۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

چمدون



عکس از ETSY


روز‌های آخر همه جور دیگه‌ای نگاه می‌‌کنن، چه اونیکه با یه کوه دلتنگی‌ می‌‌مونه و چه اونیکه با یه دریا دلتنگی‌ می‌‌‌ره. روز‌های آخر، آدم‌ها همدیگرو بیشتر می‌‌بینن، همدیگرو بیشتر به دلشون می‌‌چسبونن، همدیگرو انگار بیشتر بو می‌‌کنن و خیلی‌ راحت تر از کنار پیچ‌های روحی‌ هم گذر می‌‌کنن. روز‌های آخر، آدم‌ها با چشماشون شعر می‌‌گن، مسافر هم شعر هارو و می‌‌خونه، می چپونه گوشه چمدونه دلش که با خودش ببره.

 روز‌های آخر حتی توله سگ باغ هم می‌‌فهمه که داری می ری، می آد روی پاهات دراز می‌‌کشه و هی‌ خودش و میماله بهت و زوزه می‌‌کشه، انگار می گه: 

- بمون همینجا، نباشی‌ پس من با کی‌ بازی کنم !!!

 روز‌های آخر خپل جانی می آد می‌‌شینه تو چمدون و بیرون نمی‌‌‌ره. گاهی حتی توی چمدونت از حرصش جیش می‌‌کنه " حالا که گوش نمی دی پس جیییییییییییییییییییییشششش". عصبانی‌ می‌‌شی ولی‌ چون روز‌های آخره فقط می‌‌خندی. گل بانو هم با تو می‌‌خنده، نگاش می‌‌کنی‌ و انگار که یه تیکه از خودت و قراره بذاری و بری. هنوز نمی‌‌دونی حس خواهریت انقدر قلمبس یا حس مادریت.

روز‌های آخر زنگ می‌‌زنی‌ بهش. 

- انقدر قرار نذاشتیم و ندیدیم همدیگرو درست حسابی که من دارم می رم.

- یعنی‌ چی‌ می‌‌رم؟ کجا؟

- دارم برای کار می‌‌ رم ...

وقتی می فهمی دلت پیشش مونده، که داری می ری. چقدر دوست داشتی بیشتر می‌‌دیدیش، تنبلی کردی. حالا که داری می ری انگار یه چیزیی‌ توی دلت تکون می‌‌خوره. بهش می گی‌: 

- خیلی‌ هست.

- جان دلی‌ شما، می دونی‌ چقدر هستی‌.

و تو چقدر خاطره ازش با خودت می بری. انگار این روز‌های آخر، زندگی‌ یجور چموشی بهت می‌‌خنده و تو حتی این لبخند رو هم می ذ‌اری توی چمدونت.

بابا هنوز عصبانیه از رفتنت. نگرانه و بی‌ تاب، راه می ره و بلند بلند با خودش فکر می‌‌کنه:

- من چه کردم که این بچه اینجوری شده و آروم و قرار نداره؟ چرا یجا بند نمی شه؟ و تو فکر می‌‌کنی:

- به خدا اگه خودم بدونم. آخه یه چیزی بپرسین آدم بتونه جواب بده.

در می زنن. با دستهای آردی آیفون و بر می داری.

- بله؟

- خانم ...

- بفرمایید؟

- پست دارین لطفا بیایین تحویل بگیرین.

- پستم کجا بود من آخه!!!

 می ری پایین. نامه محمد رو توی راه پلها باز می کنی، می خونی و یه سنگ قرمز از توش میفته بیرون. حست به این دوستی عجیبه. نمی دونی چی شد که انقدر به حضورش عادت کردی ولی می دونی که صداش قراره حالا حالا ها توی زندگیت باشه. سنگ قرمز رو با صداش می ذاری توی چمدون و با خودت زمزمه می کنی:

ای آرزوی دل زار من 
ای روشنی شب تار من ...

روز‌های آخر صدای سعید حتی یه جور دیگه‌ای به دلت می‌‌شینه. یجوری که خیلی‌ جور تره. می گه:

- بزغاله یعنی من می خوام بدونم از اینجا حوصله ات سر رفت کدوم جهنم دره ای می خوای بری!!!

 و تو فقط می خندی. حتی نازی جان که عصبانیست خندش می گیره. بداخلاقی می‌‌کنه یکم و تو بیشتر و بیشتر دوستش می‌‌داری. شب آخر اونکه داستان تکون خوردن دلت رو می‌‌شنوه و باهات ذوق می‌‌کنه و تو چه حسی داری از اینکه هست و تو این بودن رو می ذاری توی چمدون. 

روشنی خونه می گه: 

- مادر اینجا که می خوای بری خطرناکه؟

- نه مادر من، خطرناک چیه، اینا شلوغش می کنن.

