۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

چقدر سنگین روحِ آدم

مسافرت عجیبیه زندگی‌. نمی‌دونی کی‌ می‌‌رسی‌، کی‌ باز می‌‌کنی‌، کی‌ پهن می‌‌کنی‌، جمع می‌‌کنی‌ و کی‌ می ری. می ری از خاطری به خاطر دیگه. از زندگی‌ به زندگی‌ دیگه، از نفسی به نفس دیگه. دفتری باز می‌شه، سیاه می‌شه، بسته می‌شه و تمام. گاهی یه نگاه، مزه، بو یا تصویری، آدم رو می‌‌بره توی دفتر‌های بسته شده. باز می کنی‌ ولی‌ فقط می تونی‌ ببینیش یا بخونیش. دیگه جایی‌ برای لمس کردن و نوشتن نداره، همش سیاه شده. انگار یخ زده، مرده. مرده ولی‌ زندس توی ذهنت، زنده تر از هر چیزیکه در اطرافت تکون می‌خوره. چقدر آدم سنگینِ . هزار هزار دفتر داره که توی ذهنش و روحش جا داده. هزار هزار دفتر کوچیک و بزرگ، بعضی‌ هاش حتی دفتر نیست چند خط، سطر، جملس یا رده پاس. رده پایی‌ کوچیک ولی‌ عمیق یا دفتری سنگین ولی‌ کم مایه. همه توی ذهن و روح آدم هست، سر هر انگشت وقتی‌ لمس کرده، سر هر لب وقتی‌ بوسیده، سر هر شونه‌ وقتی‌ تکیه داده، سر هر گوش وقتی‌ نوایی شنیده، سر هر لبخند، سر هر چشم، سر تک تک بودنِ آدم. چقدر سنگینِ گوش و لب و چشم آدم. چقدر سنگین روحِ آدم. آدم فکر می‌کنه رهاست، فکر می‌کنه می تونه آزاد باشه از هر قید و بندی. آدم اگه از دنیای بیرون کنده باشه، اگه از قرار دادهای اجتماعی فاصله گرفته باشه، با این سنگینی‌ روحش چه کنه!!! چه کنه با این همه دفتر، خاطره، نگاه، بوسه‌، نجوا، زخم، درد، عشق، زندگی‌!!! فقط یه کار می‌‌تونه بکنه با این سنگینی‌ و باز هم راه بره،که نمونه،که نفس بکشه. رها نباشه ولی‌ برقصه. خاطره محکم تر بکشه و آدم رهاتر برقصه. برقصه با هر نگاهی‌، صدایی، بویی، خاطره ای، برقصه با هر دفتر سنگین و سبکی، با هر رده پایی‌، با هر دردی، با هر عشقی‌که روی روحش سنگینی‌ می‌کنه. امشب شمع روشن می‌کنم به یاد همهٔ دفتر هام، خاطره هام، چه تلخ چه شرین، خوشگل، بدگل و می‌رقصم. می‌رقصم با همهٔ سنگینیم. این رو می دونم که سنگین تر خواهم شد ولی‌ باز هم می‌رقصم.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

