۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

غریبانه ترین روز تولد



موبایل به دست دور اتاق راه می‌‌روم، چرخ می زنم و جملاتم را بالا و پایین می‌کنم:

- بابا می‌خواستم بگم که...

- بابا خوبین، چه خبر، بابا زنگ زدم بگم که ...

- بابا من اومدم دمشق (اینجوری که قالب تهی می کنه احمق)...

- بابا من حالم خوبه خوبه، همه چی‌ هم آرومه خواستم بگم که  ...

خودم را روی تخت پرت می‌‌کنم، صورتم را به بالش فشار می‌‌دهم، پاهایم را روی تخت می کوبم و توی بالش داد می‌‌زنم: وااای آخه چه جوری بهش بگم سکته نزنه... نمی زنه، اونکه می دونست تو بالاخره میایی.

هر بار که از لبنان زنگ می‌‌زدم اولین سوال بعد از اینکه "حالت چطور است؟ کجایی، لبنانی، اردنی، ترکیه ای،..." بود. می خواست مطمئن شود هنوز اجازه کارم در سوریه به دستم نرسیده است و مجبورم که در دفتر لبنان و اردن کار کنم. چند لحظه همانطور صورت به بالش می‌‌مانم تا نفس کم می‌آورم، بعد بلند می‌‌شوم و می‌‌نشینم. با خودم می‌گویم: جور نداره، بگو دیگه، تند بگو فقط. خط وصل می‌‌شود و قلب من تند تر می زند .

- الو بابا؟ ... بابا سلام منم .
  
- به به، سلام ، چطوری ...؟ خوبی‌؟
 
- من خوبه خوبم. شما خوبین، دی دی دی دی و دو دو دو خوبن؟ چه خبر؟

- همه خوبن، خبری هم نیست. از خودت بگو، وضعیت جسمیت خوبه؟

- (کشیده) بله. خوبه خوب.

- بابا من می‌خواستم یه مطلبی رو بهتون بگم...(و با دست می‌‌کوبم به پیشانی خودم). هروقت در طول این چند سال خواستم مطلبی را بداند که می‌دانستم یا مخالف است یا دوست ندارد، از این جمله احمقانه "می‌خواستم یه مطلبی رو بهتون بگم" استفاده کرده ام. به خودم می‌گویم: خب احمق حداقل یه جمله جدید انتخاب کن.

(سکوت)

- الو بابا؟

- بگو بابا جان گوش می‌کنم.

- هیچی‌ می‌خواستم بگم که من خوبه خوبم، فقط اینکه من بالاخره اومدم این‌ور خط !!! (چشمهایم را به هم فشار می دهم و گونه هایم را از دو طرف می کشم).

(سکوت)

- الو بابا؟ شنیدین؟

نفسی عمیق می کشد و با دلخوری می‌گوید: بله شنیدم. خدا بگم چی‌ کارت نکنه. کار خودت و کردی بالاخره، آره !!! از دست تو.

با دلخورد می گویم: بابا ناراحت نشین دیگه. یکم از اینکه اومدم اینجا به مردم کمک کنم خوشحال باشین، بهم افتخار کنین. همه بهم حس خوب می دن از کاری که دارم انجام می دم. هی می گن دمت گرم. بعد شما همش ناراحتین.

- بابا جان من بهت افتخار می‌کنم، از کارت هم خوش حالم ولی‌ خوب نگرانم چه کنم، دست خودم که نیست. پا شدی رفتی‌ وسط جنگ، توپ و تانگ بعد می گی چرا ناراحتی، خب می ترسم. همش فکر می‌کنم این وحشی‌ها بگیرن ببرنت چه کنم من‌، مگه نمی‌بینی اخبارو .

فکر می کنم: حرف حق جواب نداره خب ولی یه چیزی بگو دیگه. 

- من به شما قول می دم که مواظبم، هیچ اتفاقی هم برام نمیفته. تو منطقه‌ای که من هستم اصلا خبری نیست. انقدر هم این اخبار‌های دری وری رو نگاه نکنین. اونجا‌ها که خیلی‌ خطرناکه من اصلا اجازه ندارم برم. حالا عکس می فرستم ببینین کجام.

آخر مکالمه با خنده و شوخی‌ تمام می‌‌شود و من از اینکه بدون دلخوری گوشی را قطع می‌‌کند خوش حالم. قول می‌‌دهم که هرروز به خواهرم از حال خودم خبر بدهم و زود زود زنگ بزنم.