و دلت می ریزه که نکنه بیایی و نباشه. گل بانو هم می خنده و طوری که نشنوه می گه:

- آره فقط داعش ممکنه بخورتش،هههههههههاااااااامممممممممم.

حتی خاله هم با اینکه رفتنت رو زودتر از همه قبول کرد، روز آخر می گه: 

- نظرت عوض نشده؟ 

با خنده می گی‌: 

- نه می رم. 

- بر اون ذاتت لعنت. پدر سوخته!!!

هیچ کس تا حالا انقدر چسبناک لعنتت نکرده بود. حتی این رو هم می ذ‌اری توی چمدون

با انسان‌ترین‌های دنیا می ری بیرون، بچه‌های خورشید هم هستن. هنوز نگا‌هشون که می کنی‌ دلت می‌لرزه، صدات که می کنه فکر می کنی،‌ هیچ کس مثل لیلی‌ جون تورو انقدر دل انگیز صدا نمی‌‌زنه. با مسعوده جون تعریف می‌کنن. از گذشته، از سفر، از جوونی‌، اینکه کجا‌ها رفتن و چه‌ها دیدن.

-   لیلی‌ جون، چه جوری تونستین این همه سال؟ این همه درد، چجوری می‌‌تونین هنوز؟

تلخ می‌خنده و می گه: 

- نمی دونم فکر کنم خیلی‌ روم زیاده.

اونشب دست جمعی فقط می‌‌خندین. تمام شب و می‌‌خندین و تو همهٔ این خنده هارو رو هم می ذ‌اری توی چمدون.

هرچی‌ به آخر نزدیک می‌‌شه چمدون تو هم پر تر می‌‌شه. باری که هیچ اضافه باری بهش نمی‌‌خور و تو نه تنها نگران بارت نیستی‌ که هی‌ بیشتر و بیشتر با خودت جمع می‌‌کنی‌ که ببری.

سالی اومد قبل از رفتن ببینتت. همون آدم همیشگی، با حس اینکه هیچ کس مثل اون تورو نمی‌‌شناسه، اینکه تو با هیچ کس مثل اون خودت نیستی. با همون لبخند و با همون چشم ها. موقع خداحافظی حس کردی دلت از جا داره کنده می شه. فکر کردی: چقدر دیدن اینکه یکی می ره سخته!!!

نشستی توی کافه و داری توی دفتری که شب آخر توی لونش بهت داده می نویسی. از سفر می گی، از راه، از رفتن، رسیدن، شایدم نرسیدن. از اینکه هیچ چیزی رو به اندازه سفر دوست نداری. از عبدی جانت پیام می آد. داره هم رو دعوت می کنه به مهمونی خداحافظیش. پیام و می خونی بهش می گی:

- چقدر خوبه که من نیستم و رفتنت رو نمی بینم !!! 

-  آره عادت کردی همیشه خودت بری، واست سخته.

گاهی جدی امان از حرف هایی که می زنه. یاد همه رفتن ها میفتی. چه با خوشی، چه با ناخوشی و یه چیزی توی دلت جوش می آد. تو همش می ری چون طاقت رفتن کسی و نداری. چون نگاهت نباید "همه" کسی رو که می ره، از دور به دلش بچسبونه. تو پشتت رو می کنی و می ری چون خداحافظی طاقت می خواد. سفر می گه:

- بریم؟

- کجا باز؟

- همین دور و بر. یه راه عجیبی هست فقط باید ببینی، گفتنی نیست.

- تازه رسیدیم ها، فکر کردم می مونیم یکم!!!

- می آیی دوباره، خونه که در نمی ره.

اینجوری می شه که تو می مونی و یه چمدون با این همه "زندگی" که توش وول وول می زنه.

- سلام بابا.

- سلام عزیز دل بابا. چطوری دخترم؟

- خوبه خوب، شما خوبین؟

- منم خوبم. کم کم دارم سعی می کنم به رفتنت عادت کنم ولی سخته خیلی ...

... و روی دفترت خم می شی و ...

خیلی نامردی !!!










۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

یوگای داغ (HOT YOGA)


تجربه‌های جدید می‌تونن با یه موج عظیمی‌ از ترس و عدم احساس امنیت همراه و دقیقا در همون مقطع زمانی‌ می‌تونن به شدت دلچسب و رمزآلود باشن. ملغمه ای از این احساسات با حس های دیگه که کاملا فردی هستن برای بعضی‌ از آدم‌ها به شدت دوست داشتنی و جالب و برای بعضی‌ به شدت ناراحت کنندس. حضور حس ترس از ناشناخته (که همه دارن) و همراهیش با رمزآلود بودن جریان می تونه برای یکی‌ بسیار خوش آیند و برای کس دیگه بسیار ناخوشایند باشه. ارزش گذاری روی این دو رویکرد نمی شه کرد ولی‌ اگر کسی‌ بدونه به کدوم دسته تعلق خاطر بیشتری داره شاید خیلی‌ از تصمیمات و حرکات زندگیش برای خودش واضح تر بشه، یجور شناخت از خود شاید.

