باد و نور باهم قایم موشک بازی میکنن. لای برگهای صنوبر
میپیچن، صنوبر به هزاران رنگ سفید و سبز لبخند میزنه و برقش میشینه روی
چشمهای من. ایکاش میشد این رنگ، صدا و لبخند رو نوشت. ایکاش حروفها میتونستن
کنار هم بشینن و بشن، صدا، نور، لبخند و هستی. خونه خدا جایی نمیتونه باشه جز
بین برگهای صنوبر، وقتی باد و نور توش به هم میپیچن. زیر صنوبر دراز میکشم و
گوش میدم به ادامه بازی، تا اینکه باد خسته میشه و منطقه بازی رو میبره طرف
درختهای آلبالو. آلبالوها دارن گیلی گیلی باهم حرف میزنن. بعضیهاشون آفتاب
میگیرن و منتظر نشستن که از درخت کنده بشن. کلاهم رو سرم میذارم، یه کیسه میبندم به کمرم و زیر شاخههای
آلبالو گم میشم. صداشون و میشنوم: اول من و بکن، اول من، خسته شدم میخوام بیام
پایین، به من دست نزنها هنوز قرمزم، ایی چه پرویی تو نوبته من بود... شلوغ نکنین
میخورمتونها و واسه خودم میخندم .
مادربزرگم میاد. به چی میخندی مادر؟ نگاهش میکنم، با
یه سطل کوچیک ایستاده و من و نگاه می کنه. ۸۶ سالشه و هنوز با هزاران جور مریضی از من
قبراق تر. می گم:
به این آلبالو ها، خیلی نمکدونن. بهم یاد میده که آلبالو هارو چه جوری با دم
بچینم. میگه اگه دمش کنده نشه جون درخت رو میگیره. برای جون درخت، آلبالوهای
درشت و سیاه رو با دم میچینم. کیسم هی
پر میشه و من خالیش میکنم توی سبدهای بزرگی که گوشه باغ گذاشتم. بعد از کلی
آلبالو چینی به سطلها نگاه میکنم، پر شدن از آلبالوهای کوچیک و بزرگ. می گم: حالا با این همه آلبالو چه کنم؟؟؟
مادربزرگ می گه: مربا، مارمالاد، لواشک، شربت... اوه انقدر میشه کار کرد. اسم
لواشک میاد و من آب دهنم راه میفته.
توی خونه آلبالو هارو پختم و از صافی رد کردم. دستام شبیه
دستهای کسانیکه تو دربند آلوچه کثافتی میفروشن شده، هرچی هم میشورم قرمزیش
نمیره. خندم میگیره، با خودم می گم از تولید به مصرف.
آلبالوها الان پخته شده توی سینی زیر آفتاب نشستن و من
بسیار بسیار توان بایدم که بهشون دست درازی نکنم. به سمت در بالکن که میرم، تپل
صدا میکنه: موری*!!! نری
تو بالکن ها!!!
و من آب دهنم و قورت میدم و از بالکن دور میشم.
*
برگرفته از نمایشنامه “ملکه زیبائی لی نین".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر