۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

حمص



صبح اول وقت با اجازه نامه حرکت از دمشق به حمص، به اتاق رئیس کل می روم. برگه‌ را می‌گیرد و من خیره خیره به امضایی که پای برگه‌ می‌‌اندازد نگاه می‌کنم. برگه‌ را به دستم می دهد، فکر کنم دو دو زدن چشمانم را می بیند، لبخند می زند و می‌‌گوید

- خوشحالی داری می ری؟

- خیلی‌ خوشحالم ولی خیلی هم می ترسم، نمی دونم کدومش بیشتره.

- خوبه که می‌ترسی‌، این یعنی‌ مواظب خواهی‌ بود. چند روز سختی رو خواهی‌ گذروند فقط یادت باشه که سلامتیت مهمه، پس تمام پروسه‌های امنیتی رو رعایت می‌کنین. اینکه تنها نیستی خوبه. منتظر گزارش سفرت هستم.

برای همکار‌ان سوری نه، ولی‌ برای من رفتن به این سفر حال و هوای دیگری دارد. فاصله ۱۶۵ کیلومتری از دمشق تا حمص باید ۲ ساعته طی‌ شود ولی‌ چون امنیت جاده اصلی‌ کامل نیست، ما از جاده دیگری به طرف حمص می رویم که زمان سفرمان را طولانی تر می‌کند. جاده کاملا امن است و فقط ایست بازرسی‌های طولانیست که حرکتمان را گاهی‌ کند می‌کند. بعد از حدود ۳ ساعت رانندگی‌ به حمص می رسیم. قاعده همه بازدید‌های محلی رفتن به اداره دولتی محل، عرض ادب، انجام گفتگویی کاری و با خبر کردن آن گروه از برنامه بازدید است. تقریباً همان قاعده و قانونی که در ایران هم اتفاق می‌افتاد. با همراهی فرد یا افرادی از آن اداره بازدید شروع می شود و بر طبق برنامه به تمامی پروژه‌های در حال اجرا سرکشی می‌ کنیم. با همکاران محلیمان حرف می‌زنیم، از مشکلات، موفقیت‌ها و درخواست‌هایشان با خبر می‌شویم. با مردم محلی صحبت می‌کنیم، به خانه‌هایشان می رویم، پای درد و دلشان می‌نشینیم، کمبود‌ها و کاستی‌ها را می بینیم، نت برمی داریم، سوال می‌کنیم و گاهی‌ مجبور به پاسخ دادن به سوالاتی می‌شویم که جوابی برایشان نداریم.

همه اینها روزمرگی روح کاریست که انجام می دهیم. وقتی‌ به دفترت بر می گردی تمام دیدنی‌‌ها و شنیدنی ها را به چشم و گوش رئیس روئسا می رسانی. اگر گوش شنوا و چشم بینا بود که تغییراتی در ادامه پروژه می توانی‌ متصور شوی، اگر نه که بد به حال تو، کسانیکه که زیر دستت در محل کار می کنند و از همه بدتر کسانیکه ادعا دارید برای بهتر شدن حال و روز زندگیشان تلاش می کنید.

در این بازدید‌ها صحنه هایی‌، صداهایی، بو هایی‌، چشم‌هایی‌ هستند که همیشه در ذهن و روحت خانه می کنند و گاه گاه سری به خاطراتت می زنند. هرچه دیده بدگل تر، درد روح تو بیشتر، هرچه خوب گل تر، لبخند روحت بیشتر.

به یکی‌ از مدرسه‌هایم سر می زنم. پا به حیاطش که می‌گذارم قلبم گروپ گروپ می زند، از اینکه آمده‌ام تا به بچه‌های‌ مدرسه‌ای که برایشان برنامه ریزی می‌کنم سر بزنم خوش حالم. سر چند کلاس می روم، با عربی‌ دست و پا شکسته‌ای خودم را معرفی‌ می‌کنم و بقیه جریان را به همکارم می‌سپارم. در هر نیمکت که برای ۳ بچه هم جا کم دارد ۴ تا ۵ بچه نشسته اند. یاد دوران جنگ خودمان می کنم که سر امتحان نفر وسط می رفت پایین روی زمین می‌نشست و بین ۲ نفر بالا کیف می گذاشتیم که از روی دست هم ننویسیم. وضعیت بعضی‌ از کلاس‌ها اسفبار است. بعضی‌ از کلاس‌ها تعطیل شده اند، میز و صندلی‌ ندارند، دیوارهایشان ریخته و ... با همه‌ اینها هنوز معلمانی دارند که با جان و دل‌ کار می کنند. برایمان چای می آورند و از مشکلاتشان می‌گویند. می‌گویند دختر‌ها گوشه گیر تر شده اند و پسر‌ها هرروز خشن تر می شوند. خیلی‌ از دبیرستانی‌‌ها به مدرسه نمی‌آیند چون لباس مناسب برای پوشیدن ندارند. بچه‌هایی‌ که از مناطق دیگر به حمص پناه آورده اند در کلاس‌های تقویتی خارج از ساعت مدرسه شرکت می کنند و بعد از گذراندن امتحانات به کلاس خودشان برمی‌گردند. این بچه‌ها از صبح که به مدرسه می‌آیند تا عصر که به خانه برمی گردند چیزی برای خوردن ندارند. خلاصه که با انواع اقسام مشکلات بمباران می‌شویم تا بازدید از مدرسه‌ها جایش را به بازدید از پناه گاه ‌های دسته جمعی‌ می دهد.