از اونجایی که من بیشتر به سمت دسته اول متمایلم (مطمئناً نه همیشه ولی‌ اکثر اوقات) از قرار گرفتن در جاهایی‌ که قرار حس جدیدی رو تجربه کنم به شدت لذت می‌برم. فقط بعضی‌ تجربه‌های جدید همراه میشن با قرار گرفتن در فضای عدم کنترل. یعنی‌ چون تجربه جدید و ناشناخته است دیگه من هیچ کنترلی روی اوضاع نمی تونم داشته باشم. روبرو شدن با این شکل از تجربه جدید برای آدم کنترل گری مثل من خب سخته خیلی‌. یعنی‌ جدا از ترس تجربه، من کنترلی هم روی اوضاع ندارم که ترسم رو ۲ برابر می کنه. مثال زنده دیروز بود که من و کشت و من از این کشته شدن چقدر حال کردم.

جریان اینجوری شروع شد که در شهر جدید دنبال کلاس یوگا می‌گشتم. به خاطر پشت کامپیوتر نشستن و کم تحرکی، دوباره گردن درد و اینا گرفتم که بسیار آزاردهندس و از طرفی‌ کار جدید هم استرس زیادی داره و خلاصه راه حل رو شروع دوباره یوگا دیدم. ورزشی که نه فقط با تن‌ بلکه با روح آدم هم سرو کار داره. از این بپرس و از اون، فهمیدم یکی‌ از همکارام می ره یوگا، بهش گفتم منم دوست دارم آزمایشی‌ بیام ببینم اینجارو دوست دارم یا نه.

گفت: من دوشنبه می رم ولی‌ نمی دونم دوست داری این کلاس رو بیایی یا نه، چون یوگای داغ (HOT YOG) برگزار می‌شه، می خوای بذار یه روز دیگه!!!

گفتم: یوگای داغ دیگه چیه؟

گفت: حرکات یوگا به مدت ۹۰ دقیقه در فضایی که دمای هوا ۴۰ درجس.

من می‌شنوم هوا قرار شده بره بالای ۲۵ درجه گرمم می‌شه، چه برسه خودم و بندازم تو یجا که ۴۰ درجس بعد ورزش هم بکنم، اونم هیچی نه یوگا.

گفتم: نه تو برو من دفعه دیگه باهات میام.

عکس از Google

 ولی‌ مگه فضولی گذاشت من آروم بگیرم. شروع کردم به خوندن. فهمیدم که یوگای داغ (HOT YOG)  یکی از زیر مجموعه‌های هاتها یوگاست. هندو‌ها عقیده دارن که شیوا (خداوند آفریننده و از بین برنده اهریمن) پایه گذار یوگای هاتها است. این یوگا از یه اصول خاص حرکتی‌ پیروی می کنه که خیلی‌ جالبه، تعادل ذهن و بدن، طریقه خاصی‌ از نفس کشیدن و... یوگای داغ اولین بار در اوائل دهه ۷۰ میلادی توسط یه معلم یوگای هندی به اسم بیکرام چودهوری (ایکاش که اسمش رو درست نوشتم) به ثبت می رسه. در این یوگا یکسری آدم از مخ آزاد، ۲۶ حرکت از یوگای هاتها رو در دمای ۴۰ درجه سانتی گراد و رطوبت بالای ۴۰ درصد، خیلی‌ آروم و با سرعت نفس کشیدن بالا در مدت ۹۰ دقیقه انجام می دن و خودشون رو به مرگ نزدیک می‌کنن. حرکات با نرمی بیشتری انجام می‌شه چون بدن به شدت داغ و عضلات نرم هستن. به طرز عجیبی‌ بدن عرق می کنه و سموم بدن دفع می شه. این یوگا مخالفان و موافقان خودش رو داره. بعضی‌ معتقد هستن که به شدت از نظر بدنی به آدم فشار می آد و کار غلطی است و بعضی‌ خیلی‌ ازش طرفداری می‌کنن. توی این خوندن‌ها رسیدم به جایی که کسانی‌ نوشته بودن حسی که بعد از کلاس و در طول کلاس اتفاق میفته بسیار عجیب و جالبه. هی‌ بالا و پایین کردم و فکر کردم برای من که از گرما متنفرم هیچ چیز آزار دهنده تر از این نیست که ۹۰ دقیقه خودم و شکنجه بدم ولی‌ خب تجربه این حس هم برام عجیب بود. فکر کردم یه بار می رم ببینم چطوره. نهایت اینکه می آ‌م بیرون نتونستم، دیگه نمی دونستم یکی‌ از شرایط این که مربی‌ اجازه خروج به تو نمی ده مگر اینکه تشخیص بده تو باید خارج شی‌. نهایت می تونی‌ دراز بکشی و چند حرکت رو انجام ندی و وقتی‌ دوباره نفس گرفتی‌ به گروه بپیوندی.