خون داده بود



تند تند پا می‌‌زد، تند تند نفس می‌‌زد. ذهنش تند تند خاطره می‌‌زد. سرش را به عقب خم کرد شاید خاطره بریزد روی زمین، دید درختان بالای سرش چه تند تند از روی نگاهش می‌‌گذرند. تا آمد اولین درخت بالای سرش را خاطره کند، به دومی‌، سومی‌ و....رسید. دوباره یاد خاطره افتاد. ایستاد، سینه‌اش بالا و پایین می رفت. به خاطره گفت، "بیا حرفت و بزن و برو، ولی‌ فقط یه بار می‌‌تونی تعریف کنی‌ ها، تعریف کردی برو، فقط برو".
دید روی صندلی کنار رادیو نشسته است. انقدر که سوال کرده بود، گفته بودند  بنشیند آنجا روی صندلی و ساکت بماند. ناراحت بود که چرا او هم نمی‌‌تواند خون بدهد و کمک کند. نمی دانست بزرگ شده است یا نه؟؟؟ اطاقش را باید خودش جمع می‌‌کرد چون بزرگ بود، خون نمی‌توانست بدهد چون کوچک بود. به کفش‌هایش نگاه کرد و پاهایش را در هوا تکان داد. اولین کفش ورنیِ سفید‌ی بود که برایش خرید بود، تازه آن هم بعد از فیلم مدرسه موش ها. ".... توجه فرمائید،  توجه فرمائید، شنوندگان عزیز توجه فرمائید، دلیر مردان ایران  در عملیاتِ والفجر..." دکتر چسبی به دست زن زد و خواست که چند لحظه دراز کشیده بماند. در صندوق را باز کرد و اسکناسی در پاکت گذاشت و به زن داد. بعد به آسمان نگاه کرد و گفت: "اجرتون با  آقا". زن لبخند تلخی‌ زد و گفت: "بله، آقا همیشه به ما نظر  لطف داشتن، هم به ما هم به جوون‌های مردم". جمله ای که گفت هرچیزی بود جز حقیقت. پرسید: مامان چرا پول گرفتی‌؟ تو که گفتی‌ میخوای کمک کنی‌، مگه آدم کمک می‌کنه پول می‌‌گیره؟" انقدر نگاه زن سرد و خاموش بود که باورش نمی‌شد. زن از همان روز‌ها خاموش شده بود و او نمی‌‌دانست. هزاران زن، هزاران کودک با کفش‌های ورنیِ سفید، هزاران جوانِ پشت خاکریز و هزاران پدر پشت میله، خاموش شده بودند و او نمی دانست.

چیزی نمی‌‌دید جز درختان بالای سرش که تند تند از روی نگاهش  رد می‌‌شدند، تند تند پا میزد، تند تند نفس میزد. ذهنش ولی‌، دیگر خاطره نمی‌‌زد. خون داده بود و توانسته بود، که کمک کند. خوشحال بود که آنجا کمتر جوانی پشت خاکریز است، کمتر زنی‌ خونش را برای کودکش می‌‌فروشد، کمتر پدری پشت میله است و کمتر کودکی کفش ورنیِ سفید دارد. گریه کرد، گریه کرد و باز هم گریه کرد.....فقط چون، خون که داده بود دردش گرفته بود!!!!

 

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

از هر آنچه دوست داشتنی است بدم می‌‌آید

از دریا بدم می‌‌آید، از ساحل بدم می‌‌آید، از آفتاب گرم که پشتت را میسوزاند، از تابستان، آدم‌ها با لباسهای رنگی، زوج‌ها وقتی‌ دست در دست هم راه میروند، از تعطیلات، از بوی خوب تابستان. از صدای نامجو بدم می‌‌آید، صبحانه‌های دست جمعی حالم را بهم می‌‌زند، خوابیدن تا ۱۰ صبح، شب زنده داری، از زیتون، از بوسه، از لمس دوست داشتنی، بدم می‌‌آید. از شکل ابر‌ها بدم می‌‌آید، از آبی آسمان هم بدم می‌‌آید. خواستم گًل بکارم حتی از آن هم بدم می‌‌آید. از هر آنچه که دوست داشتننی بود وقتی‌ بود، بدم می‌‌آید. از هر آنچه که دوست داشتنی بود وقتی‌ نبود هم بدم می‌‌آید، حتی از خودم. از دستانم، موهایم، لبانم،از تمام تنم بدم می‌‌آید. به تمامم دست زده، از این همه بدم می‌‌آید. روحم؟ حتی روحم.  فقط نمی‌‌دانم که از این بد آمدن، بدم می‌‌آید یا نه؟ می‌‌آید....... نه، انگار دلم سبک شده. جز بد آمدن چیزی روی دلم سنگینی‌ نمی‌‌کند. هر چه هست می‌‌تواند که نباشد و جای خالیش حس نشود. حس شود ولی‌ دوست داشته نشود. می‌‌شود، چیز‌های تازه دوست داشت یا اصلا دوست نداشت، این یعنی‌ حسی جدید برای من. دوست نداشتن، بد آمدن، ترک کردن، دلتنگ نبودن، نبودن. یک جور نبودن، یک جور نیستم، از این بدم نمی‌‌آید.