با همکاران دفتر که صحبت می‌کنم، متوجه می شوم که آنها هم مشکل مرا دارند و چند تایی اصلا به خانواده‌ خود نگفته اند که از لبنان به سوریه آماده اند. از اینکه روراست بوده ام خوش حالم و از طرفی‌ دلم برای پدرم می‌‌سوزد. از آن‌ روز هربار که زنگ می‌‌زنم نگرانی را در صدایش می‌شنوم. هر بار که از حالم می پرسد و می‌گویم خوبم، انگار صدایش می‌گوید که باور ندارد. در این مدت به قولم وفا کرده‌ام و همیشه سر موقع تماس گرفته ام. از دمشق خارج شده‌ام ولی‌ هیچ شبی‌ را در بیرون از دمشق سر نکرده ام. فردا شب تولدم است و دقیقا  اولین شبی‌ است که در حمص خواهم بود. زنگ می زند تا تبریک تولد بگوید و نمی دانم اگر بپرسد کجایی و چطوری چه باید بگویم؟؟؟ فکر نکنم فردا بتوانم باز هم روراست باشم و راستش را بگویم.

حمص منطقه سبز و غیر سبز ندارد. جنگ است و خون و این چیزی نیست که با چند عکس بشود آنرا پنهان کرد.

فکر کنم غریبانه ترین روز تولد زندگیم، امسال خواهد بود. 





۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

سرباز یخ زده

سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام، به بیرون نگاه می‌کنم و سعی‌ دارم دانه‌های برف را که به شیشه می خورند بشمارم. یاد مادرم می افتم

 - مامان مثلا چند تا دونه برف می‌شه انقدر برف که اومده؟

- خیلی‌ دونه برف .

- خیلی دونه برف یعنی‌ چند تا آخه؟

- نمیدونم عزیزم، نشمردم تا حالا. می‌خوای بشمر ببین چند تا.
و من می شمارم، یک، دو، سه، ...

برف که تندتر می بارد شمارش از دستم خارج می شود. موبایلم را از کیفم در می آورم تا از شیشه ماشین با دانه‌های برفی اش عکس بگیرم. 

یاسر می گوید: می‌شه موبایلت رو بذاری توی کیفت. رسیدیم به چک پوینت (ایست بازرسی)، به فیروز هم بگو عینکش رو برداره.

فیروز عینک آفتابی زده بود تا جلوی نور را بگیرد و بتواند بخوابد. موبایل را سر می دهم ته کیفم و به شانه فیروز می زنم. 

-  فیروز عینکت رو بردار، چک پوینت. 

با بی حوصلگی عینکش را برمی‌دارد و پلکهایش را بهم فشار می دهد و باز می خوابد. سرعت گیر را که رد می‌کنیم یاسر پنجره ها را پایین می کشد. سوز برف با سرما و صدای زمستانی اش به داخل ماشین هجوم می آورد. 

یاسر کارتش را به سربازی که از برف سفید پوش شده است نشان می دهد و مرد یک سری سوال از یاسر می پرسد. همه مکالمه را نمی‌فهمم فقط اینکه از کجا آمده اید، برای چه و مقصد کجاست؟ سرباز به پشت ماشین می رود و یاسر صندوق را باز می کند. مرد بی‌ هدف در ساک‌ها و چمدان ها را باز می کند و انگار که دنبال چیزی می گردد محتویات آن ها را بهم می‌ریزد. سرباز به طرف دیگر ماشین می آید به من و فیروز نگاه می کند و چیزی می گوید. فیروز بی‌ حوصله‌‌ بلند می‌شود و توی کیفش دنبال چیزی می گردد. سرباز انگار از حالت فیروز عصبانی‌ شده است رو به من می کند و چیزی می گوید. یاسر جوابش را می دهد و متوجه می شوم که می گوید: عربی بلد نیست.

  - زود کارتت رو نشونش بده.

سرباز تا می فهمد من عربی‌ بلد نیستم در ماشین را باز می کند و با اشاره سر می گوید که پیاده شویم. همینطور که دنبال کارتم می‌گردم پیاده می شوم. سرباز و یاسر دائم با هم حرف می زنند ورقه ای را دست به دست می کنند و سرباز هر لحظه صدایش بالاتر می رود. سرباز کیفم را از دستم می گیرد و فریاد می زند: لپ تاپ، لپ تاپ !!!


با دست به صندوق عقب ماشین اشاره می‌کنم. سرباز دوم به طرف صندوق می رود. از فیروز می‌پرسم: چی‌ شده چرا عصبانین؟

 - گیر داده هیچی‌. می گه چرا نامه نداریم. چرند می گه ما برای حرکت خودمون نامه نمی خوایم. 