رسیدم به مرکز. دم در پر بود از این جمله مثبت ها، خوندم و از حال و هوا خوشم اومد. آروم بود فضاش خیلی. حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه رفتیم تو. انگار سر صلات ظهر تابستون تو شمال بری بیرون، اون حال و داشتم. به خودم فشار می‌آوردم که در لحظه باش، همین جا باش، فقط همین جا، به‌‌‌ به‌‌‌ چه حسی... مثلا داشتم رو ذهنم کار می‌کردم
یه آقای معلم بسیار بسیار بسیار ورزیده با موهای بلند و بالاتنه لخت اومد. سلام کرد و شروع کردیم. اولش خیلی‌ وحشتناک نبود. از اینکه خیس بودم خیلی‌ خوش حال نبودم ولی‌ از این حس که بدنم داره کار می کنه، قلبم می خواد از تو سینم بپره بیرون و نبضم وای از نبضم، خوش حال بودم یا از اینکه اصلا تونستم انقدر داغی رو تحمل کنم. خسته تر و خسته تر می شدم ولی‌ هنوز بودم. فکر کنم ۳ ربع ساعت گذشت و من کم کم احساس کردم که نبض گردنم داره پاره می‌شه، هوا کم و من دیگه نمی تونم. گفتم: می شه برم بیرون؟

مربی گفت: اصلا فکرش رو نکن از اینجا کسی‌ بیرون نمی ره، به فلانی نگاه کن مثل اون دراز بکش رو زمین. دراز کشیدم و جلو چشمام ستاره می‌چرخید.

اومد بالای سرم گفت: حالت چه جوریه که می خوای بری بیرون؟ درد داری؟

گفتم: نه از گرما متنفرم.

خندید و گفت: بدنت عاشق گرماست، ذهنت می گه از گرما متنفره.

گفتم: فرقش چیه، یکیشون متنفر دیگه؟ می خوام برم بیرون و دیگه پام و اینجا نذارم.

گفت: فرقش اینکه باید یاد بگیری به ذهنت بگی اونجوری فکر کنه که تو می خوای. کنترلش کن، آب بخور و بخواب درست می‌شه. امروز وقتی‌ بعد از کلاس دوش می گیری چنان حسی رو تجربه می کنی‌ که من می دونم یه روز در باز می‌شه و یه خانوم قد بلند با موهای فرفری که من تا حالا ندیدم می آد دوباره تو این کلاس.

خندید و از کنارم رفت. یعنی‌ می خواستم بکشمش. تو دلم دهنم و کج کردم و گفتم من مطمئنم که دیگه ریخت تورو نمی‌بینم. می‌تونستم در و باز کنم و برم بیرون ولی‌ می خواستم کسی‌ جز من اوضاع رو کنترل کنه و من سعی‌ کنم که گوش بدم حتی با اینکه خیلی‌ برام سخت بود، شده برای یه ۴۵ دقیقه دیگه. نیمه دوم رو مردم تا تموم شد و وقتی‌ تموم شد جون اینکه بیرون برم رو نداشتم. از همه جام شر شر آب می‌ریخت. با همکارم اومدیم بیرون نشستیم. معلم دوباره اومد، کمتر ازش متنفر بودم اینبار. گفت خوبی‌ و من فقط سر تکون دادم.

گفت: یه آبمیوه فروشی تو خیابون بغلی هست. برو نیم لیتر کیل(KALE) بگیر و بخور اونوقت بیشتر باهم دوست می شیم.

بعد از یه هوا خشک شدن اومدیم بیرون. آبمیوه رو گرفتیم و رفتیم خونه و من دوش گرفتم. انقدر زیر آب ایستادم که تمام آب ذخیره بیروت خشک شد فکر کنم. رفتم تو بالکن و تمام نیم لیتر رو در کسری از ثانیه تموم کردم، یه هیییییییییییییییییییی پشت سرش گفتم و حس کردم مغزم فقط از هیچی‌ اشباع شده. نشستم تو بالکن... و نشستم و نشستم و...

امروز صبح که پا شدم حس کردم به دوران نوزادیم برگشتم. هرچی‌ هم می‌گذره فکر می‌کنم نکنه دوباره برم و از این فکر خندم می گیره که چه شکنجه شیرینی‌ بود