۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

در آینده می خواهید چه کاره شوید؟




روزام توی دمشق مثل باد سرد پاییزی شلاغی می‌گذرن، نمی دونم هفته کی‌ شروع یا تموم می‌شه. مثل همه زندگی گاهی‌ پر می شم از انرژی، پر از ایده انقلابی، توانایی‌ و موتور روحیه می شم برای هردو تیمی که زیر دستم کار می‌کنن و گاهی‌ دوست دارم برم تو اتاق در و روی خودم ببندم و با هیچ کس حرف نزنم. گاهی‌ یه تیکه از روحم رو توی هر کیف و کتابی‌ که به دست بچه ها توی حلب، حمص، حما و ... می‌رسونم جا می زارم و گاهی‌ همهٔ حضورم، فلسفه کارم و معنی اینجا بودنم و کلا بودنم رو می‌برم زیر سوال. گاهی‌ حس می‌کنم چقدر می تونیم اثر گذار باشیم و گاهی‌ حس می‌کنم اندازه یه چسب زخم بیشتر فایده نداریم. 

از جلسه با یکسری آدم کند ذهن که فکر می‌کنن خیلی‌ حالیشونه و چون سازمان مللی هستن الان از باقی‌ بهترن، میا‌م بیرون. سرم درد می‌کنه، وای به حال من اگه چند سال دیگه مثل اینا اسکل بشم و ‌دماغ سر بالا. تا قبل از دچار به همچین مرض از خود بزرگ بینی‌ شدن، باید بیام بیرون از صنعت کار حقوق بشری. یاد لیلی‌ جون میفتم، اون چی‌ بود اینا چی‌ ور می زنن. یاد سوزی میفتم، انقدر حالم بده الان حتی دماغ قرمز دلقکی هم کار ساز این حال من نیست.

دلم واسه بابام تنگ شده، الان رفته آبعلی توی این برف و کنار شومینه داره باده به بدن می زنه. همش فکر می‌کنم این روز‌ها حواسم خیلی‌ بهش نیست. کم می بینمش همش پی‌ کشف خودم و زند‌گیم، بعد یهو ممکنه خودم و کشف کنم و اونها که دوستشون دارم نباشن. فکر دیگه میاد سراغ آدم از نوع داغونش البته. دلم می خواد برگردم ایران کار ان جی او رو پی گیر شم، نه دوست دارم برم آفریقا یه مدت، نه شایدم دوست دارم برم یونان کمپ پناهنده‌ها کار کنم یا اصلا برگردم آلمان واسه خودم باغبونی یاد بگیرم. اصلا میرم ایران می نویسم، محمد یه چیزی تو من دیده که میگه دیگه به هر حال خودش اینکارس. پس بچه چی‌ شد؟ بچه بیاری دیگه هی‌ نمی تونی‌ از این سر دنیا بری اون سر دنیا!!! پس ایتالیا و شیلی چی!!! یهو یه چیزی میگه بوم. قلبم بدجوری تند می زنه و گوش هام صدای تلویریون بی برنامه میده. شروع می‌کنم دویدن به سمت دفتر که گوشیم زنگ می خوره، همینجور که میدوم به صفحه موبایلم نگاه می‌کنم، مامور حفاظت. 
  
- خوبی‌، کجایی‌؟

- دو دقیقه دیگه می‌رسم دفتر .

- برو یه جای سقف دار. توی خیابون نباش، جی‌پی‌اس ات رو بفرست، بمون تا بهت زنگ بزنم.
  
گوشی رو قطع می‌کنم و انگار نه انگار که چی‌ گفت به حرکتم ادامه میدم. می‌رسم دفتر، بچه‌ها توی راهرو طبقه اول جمع شدن و منتظر تا حمله تموم شه. خودش ته راهرو ایستاده و می‌بینه که رسیدم دفتر. تو دلم می گم: جون خودت گیر نده .

- مگه نگفتم تو خیابون راه نرو و برو جای سقف دار تا زنگ بزنم؟

با بی‌ حوصلگی می گم: چرا، مرسی‌ که مراقبی ولی‌ من همین نزدیک بودم. چشماش و توی کاسه چشماش می گردونه و میاد چیزی بگه که میگم: امروز نه، لطفا نه. مغزم اصلا توان بحث نداره، ببخشید دیگه تکرار نمی‌شه.

 - من برای خودت میگم.

-می دونم و معذرت می خوام.

وقتی‌ از دفتر میا‌م بیرون هوا تاریک شده، تقریبا آخرین نفرم.‌ ها می‌کنم توی هوا و هام میره به آسمون. سی و نه سالم داره می شه، یروز دیگه هم رفت و من هنوز تصمیم نگرفتم که می خوام چه کار بشم!!!