-  من می خوام. نامه هم که دارم پس آخه چی‌ می‌‌خواد؟

  - بستگی داره چی‌ گیرش بیاد .

سرباز اول کارتم را می گیرد و به صورتم نگاه می کند. سرباز دوم ‌لپ تاپم را از توی کیف بیرون می آورد و روشنش می کند. نمی‌بینم که چه می کند ولی‌ می بینم که مدام‌ کلیک می کند، حالا روی چی‌ نمی دانم. من و فیروز هر لحظه بیشتر توی کاپشن هایمان می پیچیم. انگشتان پاهایم کم کم دارند بی حس می شوند و رد نفسم کاملا توی هوا پیداست. به برف روی سر فیروز نگاه می کنم، شبیه پیرزنانی  است که موهای خود را رنگ نمی کنند. فریاد سرباز توجه مرا از موهای فیروز به بقیه سرباز‌های انگار آماده به فرمان حمله می برد و این مرا کمی‌ می ترساند. سرباز اول چیزی به یاسر می گوید و یاسر سوار ماشین می شود، آنرا از روی خط بازرسی خارج و کنار جاده پارک می کند. یاسر بعد از پیاده شدن دوباره با سرباز اول حرف می زند. سرباز که معلوم است از بقیه درجه اش بالاتر است عصبانی‌ می شود، سر یاسر دوباره داد می زند و یاسر دیگر هیچ حرفی نمی زند.

بیست دقیقه‌ای تمام ماشین را چند نفری زیر و رو می کنند. من کاملا یخ زده ام، دیگر انگشتان دست و پاهایم را حس نمی کنم و از سرما می لرزم. یک موتور بزرگ کنار ایست بازرسی نگه می دارد و همه سرباز ها سلام نظامی می دهند. کسیکه سوار موتور است بعد از کمی صحبت با سرباز اول به سمت من می آید و به انگلیسی سلیس و روانی می گوید: ببخشید خانوم می‌شه پاسپورتتون رو ببینم؟
 
همینطور که می لرزم می گویم:  بله ولی‌ توی کیفمه و کیفم دست سرباز شماست .

مرد با اخم به سرباز نگاه می کند و به عربی‌ چیزی می گوید. سرباز سریع کیفم را پس می دهد. از توی کیف پاسپورتم را در می آورم و‌ به طرفش دراز می کنم و انگشتانش وقتی می خواهد آنرا از من بگیرد به انگشتان دستم می خورد. تازه می فهمم که دستم چقدر گرم است. به دستانش نگاه می‌کنم که از شدت سرما کبود شده اند، لبانش ترک خورده اند، صورتش انگار تب دارد و سرما تا زیر چشم هایش فرورفته است. پاسپورتم را ورق می زند و بعد از چند ثانیه آنرا به دستم می دهد و می گوید: بفرمایید سوار شید و ببخشید اگه معطل شدین. ما مجبور هستیم که همه‌چیز رو چک کنیم.
 صدایش به شدت سرما خورده است، خودش به شدت سرما زده و انگار خسته خسته خسته است. 

 - بله حتما. مشکلی‌ نیست.

به سمت ماشین می رویم، در ماشین را برایم باز می کند تا سوار شوم. روی صندلی که می نشینم برمی گردم تا تشکر کنم، نگاهم به نگاهش گیر می کند و من یک لحظه طولانی فراز را می بینم.
.
.
.
آخرین باری که دیدمش شبی‌ بود که با همکاران به یک رستوران سوری دعوت شده بودیم. من زود تر از بقیه خواستم میز را به بهانه خستگی ترک کنم که فراز گفت: صبر کن منم باهات بیام. 

یکی از همکار ها: زود داری میری چرا؟ 

- خیلی این سرما خوردگی داره اذیتم می کنه، می رم بخوابم.

تا نزدیک ماشین آمد. گفتم: سوار شو می‌رسونمت .

- نه می‌خوام سر راه برم داروخونه یه قرص بخرم.

- خوب باشه می برمت !  !!  

- نه می ترسم موقع برگشتن اشتباهی‌ بیفتی از منطقه سبز بیرون بعد بیا و درستش کن. 
  
- نترس بلدم ها !!!

- نه برو، می خوام یکم راه برم.

در ماشین را باز کرد که سوار شوم. شیشه ماشین را پایین دادم، نگاهش کردم و گفتم: مواظب خودت باش. چای با لیمو و عسل هم یادت نره.
 
لبخند زد، پلکهایش را به حالت چشم روی هم گذاشت لبخند زد و گفت: چه خوب که دوست خوب هست. تو هم مراقب باش انقدر هم تنها با ماشین اینور اونور نرو... نخند، جدی می گم.