مدرسم

قسمتی‌ از حمص به نام "شهر قدیمی‌" معروف است. شهر قدیمی‌ روح شهر است. خیابان‌های باریک و تنگ با مغازه‌های رنگارنگ، خانه‌های قدیمی‌ و زیبا، کافه ها، چایخانه‌ها و ساختمان‌هایی‌ با قدمتی چند صد ساله دارد. قسمت قدیمی‌ شهر دمشق با اینکه مورد حمله قرار گرفته هنوز سر پا و زیباست. کسانیکه به حلب رفته اند می‌گویند که از قسمت قدیمی‌ شهر حلب چیزی جز ویرانه باقی‌ نمانده است. متأسفانه قسمت قدیمی‌ شهر حمص وضعیت بهتری ندارد. شهر مخروبه است و تمامی‌ ساکنان شهر خانه‌هایشان را ترک کرده اند. از چند هفته پیش که حمص دوباره در کنترل نیرو‌های دولتی درآمده است چند صد خانواری (من آمار درستی‌ از تعداد ندارم برای همین می‌گویم چند صد) به شهر خودشان باز گشته اند ولی‌ چون دیگر خانه‌ای نیست، مجبور به زندگی‌ در پناه گاه‌ های موقتی شده اند که ارگان‌های داخلی‌ و خارجی‌ برایشان فراهم کرده اند و بازدید از این پناه گاه ‌ها مرا به قسمت قدیمی‌ شهر کشاند.

چشمانم را باور نمی کردم، آنچه می دیدم فراتر از ویرانی بود، فراتر از هیچ، فراتر از هرآنچه تا به امروز دیده بودم. چند ساختمان ایستاده یک جای سالم در بدن ندارند و خوب می‌توانستم حس کنم که از ساختمانی به ساختمان دیگر انسان‌هایی‌ به طرف هم تیر اندازی کرده اند. انسان هایی این میان کشته اند، کشته شده اند، دیگری را آواره کرده و یا خود آواره شده اند.

با اجازه مامور محلی چند عکس گرفتم. با خنده گفت: همه دنیا دیده، شما از چی می خوای عکس بگیری ولی اگه اصرار داری خب بگیر.
این عکس ها چیزی نیست جز واقعیت، چیزی نیست جز روح جنگ و چیزی نیست جز بلاهت بشریت و سکوتش در برابر ویرانی. 

شهر قدیمی


بعد از چند روز به دمشق بر می گردم. مثل خیلی از بار های تکرار شده روحم درد می کند، ذهنم تمام مدت بدون اجازه از من دیده هایش را مرور می کند و سوال های فلسفی توی گوشم دلنگ دلنگ صدا می دهند. فراری از مرورگر نیست، یک حال عجیبی است که قابل تشریح نیست. این پروسه زمانی شروع می شود که محل بازدید را ترک می کنم و تا زمانی که همه چیز را قورت ندهم و یک آب هم روش ادامه خواهد داشت. آدم های مختلف بازخورد های مختلفی از خود بروز می دهند. من به شخصه دچار یاس فلسفی شده، خودم، همه هیکلم، کارم، نتیجه کارم و کلا نتیجه کار ارگان های بشر دوستانه را می برم زیر علامت سوالی که وزنش باور نکردنیست. زیر این وزن اول از همه خودم کم کم لهیده می شوم و انگار دوست دارم که لهیده شوم.

توی دفترم نشسته ام، به کاغذ های روی میزم نگاه می کنم، به 34 ایمیل خوانده نشده و به تخته سفیدی که روی دیوار روبرو از تاریخ و برنامه پر شده است که همکارم در می زند و می آید داخل.

این گزارش سه ماه آخر اهدا کننده مالی ... رو تصحیح کردم و فرستادم. همه جواب دادن و منتظر بخش آموزش هستیم، اکی بدی می فرستم بره.

به علامت تایید سر تکان می دهم و همکارم بیرون می رود.

چرایش را نمی دانم ولی وقتی دارد از در بیرون می رود توی دلم می گویم: ... به تو، به خودم، به اهدا کننده مالی و به بخش آموزش. 








ساختمان مدرسه که دیگر قابل استفاده نیست