۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

نجات زمین




شهر عظیم شأن تهران سالانه ۱۰ هزار تن‌ کیسه پلاستیک به طبیعت کادو میده. بر طبق آمار هر کیسه پلاستیک به ۵۰۰ سال زمان احتیاج داره تا به طبیعت برگرده. برای آگاهی‌ بیشتر شهروندان، روز ۲۱ تیر در تهران روز "بدون پلاستیک" نامگذاری شده. خیلی‌ از سازمان‌ها و مراکز دولتی و غیر دولتی برنامه‌هایی‌ برای این روز تدارک دیدن. یکی‌ از این مراکز غیر دولتی، مرکز کاهش آسیب زنانِ که خودش رو با این روز همراه کرده. این ایمیل دست به دست شد تا به من رسید و فکر کردم خالی‌ از لطف نیست که من هم سهم کوچیکی در بهتر کردن محیط زندگی‌ خودم داشته باشم. هنوز می‌شه کارهایی کرد اگر همه با هم همگام بشیم.





 




جلو جلو روز بدونه پلاستیکتون مبارک




۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

استیصال

 

- میدی یکم؟
- چی‌؟
- توت فرنگی‌
سرٔ کیسه را شل می‌کنم و می‌‌گویم: بله بفرمایید فقط باید بشوری قبل از .....
توت فرنگی‌ توی گلویش با لبخند سرٔ می‌خورد و پایین می‌‌رود
- می‌شه بازم بردارم برای خواهرم؟
- بله که می‌شه
- جاش بهت دعا میدم یا فال
- نه نمی‌خوام مرسی‌
- چرا باید برداری، بابام گفته نباید از کسی‌ چیزی بگیری، اگه گرفتی باید پولش و بدی چون زحمت دیگرانه
- بابات راست گفتن، بله یه فال بده
- نذر کن یکیشو بردار. دلت پاکِ به آرزوت میرسی‌
- از کجا میدونی‌ دل‌ من پاکِ ؟
- چشمات میگه، تازه گفتم توت بده فحش ندادی

یک توت، یک فحش، یک کودک. یک زحمت، یک لبخند و آخرش هم وان یکاد به جای فال. می‌رسم خاک سفید. دلم برای زن‌ترین زن دنیا تنگ شده. از کوچه می‌پیچم، ته کوچه مردی بیخ دیوار ایستاده. دستانش را دنبال می‌کنم و می‌رسم..... نه خدای من. می‌دوم، مرا می‌بیند، دستش را درمی آورد و شروع می‌‌کند به دویدن. از پشت دیوار زنی‌ به دنبالش:
"مرتیکه پولم را بده" و کودکی فقط نگاه می‌کند. مرد می‌ایستد، چیزی به طرف زن می‌گیرد، به زن چیزی می‌گوید و دوباره می‌‌دود. زن هم دست کودک را می‌گیرد و به خیابان اصلی‌ می‌‌رود. زن را دنبال می‌کنم. ته کوچه راهم را ۲ مرد سد می‌‌کنند: کجا با این عجله خانوم خوشگله؟
چشم‌هایم به چشمانشان گره می‌‌خورد و از این برق زانوهایم به لرزش می‌افتد. "همیشه به چشمان مجرم نگاه کنین و حالت قربانی رو به خودتون نگیرین". با تمام زور صدایم را جمع می‌کنم، به چشمان اولی‌ نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- برو کنار وگرنه...
- وگرنه چی‌ داد می‌زنی، من عاشق جیغ جوجه ...ده‌‌‌  هام
- نه وگرنه میرم الان.... بذار من به سروان عباسی زنگ بزنم بعد بهت میگم اینجا کی‌ دستشو میکنه تو شورت بچه ۴ ساله

با شنیدن اسم سروان کمی‌ عقب می‌نشیند. اسم این جناب سروان را فقط یکبار سر سری شنیدم، اصلا شماره‌ای از او ندارم. توی کیفم دنبال موبایلم می‌گردم، بیرون می‌کشم، شماره می‌‌گیرم.
- جناب سروان نبودن خوشگله!!!
- نه نبودن ولی‌ میان. شما ۲ ساعت دیگه که وقت مصرفت بشه بیا دم پارک نیوجرسی اونوقت میبینیم کی‌ حرف داره برای زدن.

تیز و با غضبی سیاه نگاه می‌کند، دستش را مشت می‌کند و تمام پشت من از وحشت دستی‌ بر تنم خیس می‌‌شود. از ته کوچه یک تاکسی می‌‌پیچد، نزدیک که می‌‌شود می‌گویم دربست. ترمز می‌کند و من بی‌ درنگ سوار می‌‌شوم. سوزش نگاهش را حتی از پشت شیشه تاکسی، روی گردنم حس می‌کنم

چند روزی است که فقط در جفتی چشم خلاصه شده ام. چند جفت درد، چند جفت رذالت، چند جفت استیصال. این آخری از همه خفه کننده تر است. استیصال، استیصال و باز هم استیصال....