من سنتی بودم. سنتی که بودم، کمر بسته بودم به خدمت خلق خانه. میپزیدم، میرفوتم، میودادم و همه خوش حال به زندگانی مشغول بودیم، هم من، هم مرد زندگی ام، هم پدرم هم برادر ارجمندم. پسرم با هزاران زن هم که میخوابید هیچ کدامشان نه بوی مرا میدادند و نه دست پخت مرا داشتند. من بودم و دست پخت، من بودم و بنیان خانواده، من بودم و عطر گٔل یاس با کمی پیاز، من بودم و بهشت، من بودم و عفت، من بود و رحمت و ..... من بودم و پردهای که دریده نمیشد مگر به بلهای که از شرم، بعد از ۳ بار سوال کردن از دهانم خارج میشد. مرد به خود نمیدیدم تا شب زفاف. با لباس بخت سفید میرفتم و با کفن سفید ..... باز هم میرفتم.
این وسط مسطها شدم مدرن - سنتی. درس خواند شده ام، برای خودم سری در سرا پیدا کرده ام. حرف میزنم، تحلیل میکنم، به مادر بزرگم میخندم، سر کار میروم، پول درمیاورم. عاشق میشوم، یاد میگیرم که عشق بورزم بدون اینکه از عذاب وجدان بمیرم. دیگر امل نیستم و در ۲۰ سالگی هم شوهر نمیکنم. دوست پسر دارم. فقط تصویر مردی را میکشم، پول دار، تحصیل کرده، خوشتیپ و تا ۳۰ سالگی با فکرش خود ارضای روحی میکنم. لباس عروسیم، شام عروسیم، ماشین، گٔل و همه و همه را تا ۳۰ سالگی ۱۰۰ بار مرور میکنم که چیزی از قلم نیوفتاده باشد. حالا ۳۰ ساله شده ام، مهر میخواهم. خانه میخواهم با ماشین. کمر میخواهم ۴۸ سانت، گونه برچسته لطفا، مو طلای، دماغ به سر بالا، کاپ سینه جی، دور سینه ۱۰۵. همهٔ آن درسها و تحلیلها را هم میگذارم در کوزه یه آب هم روش.
حالا من مدرن هستم. میخوانم، تحلیل میکنم. مهریه، ازدواج، بچه، خانه، خانواده این حرفها حالم را به هم میزند. فقط شلوار میپوشم. آرایش اصلا. سیبیل پشت لبم، موی زیر بغلم و دور آلت تناسلیام زائد است ولی زیباست. من از هیچ مردی کم ندارم. گشاد گشاد راه میروم. با هرکی دوست داشته باشم میخوابم. اصلا طرفدار رابطه باز شده ام. خیلی هم راحت دربارش حرف میزنم. من دیگر امل نیستم، وسیله دست مردان نیستم. خودم برای زندگی خودم تصمیم میگیرم. اصلا وقتی میبینم زنی بچه دار میشود و در خانه میماند متاثر میشوم. وظیفه خطیر من این است که هروز دلم برای امل بودن بقیه بسوزد.
من اما هنوز چه سنتی، چه مدرن، چه این وسط ها، هنوز اسیرم. دست پروردهٔ تفکری هستم که مثل توپ مرا از اینور به آنور میاندازد. دنیای مردانه از جایش تکان نمیخورد. همانجور که ۱۰۰ سال پیش زندگی میکرده با تغیراتی کاملا جزئی به زندگانیش ادامه میدهد. من اما دیروز باید میزاییدم که زیاد شویم، امروز باید به اسم برابری حقوق به بازار کار بیایم و کار کنم. دیروز پوشانده میشدم، امروز لختم را برای تبلیغ بیشتر دوست دارند. دیروز تنم مایه بلا بود امروز مایه حیات.
انگار که بازی چهام و این بازی چه بودن است که آزار میدهد
۵ نظر:
چه خوب نوشتی
مرسی که نوشتی
عالی مخصوصا پاراگراف آخر
جایی که من زندگی می کنم مردها هم تغییر کرده اند. از نظرشان زنی که قبل از ازدواج باکره باشد (حتما) ایرادی دارد. مردها با بهترین دوستانشان ازدواج می کنند، یعنی قبل از ازدواج چند سالی با او زندگ می کنند و عاشقش می شوند. بعد از ازدواج زن را به غذا پختن، لباس شستن و بچه دار شدن مجبور نمی کنند و همه چیز طبق توافقی دو طرفه انجام می شود. تا آخر زندگی زن را آزاد می دانند تا هر کجا خواست کارییر (موقعیت شغلی)اش را ارتقا دهد و استقلال مالی اش را حفظ کند. مردهای مدرنتر به نظافت، نزاکت و جذابیتهای زن پسند می پردازند. این مردها را "مترو سکشوال" می نامند. آنها ناخن های دست و پایشان را مانیکور پدیکور می کنند و موهای بدنشان را تریم می کنند و هزاران مورد زن پسند دیگر یاد می گیرند تا مقبول زنهایی با کلاس اجتماعی بالاتر، تحصیل کرده تر، موقعیتهای شغلی بالاتر و در کل چیزفهمتر (یا همان زنهای مدرن) قرار گیرند.
قلمت فوق العاده است ... لذت بردم
برای دو تا کار نمایشنامه و فیلمنامه ممنون میشم بتونیم باهم در ارتباط باشیم، مشاوره بگیرم
موفق باشی
در گلستانه چه بوی علافی میآمد ... پیداست که یک جایی همون وسطا گیر کردهای خواهر گرام
ارسال یک نظر