۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

رسیده به دستم از سالومه

تو يه روز بهاري بسيار لطيف و يك سال تيز تكون دهنده به دنيا اومدم . سالي كه كت شلوار كراواتي هايي كه جلوي خوش تيپ هاي همبرگر خور تعظيم ميكردن جاشون رو دادن به امامه به سر هاي ريش سفيدي كه شير چاي خورها نخشون رو ميكشيدن.
 
اون زمان سونوگرافي مد نبود، كسي نميدونست موجودي كه قراره به اين هرج و مرج اضافه شه دودول داره يا ليمو ترش. باباي بيچاره ام كه ارزوش بود پسر بشم كلي خورد تو حالش، مامانم تصميم گرفت اسم اولين رقاص دربار لبنان رو بذاره رو من. ميگن اسم روي فرد تاثير ميذاره، فكر ميكنم من از اين قائده مثل خيلي قائده هاي ديگه مستثنام، اخه كفش پاشنه بلند كه ميپوشم عين اردك باردار راه ميرم و فقط كافيه دو تا كيسه خريد و يك كيف بزرگ بدي دستم و بهم بگي از اينجا برو تا سر چهار راه تا دست و پام بهم گره بخوره، بنابراين به كل فراموش كن كه نتها مثل اولين رقاص دربار لبنان بلكه بتونم مثل دلقك هاي سيرك هاي امريكايي برقصم.
 
اون روز لطيف بهاري مامانم ٢٤ ساعت زور زد تا من بالاخره از اون استخر گرم كوچولو رضايت دادم بيام بيرون، نميدونم چرا زور زدن هاي مامانم باعث شد چشماي من چهارتا شه، بايد چشاي اون كه اين همه زور زده چهارتا ميشد، نه؟! خلاصه اينكه يك بچه بهاري با يك جفت چشم سياه گنده و دوتا گوش بلبلي وارد شد به اين دايره بزرگي كه اسمش رو دنيا گذاشتن و ادما توش يه كارايي ميكنن كه بهش ميگن زندگي....
 
از اون روز بهاري تا امروز من ٣٨ بار شمع فوت كردم، سه تا و نصفي قاره مختلف گذران عمرم رو شهادت دادن، صداي خنده هام پيرمرد مريض همسايه رو از خواب ميپرونه، اشك هام از بارون ماه مي راحت تر جاري ميشه و داستان هايي كه تعريف ميكنم معمولا رنگي از اغراق توش هست، راحت تر بگم زندگي از نگاه من شب رنگه... در طبقات مختلف زندگيم دائما به اين فكر كردم كه اگر اين فلسفه كه هر كسي به يك علتي به دنيا مياد واقعيت داشته باشه، علت به دنيا اومدن من چيه؟با غذاهاي اختراعيم ادماي دور و برم رو پربار كنم؟ با موهايي كه دائم ميريزه اسفالت هاي كنده شده رو پر كنم؟ تفاوت حال اخباري و حال التزامي رو به اون بدبخت هايي كه از زير دستم رد ميشن به زور تفهيم كنم؟ 

فكر نميكنم... فكر ميكنم فقط و فقط به يك علت اومدم تو اين بلبشو، كه عاشق تو بشم، عاشق تويي كه داري الان اين مزخرفات رو ميخوني، و تويي كه باهوش تر بودي و اين مزخرفات رو نميخوني، و اوني كه تو مسابقه با صداش تنم رو مور مور ميكنه، اوني كه پنج صبح زير پنجره اتاقم تو انديشه دو غربي جارو ميكشيد، راننده اژانسي كه ازم پرسيد عطرم چيه، مرد قهوه فروشي كه وقتي ميرم سفر و ازش خداحافظي نميكنم باهام قهر ميكنه، توله سگي كه الان اروم زير پام خوابيده، كبوترهايي كه پشت پنجره ازم نون ميخوان....اره، بعد از اين همه گرد جهان چرخيدن فقط همين دستم اومد، كه من جز دوست داشتن فايده ديگه اي ندارم...پس دوست دارم .
 
سالومه (سالومه اي كه احتمالا هر روز استخون هاي اولين رقاص دربار لبنان رو تو قبر ميلرزونه (

١٦ جون ٢٠١٦