 ۲ روز بعد خبر رسید که در یکی از ایست بازرسی ها فراز را مثل خیلی از مرد‌های ۲۵ تا ۴۵ سال به زور دستگیر و به جنگ برده اند. 

بعد از کلی‌ پرسو جوو فهمیدیم که همه به منطقه‌ای فرستاده می شوند برای گذراندن یک دوره کوتاه مدت و از آنجا منتقل می شوند به مناطق مختلف جنگی، به حمص، به حلب، تارتوس، دمشق و .... فراز مثل هزاران جوان دیگر این سرزمین به کاری وادار شد که شاید هیچ وقت شانسی برای انتخابش نداشت. آدم‌هایی‌ که آماده می شوند برای کشتن و یا برای مردن، که اگر نکشی کشته می شوی. آخرین تماس تلفنی اش از حلب بود آن هم از خط مقدم. گفته بود: اگر مرا ندید، خداحافظ. 

نمی دانم همین حالا کجاست، نمی دانم زنده است یا مرده، نمی دانم الان از سرما دست هایش کبود شده اند یا لبانش ترک خورده اند، نمی دانم توانسته چای با لیمو و عسل بخورد یا نه !!! در جنگ انگار هیچ نیست جز ویرانی و من اینجا با این سرعت به سمت ویرانی رفتن را می بینم، می شنوم، حس می کنم ولی نمی فهمم. 

با این سرعت آماده برای مردن و کشتن را، 

من،

 نمی فهمم.

۱۳۹۴ بهمن ۶, سه‌شنبه

من رسیدم سوریه !!!



۴ ماه از اومدنم به دمشق می‌گذره. ۴ ماه از اولین باری که مرز لبنان رو رد کردم و وارد سوریه شدم می‌گذره. هنوز می‌تونم صدای گروم گروم قلبم رو بشنوم وقتی‌ اولین بار چشمم به پرچم سوریه افتاد که بالای برج مرزی توی هوا می‌رقصید. یادم میاد به مرز که رسیدم یه لحظه صدای درونم گفت: تو جدی جدی می‌خوای بری تو؟ خندم گرفت و با خودم گفتم: فکر نمی کنی‌ واسه تجزیه تحلیل یه کمی‌ دیر شده!!! همون زمان می دونستم که یکی‌ از عجیب‌ترین صفحه‌های دفتر زندگیم داره باز می‌شه و الان بعد از ۴ ماه موندن در دمشق می‌تونم بگم که هیچ کدوم از تجربیات زندگیم با این ۴ ماه قابل مقایسه نیستن. 


مرز لبنان رو که رد می کنی‌ وارد یه منطقه خاکستری(Gray Zone)  می شی‌. منطقه خاکستری یه فضای ۱۰ کیلومتریست از ابتدای مرز لبنان تا مرز سوریه. این ۲ مرز رو یه جاده بهم وصل می کنه که از وسط تپه رد می‌شه و مسافر تا رسیدن به مرز سوریه چیزی نمی‌بینه جز، جاده، تپه و آسمون .

به مرز که می رسم‌ از ماشین پیاده می شم‌ و به سمت ساختمون مرزی برای گرفتن ویزا، مهر ورود و بقیه داستان می رم. توی سالن جز من و چند تا پیر مرد و پیر زن انگار کسی‌ نمی خواد بره سوریه. صفی نیست با این حال به تابلو‌ها نگاه می‌کنم و می خونم "اجانب". هیچ کس پشت باجه نیست. مردی که لباس ارتشی تنشه روی یه صندلی لم داده و از ته سالن یه‌چیزی می گه. خب من نمی‌فهمم چی می گه ولی با این حال  به سمتش می رم. سیگاری گوشه لبش گذاشته و نگام می کنه. پاسپورتم رو بهش می دم و منتظر می شم. سرش رو تکون می ده و یه‌چیزی تو مایه‌های اینکه ایرانی‌ هستی‌ بهم می گه. سرم رو تکون می دم و بعد از چند ثانیه با پاسپورت مهر خورده از ساختمون میا‌م بیرون. سوار ماشین می شم و از ۲ تا ایست بازرسی رد می شیم. هربار که پاسپورتم رو نگاه می‌کنن می گن خوش آمدی و منم سر تکون می دم. برام عجیبه یکم، عادت ندارم کسی‌ پاسپورت ایرانی‌ ببینه وحشت نکنه و تازه لبخند بزنه و خوش آمد هم بگه. راننده نگام می کنه و می گه: ایرانی‌ هارو دوست دارن. سرم و تکون می دم، نفس عمیق می کشم و با یه حال غریبی می گم: بله!!!

