
مادربزرگم میاد. به چی میخندی مادر؟ نگاهش میکنم، با
یه سطل کوچیک ایستاده و من و نگاه می کنه. ۸۶ سالشه و هنوز با هزاران جور مریضی از من
قبراق تر. می گم:
به این آلبالو ها، خیلی نمکدونن. بهم یاد میده که آلبالو هارو چه جوری با دم
بچینم. میگه اگه دمش کنده نشه جون درخت رو میگیره. برای جون درخت، آلبالوهای
درشت و سیاه رو با دم میچینم. کیسم هی
پر میشه و من خالیش میکنم توی سبدهای بزرگی که گوشه باغ گذاشتم. بعد از کلی
آلبالو چینی به سطلها نگاه میکنم، پر شدن از آلبالوهای کوچیک و بزرگ. می گم: حالا با این همه آلبالو چه کنم؟؟؟
مادربزرگ می گه: مربا، مارمالاد، لواشک، شربت... اوه انقدر میشه کار کرد. اسم
لواشک میاد و من آب دهنم راه میفته.
توی خونه آلبالو هارو پختم و از صافی رد کردم. دستام شبیه
دستهای کسانیکه تو دربند آلوچه کثافتی میفروشن شده، هرچی هم میشورم قرمزیش
نمیره. خندم میگیره، با خودم می گم از تولید به مصرف.
آلبالوها الان پخته شده توی سینی زیر آفتاب نشستن و من
بسیار بسیار توان بایدم که بهشون دست درازی نکنم. به سمت در بالکن که میرم، تپل
صدا میکنه: موری*!!! نری
تو بالکن ها!!!
و من آب دهنم و قورت میدم و از بالکن دور میشم.
*
برگرفته از نمایشنامه “ملکه زیبائی لی نین".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر