۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

جای زندگی‌ رویا می‌‌بافم

Boissonnard


سرد که می‌‌شود به جای زندگی‌ رویا می‌‌بافم و تن‌ می‌کنم. به جای حقیقتِ تو، صدای ترا می‌‌بافم. یکی‌ از رو، یکی‌ از زیر. می‌‌شکافم، سر می‌اندازم، دوباره می‌‌بافم. یکی‌ از رو، ۲ تا از زیر. بعد از ۳ رج نگاه می‌کنم..... نوچ. دوباره می‌‌شکافم و دوباره می‌‌بافم

تو می‌‌شوی همه شعر، همه ترانه، همه صدا. سوار صدای بافته شده ات می‌‌شوی، گونه‌ام را می‌‌بوسی، عطر تنم را به دل‌ می‌‌کشی‌ و از پنجره می‌‌خزی به کوچه. هم صدا می‌‌شوی با صدای چکمه‌های قرمز کودکی که در چالهٔ آب، پا بر زمین می‌کوبد. هم صدا می‌‌شوی با صدای تبسم زنی‌ که می‌گذرد، هم صدا با نگاه ایستاده مردی که همهٔ زن را به درون می‌‌کشد. هم صدا می‌‌شوی با نفس نفس عشقبازی دختر همسایه، می‌‌روی با صدای خمّ پشت پیرزن تنها و کنار توت فرنگی‌‌ها در سبد می‌‌نشینی و می‌‌روی تا گازت بزنندهم صدا می‌‌شوی با بادی که کلاه از سر پیرمرد برمی‌دارد و هم صدا با صدای خنده زنی‌ که می‌‌رود تا کلاه را از باد پس بگیرد.

تو از کنار من می‌گذری و من صدای ترا می‌‌بافم. تو همه، هم صدایی شده‌ای و من کنار کوچه بی‌ هیچ صدایی به این همه صدا نگاه می‌کنم. این همه صدایِ بودن و من هنوز صدای ترا می‌‌بافم. می‌‌شکافم، تا می‌آیم سر بیندازم می‌‌بینم....

هوا گرم شده.   

هوا خیلی‌ گرم شده




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

نگاه ابزاری ممنوع







کنار پنجره آروم ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌‌کرد. جوری به سیگار توی دستش پک می‌‌زد که انگار پک آخرشه. به بدن لختش نگاه کردم. زیر نور ماه کمتر ناهماهنگ به نظر می‌‌رسید. پیش خودم فکر کردم چه ناهماهنگِ دلچسبی‌ِ این انسانی‌ که سیگار به دست کنار پنجره ایستاده. موهای سرش به شدت ژولیده پولیده بود، انگار از جنگ برگشته، صورتش ولی‌ آروم آروم. فهمید نگاش می‌کنم، سرش رو برگردوند، به چشمام با شیطنت نگاه کرد، سیگار توی دستش رو به طرفم گرفت و گفت: دوست داری بکشی؟ با سر جواب منفی‌ دادم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم. لبخند زد و گفت: اگه سردت شده پنجره رو ببندم؟ گفتم: نه خوبه...و به نظربازیم ادامه دادم. فکر کردم نظربازی اگه بیشتر از خوده بازی نداشته باشه، کمتر نداره. چشمم داشت سنگین می‌‌شد که صدای جیز خاموش کردن سیگارش رو توی زیر سیگاری شنیدم. اومد کنار دستم دراز کشید، نگا‌م کرد، آروم لبهام رو بوسید، نفس عمقی کشید و آماده شد بخوابه. شونش رو ناز کردم و اومدم مثلا بهش حال بدم، یکاره گفتم: اگه دوست داری بری توی اتاق خوابه خودت بخوابی برو، من دیگه بهت احتیاجی ندارم!!! اینو گفتم و خودم از خنده منفجر شدم. همین‌جور که می‌خندیدم دستش رو به حالت وای وای گذاشت رو پیشونیش و با خنده بهم نگاه کرد. همین‌جور که می‌خندید با لحن آرومی‌ گفت: خوشحالم اینجوری فکر می‌‌کنی‌، دیگه لازم نیست مواظب باشم. گفتم: منظورم انقدر بد نبود ولی‌ خیالت راحت میدونی‌ که من دارم از اینجا میرم. سرش رو تکون داد و با خنده گفت: من منظورت رو فهمیدم نمی‌‌خواد توضیح بدی ولی‌ رفتنت خوبه وگرنه سخت می‌‌شد.


این چند روز تمام مدت به این فکر می‌کنم که اگه اون به خوده شخص شخیص بنده این حرف رو زده بود، من الان اینجا، تو بلوار همین دانشگاه تظاهرات "ما ابزار دست مردان نیستم" یا "نگاه ابزاری ممنوع" راه انداخته بودم.

 فکر کردم زندگی‌، زاویه دید و دیگر هیچ.



۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

خورشید خانوم


شهر ما هم بعد از چندین ماه سرما، بارون بی‌مزه، هوای خاکستری، بچه دار شده. یه دختر کوچولو با موهای طلایی که اسمش رو گذاشتیم، خورشید خانوم. یعنی‌ اسمش خورشیدِ و فامیلش خانوم. به خاطر این فرخنده زاد روز، آروم می‌شینم روی صندلی، چشمم رو می‌بندم و صورتم رو می‌‌گیرم رو به خورشیدی که نوپاست و شیطون. تازه تازه یاد گرفته دست و پاش رو تکون بده و تا بغلش می‌‌کنی‌ دست میندازه به صورتت و موهات. قلقلکت می‌‌ده‌، گیلی گیلی می‌خنده و تو همین‌جور که چشمات رو بستی، ناخود آگاه از خندش لبخند می‌زنی. تقریبا تمام آدم‌هایی‌ که زیر یه آفتاب نوپا می‌‌شینن، لبخند میزنن، بخصوص اگه بعد از یه مدت طولانی‌ بچه دار شده باشن. همین‌جوری که با خورشید خانوم بازی می‌کنم یاد خورشید خانوم سال پیش میوفتم. بزرگ شده بود و داغ. آتیش پاره‌ای بود. زیرش که می‌‌نشستی همهٔ تنت می‌سوخت. این شد که دست بردم و از کتابخونه یه کتاب ممنوعه برداشتم. این خورشید خانوم کوچولو من رو یاد صفحه‌های آخر کتاب ممنوعه پارسال انداخت. کتابی‌ که خیلی‌ قطوره و ریز‌های تلخ و شیرین زیادی توی خودش داره. چند وقته دکتر روحانی تاکید کرده اصلا از توی کتابخونه ذهن بیرون نیاد و خونده نشه. خطراتی رو پیش بینی‌ کرده که هروقت دست بردم و کتاب رو برداشتم بهش رسدیم. کتاب به ۲ قسمت شیرین و تلخ تقسیم شده. با اینکه تعداد صفحات شیرین از تلخ بیشتره، انقدر بار تلخیش زیاده که وقتی‌ ورق میزنمش از عصبانیت از تو دهنم آتیش میاد بیرون، واسه همین دکتر روحانی گفته فعلا بذار همون‌جا بمونه. روحانی به استفاده از دارو اصلا اعتقادی نداره و  میگه " زمان، دوایِ درد هر کتاب تلخی‌ِ که تو کتابخونه ذهن داری".  با وجود مطب دکتر روحانی توی روحم، گاهی‌ بچگی‌ می‌‌کنم وقتی‌ دکتر سرش شلوغه یواشکی پا می‌‌شم توک پا توک پا می‌‌رم سراغ کتاب. می‌‌شنوه و از توی اتاقش که دم دریچه آئورت قلبمِ داد می‌زنه، نهعهعهعهعهع منم در اتاق و می‌بندم و قفل می‌کنم تا نتونه بیاد بیرون. کتاب و برمی‌‌دارم و می‌‌خونم بعد از تو دهنم آتیش میاد بیرون. عصبانی‌ میشم کتاب و پرت می‌کنم گوشه کتابخونه و میرم در اتاق دکتر روحانی. نگام می‌‌کنه میگه، بیماری، خوشت میاد خودآزاری کنی‌!!!! بعد فکر می‌کنم منم مثل وقتی‌ که فنقل جان بچه بود شدم. فنقل بچه که بود یه بار این داستان رستم و سهراب رو براش خوندم. هرشب که می‌خواست بخوابه می‌‌رفت و دوباره همون کتاب و می‌‌آورد. فکر می‌کردم چه بامزه این بچه از یه همچین داستان تلخی‌ خوشش میاد. شبه هفتم هشتم، دیگه لجم درومد گفتم بهااااا بس دیگه!!؟؟  خوب برو یه کتاب دیگه بیار، این و که من ۱۰ بار خوندم برات!!! نگام کرد و گفت: آخه شاید امشب آخرش یجور دیگه تموم شه، رستم سهراب رو نکشه. دکتر روحانی می‌‌خنده میگه: اگه رستم، سهراب رو نمی‌‌کشد که می‌‌شد فیلم هالیوودی، نمی‌شد شاهنامه. الان شبیه فیلم هنری‌های کن شده، خفن، دلگیر، عشق و عاشقی، سوزناک.


از موضوع پرت شدم اصلا. این‌بار که خورشید خانوم من رو برد به پارسال یادِ "خوده" اون سال افتادم. سنگین بودم. یادم میاد به خاطر همون اضافه وزن رفته بودم پیش دکی جان روحانی. اه و ناله که سنگینم، نمی‌‌تونم راه برم، چیکار کنم و .... عینکش و گذاشته بود رو بینیش و من رو مثل بز اخوش نگاه می‌‌کرد. حرفم که تموم شد لبخند زد و گفت "شما هر‌روز ۳۰ ثانیه خودت و تو آینه نگاه کن، وقتی‌ خودت و دیدی رژیم می‌‌گیری مشکلت حل می‌شه". از اونروز تو رژیمم. روحانی میگه بعضی‌‌ها استعداد زبان دارن، بعضی‌‌ها استعداد هنری دارن، بعضی‌‌ها خیلی‌ باهوش هستن، تو هم استعداد چاقی روح داری باید تا آخر عمر رژیم بگیری. این واقعیت تلخ حتی زیر شاد‌ترین خورشید عالم تاب هم حال آدم رو می‌‌گیره



میگم بارون میومد بهتر نبود !!!