورت، خواب بر چشم ندارد. شهری که بوی گند عرقی ناب میدهد، بوی رنگهای
ماسیده به صورت در زیر آفتابی سوخته. اینجا تماماً بوی تن میدهد، تنانی
با سینههای دروغین و دهانی روزه.
در گیر و دار جاکشی "عفیفه خاتون" هستم که تلخی
نگاهش را حس میکنم. دخترکی کوچک، ولو شده روی شانه های مادرش با چشمانی که از آفتاب و گرما تنگ
شده، بر و بر نگاهم میکند. خسته و بیکلام میپرسد،
اینجا کجاست؟ نگاهم را میدزدم و به خودم در شیشه اتوبوس خیره میشوم. خودم را
با روسری زرد روی سرم دار زدهام. زبانم از دهانم آویزان شده، چشمانم از حدقه
بیرون زده و بین قسمت مردانه-زنانه آرام آرام تاب میخورم. صدای طناب که خرچ خرچ
تکان میخورد بلند و بلندتر میشود و کودک باز هم خیره به من، بر دار، سوالش را
تکرار میکند.
به خانه میرسم. زیر آب سرد انقدر میایستم تا مغزم خنک شود.
حوله پیچ به آشپزخانه میروم چون در یخچال انتظارم را میکشد. سبز، سرد و تازه.
با چاقو شکمش را پاره میکنم و بوی خوش لیموی ترشِ سبزِ کوچک آب دهانم را راه میاندازد.
میگذارمش بین انگشت شصت و اشاره، سرم را بالا میبرم و آرام آرام روی دهانم
فشارش میدهم. قطره قطره روی زبانم لیز میخورد و من قورت میدهم. زبانم را میک
میزنم و میگویم شسیووو. قطرههای لیمو آرام آرام به شکمم می
رسد و من بالاخره احساس خنکی و تازگی میکنم.
کنار پنجره میروم، و
چشمم به تلویزیون همسایه روبرو میافتد. مثل پرده سینما بزرگ است و دخترک خیره به
تصویر، پلک نمیزند. مادر با کاسهای در دست می آید و کنار کودک مینشیند و چشم
میدوزد به جعبه جادوئی. من هم از پنجره به جعبه نگاه میکنم ... و تکرار حریم
سلطان شروع میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر