۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

فرود و گاه


عاشق فرودگام، عاشق آدم‌هایی‌ که توی فرودگاه میدون تا به پروازشون برسن. بین پرواز‌ها می‌شینم یه گوشه و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. عاشق تصور اینم که بدونم هرکدوم از اینها دارن کجا می‌رن، کی‌ میاد به استقبالشون، از دیدن چه کسی‌ یا کسایی‌ توی دلشون داره قند آب می شه یا از دیدن چه کسی‌ حالشون بهم می خوره. یا اونو‌ری، از کی‌ جدا شدن، دلشون هنوز نرفته واسه کی‌ تنگ شده، چه مکالماتی رو دارن مرور می‌کنن، کیو آخرین بار بغل کردن     و ...
همهٔ اینا می‌شه زندگی ما آدم‌ها و من باز از این شباهت هم به هیجان میا‌م هم فکر می‌کنم: که چی‌ حالا این همه بدو بدو وقتی‌ همچی انقدر مثل همه؟؟؟ با این مشاهدات سرگرمم و به زندگی‌ در حال حرکت خودم فکر می‌کنم، به اینکه چقدر وول می زنم و خسته هم نمی شم. می رم توی هواپیما. صحنه‌ای که آدم‌ها دنبال جاشون می گردن، اینکه چجوری و با چه سرعتی‌ بار‌های دستیشون رو توی کابین بالای سرشون جا می دن، اینکه بعضی‌‌هاشون اصلا براشون مهم نیست بقیه منتظرن یا بعضی‌‌ها هول می شن وقتی‌ کسی‌ پشت سرشون ایستاده یا صحنه‌ای که مادر‌ها و پدر‌ها می خوان به زور بچه‌هاشون رو بشونن و اونا بالا و پایین می پرن و نفر کناری چشماش رو طوری توی حدقه گاه می چرخونه و توی دلش واه واه می کنه انگار که خودش از اول همینقدر اندازه یه فیل بوده، یکی‌ از مفرح‌ترین سناریو‌های دنیاس. انقدر آدم غیر استاندارد یا بهتر بگم متفاوت می‌‌بینم که حد و اندازه نداره. قیافه مصنوعی مهماندار‌ها وقتی‌ سلام می‌کنن و مجبورا نیششون رو تا لاله گوششون باز کنن برام خنده داره. بعد سعی‌ می‌کنم اون مهمانداری رو که نمی‌‌خنده چون باید بخنده، بلکه می‌خنده چون می‌خنده رو پیدا کنم، تک و توک پیدا می شن و آدم‌های جالبی‌ هستن معمولاً.

پروسه اینکه کی‌ کنار دستت می شینه هم جالبه، یه آقای گندالو که لنگاش رو تا جایی که جا داره باز می کنه و جای پای تورو می گیره و خرخر می کنه یا کسی‌ که فکر می‌کنه دسته صندلی‌ و زدن به اسم باباش. این حالت آدم‌ها (حتی خود من) وقتی‌ عصبانی‌ می شن از اینکه: "اااااه‌ خب منم می خوام دستم و بذارم رو دسته صندلی‌" ولی‌ حرفی‌ نمی‌زنن و منتظر فرصتن تا یارو دستشو برداره بعد خودشون و ول بدن رو دسته صندلی‌ و تو دلشون ذوق کنن که دسته صندلی‌ و فتح کردن، خیلی خنده داره. یا این خانوم پر حرفا که هزار جور النگ دولنگ به خودشون آویزون کردن و بوی عطرشون عالم و ورداشته. قیافه بعضی‌ از مردا‌ هم وقتی‌ یه خانوم خوشگل می بینن که قرار بغل دستشون بشینه خداس یعنی‌. یا قیافه خانوم مرتب جینگولزا‌ وقتی‌ می خوان بخوابن و با یه آدم پر حرف هم ردیف می شن. 

و هر بار همون جفنگیات که اگه چیزی شد از کجا برین بیرون و من مطمئنم اگه چیزی بشه همه می ریزن روی سر هم تا زودتر برن بیرون و موجودات بی دست و پای زیادی خفه خواهند شد نه از بد حادثه بلکه از زیر دست و پا موندن. اینبار هم مثل همهٔ بار‌ها من به همهٔ این جریانات نگاه کردم و گاهی از حالت آدم‌ها و خودم خندم گرفت. یه خانواده ۴ نفری اومدن کنارم. یه آقا و خانوم جوون با یه دختر ۲ سال و نیم و یه فسقل ۸ یا ۹ ماهه‌. کوچیکه رو نشوندن روی صندلی‌ چون بزرگه می خواست بغل باباش باشه و منم که هلاک این موجودات فسقلی شروع کردیم باهم به بازی و تفریح، خوش خنده بود و شاد و صداش همه رو به خنده می نداخت. یه نیم ساعتی‌ طول کشید تا بلند شیم، کوچیک رفت بغل باباش که ردیف اونور بود و بزرگه نشست و شروع کرد به فریاد و فغان. مادر جان هرچه بیشتر سعی‌ می‌‌کرد، بچه بیشتر جیغ می زد. یه ‌خرس احمقانه داشتم تو کیفم اون و درآوردم و دادم بهش، اولش گرفت و کوبیدش توی صورتم. بعد که دید نه خرسه خیلی‌ گیر داده و داره باهاش حرف می‌زنه یادش رفت که بستنش و خلاصه هواپیما بلند شد و بعد از باز کردن کمربند‌ها دوباره رفت بغل باباش و اون نخود جان برگشت سر جاش. به خاطر کمبود خواب هی‌ خوابم می‌برد بعد گاهی با اصابت یه جسم نرم و گاهی سخت به سر و صورتم بیدار می‌شدم و می دیدم که مادر گیج و مهربان داره معذرت خواهی می کنه و نخود قاه قاه می خنده. خانم جوان هیچ کاری نمی کرد جز فیلم نگاه کردن و این بچه هم تمام صندلی‌ و میز و مانیتور جلوش و به گند کشیده بود. چند وقت به چند وقت هم من و نگاه می کرد و یا ازم بالا می رفت یا می‌خندید. دوباره کمربند و دوباره بچه اول که نمی خواست بشینه چون خواب بود و خسته. این بچه انقدر گریه کرد که حد و اندازه نداشت، هرکه هرچه کرد انگار نه انگار. نمی خواست و با تمام توانش این نمی خواست رو داد می زد. هواپیما نشست و بچه از گریه نمی تونست نفس بکشه. همینجور که نگاش می‌کردم یاد معدم افتادم. یاد اینکه دلم الان بیشتر از چندین هفتس که داره داد می زنه و من هرچه می‌کنم آروم نمی شه.

ورم شدید و زخم معده نتیجه‌ای بود که دکتر جان بعد از آندوسکوپی با من درمیون گذاشت. انواع و اقسام پرازول ها، آنتی‌بیوتیک، شیرین بیان، چای بابونه و... معده من همچنان داره داد می زنه. یه موقع هست نمی‌دونی چشه ولی‌ خب من خوب می‌‌دونستم چشه. بدنم می‌‌گه‌: می‌‌دونی چیه تا اینجا اومدم از اینجا به بعد نمیام حالا هر کاری دوست داری بکن !!! و من می‌‌دونم که نمیاد. وقتی‌ از هواپیما پیاده شدم تقریبا تصمیمم رو گرفته بودم. اینکه بگم نمی‌‌تونم، اینکه بگم نمی‌‌کشم، اینکه بگم از عهدش بر نمیام برای آدمی‌ مثل من با این طرز شخصیت بسیار بسیار سخت و عذاب آوره ولی‌ آدم گاهی از یه بچه توی هواپیما یا از معدش می‌‌تونه درس بگیره. ۱ شنبه صبح وقتی‌ اومدم دفتر رئیسم صدام کرد، اونم صدای دل‌ درد رو انگار شنیده بود. این روزها من در حال تحویل دادن وظایف پست دوم به یه بیچاره دیگه هستم تا یک نفر برای این پست پیدا بشه. 

ایکاش که دل‌ درد نگیره یا اگه گرفت صدای دلش رو جدی بگیره