سعی‌ می‌کنم تو ایست بازرسی‌ها تمام چیز‌هایی‌ رو که یاد گرفتم به یاد بیارم و رعایت کنم. یاد کلاس های آموزشی که گذروندم میفتم: مکالمه تلفنی در ایست بازرسی ممنوع‌، مخفی کردن صورت ممنوع، استفاده از عینک آفتابی ممنوع، همه شیشه ها پایین، اگه ازتون سوالی می کنن باید سریع جواب بدین و به صورت سوال کننده زل نزنین، مدارک باید قبل از رسیدن به ایست بازرسی آماده باشن و ...

راننده بعد از ایست بازرسی دوم نگه می داره و می گه من از این جلوتر نمی تونم بیام باید ماشین رو عوض کنی‌. راننده دفتر دمشق آماده ایستاده و کمک می کنه تا وسیله هام رو جابه جا کنم. بعد از ۴۵ دقیقه رانندگی به ورودی دمشق نزدیک می شیم. سعی‌ می‌کنم همه تابلوها رو بخونم. راننده انگار فهمیده هیجان زدم می گه: بعد از این تپه می رسیم به دمشق. اولین خونه های دمشق و می بینم و تمام روح و قلبم یجا فشرده می شه. همینجور که با ماشین از بالای تپه پایین میایم چشمم میفته به تیکه تیکه دود‌های غلیظی که به آسمون بلند شدن. خیلی‌ احمقانه وار از راننده می‌پرسم: اینا چی‌ هستن؟ نگام می کنه و خیلی‌ عادی می گه: موشک خورده دیگه!!! پشتم تیر می کشه و سرم رو تکون می دم. 

وارد یکی‌ از خیابون‌های اصلی‌ می شیم(منصور)، چند تا درمیون ساختمون‌ها خراب شدن ولی‌ هنوز شهر سرپاست. از جلو سفارت ایران رد می شیم که ساختمون خیلی‌ قشنگی‌ داره، تمام نمای ساختمون مینا کاری شده.  چند متر جلوتر دانشگاه دمشق رو می بینم که اون هم هنوز پابرجاست و جلوش پر از دانشجو. دمشق خیلی‌ من و یاد شهرهای ایران می ندازه حتی با اینکه کلی خراب شده. بیروت خیلی‌ با شهرهای ایران فرق داشت ولی‌ دمشق انگار که اصلا غریبه نیست. 

به خونه‌ای که باید توش زندگی‌ کنم می‌رسم و با همخونم آشنا می شم. آپارتمان آروم و خوبیه. همخونم همه جارو بهم نشون میده و باهم کمی‌ گپ می‌زنیم. همین‌جوری که حرف می زنه یک دفعه یه صدایی مهیبی میاد، که همه خونه و ما ۲ تارو به شدت تکون می ده. قالب تهی می‌کنم و خودم رو تکیه می دم به چهارچوب در اتاق. تا میا‌م به خودم بیام صدای دوم میاد. همخونم با خنده می گه: اینا خوشامد گویی برای ورود توست. تعجب می‌کنم که می‌خنده. یکم ناراحت می شم، فکر می‌کنم: بمب می خوره تو سر مردم خنده داره آخه !!!
-          راستی غذا خوردی؟
-          نه ولی‌ میل ندارم مرسی‌.
-          خلاصه همه چی توی یخچال هست می تونی استفاده کنی. فردا هم بعد از کار می تونیم بریم خرید کنیم.

ازش تشکر می کنم و به اتاق جدیدم می رم. روی تختم یه جعبه کمک‌های اولیه گذاشتن، یه موبایل که روش نوشته من و روشن کن و چند تا کارت ویزیت به اسم من با آدرس و شماره دفتر. موبایل رو روشن می‌کنم و اولین پیامک از مسول حفاظتی میاد. " به دمشق خوش اومدی، لطفا امروز رو از خونه بیرون نرو و فردا با الینا بیا دفتر. شب خوبی‌ داشته باشی‌".
هرچی‌ هوا تاریک تر می‌شه صدای تیر و تفنگ هم کمتر می‌شه. توی رختخوابم دراز کشیدم و به این فکر می‌کنم که چجوری فردا پای تلفن به بابا بگم که اومدم دمشق!!! فکر می‌کنم: حالا بخواب فردا زنگ می زنی‌. 


اولین شب زندگیم در دمشق آروم بود و من بعد از 4 ماه از اینکه اینجا هستم به شدت خوش حال.