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

SLOW DANCE

Have you ever
watched kids
On a merry-go-round?
Or listened to
the rain
Slapping on the ground?
Ever followed a
butterfly's erratic flight?
Or gazed at the sun into the fading
night?
You better slow down.
Don't dance so
fast.
Time is short.
The music won't
last
Do you run through each day
On the fly?
When you ask How are you?
Do you hear the reply?
When the day is done
Do you lie in your
bed With the next hundred chores
Running through your head?
You'd better slow down
. Don't dance so
fast.
Time is short.
The music won't
last.
Ever told your child,
We'll do it
tomorrow?
" "
And in your haste,
Not see
his sorrow?
Ever lost touch,
Let a good
friendship die
Cause you never had time
or call
and say,'Hi'
You'd better slow down.
Don't dance
so fast.

Time is short.
The music won't last.
When you run so fast to get somewhere
You miss half the fun of getting there.
When you worry and hurry
through your day,
It is like an unopened gift....
Thrown away.
Life is not a
race.
Do take it slower
Hear the
music
Before the song is over.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

قدیمی‌ اما.....

تولدت مبارک. ۱۰۰ سالگیت مبارک. مبارک به اندازه وجود هر زنی‌ توی دنیا. دیشب برات شمع فوت کردم. روشن کردم، فوت کردم و دوباره روشن کردم. برات آرزو هم کردم، که باشی‌، خودت باشی‌ و از این خود بودن لذت ببری. یادم بچه که بودم نمی‌‌خواستم چون تویی باشم. فکر می‌کردم "دیگری" بودن زنده تر، آزاد تر و رها تر میتونه باشه، ولی‌ انگار که نمیتونستم غیر تو باشم، چون تو بودم. یادم چقدر از دیگری‌ها بدم میومد، یه خشم که بود و بود و بود. فکر کنم حسودیم میشد به آزاد بودنشون شایدم نه، به خود بودنشون. اینکه خودشون بودن و راحت بودن. پله بعدی مخفی‌ کردن هر اون چیزی بود، که دنیای بیرون تورو در من می‌‌دید. موفق بودم یه جورایی ولی‌ چقدر اون روز‌ها تو از هر لحظه‌ای به من نزدیک تر بودی.


سال‌ها گذشته از اون زمان، نه من اون آدم سابقم و نه تو. همهٔ این سال‌ها سعی‌ کردم ببینمت، بشناسمت ، بپذیرمت و همونجوری که هستی‌ دوستت داشته باشم. اینکه کجا بودی، کجا هستی‌ و به کجا خواهی‌ رفت این روز ها، از خیلی‌ دغدغه‌های زندگی‌ برام پرنگ تر جلوه می‌کنه. و دیروز تو ۱۰۰ ساله شدی و من بیشتر از هر زمانی‌ از همراهیت و بودنت خوش‌حالم. قدرتت جز معدود داشته هام که بهش افتخار می‌کنم. قدرتت مثال زدنی‌ است، تکون دادنت لذت بخش‌ترین برای من. مرسی‌ که هستی‌، مرسی‌ که خودت هستی‌. امیدوارم روزی باشه که هیچ دختر کوچکی از همراهیت نه که بیقرار بشه که قرارش رو در تو بودن پیدا کنه. برای رسیدن به این آرزو تلاش می‌کنم.



تولد ۱۰۰ سالگیت مبارک،‌ای زنیت درونم

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

کلمه، کلمه، باز هم کلمه. کلمه اما صدا را نمی‌‌رساند.


صدا می‌‌دهد، زنگ می‌‌زند. همهمه‌ای بلند، کوتاه، بم میشود، پایین می‌‌آید، داد می‌‌زند، جیغ می کشد، روحش پاره می شود و می‌گوید: هوا!!! کش میاید تا دم پنجره، فاصلهٔ دستش تا پنجره یک نفس است، نفس ولی‌ نمی‌‌کشد، دستش ولی‌ نمیرسد. یاد طلا می‌‌افتد، می‌‌خندد، طلا تا پنجره راهی‌ نداشت، او هم ولی‌ دستش نمی‌رسید، نفس نمی‌‌کشید. نگاهش کرد آنروز به ترحم چون دستش به پنجره نرسیده بود. اگر طلا آنجا بود نگاهش می‌‌کرد شاید نه به ترحم. طلا، طلا، طلا و باز هم طلا. صدایش، صورتش، پنجره بسته اش و باز هم همهمه. باز هم صدا، صدا، صدا تا انتها صدا و تمام.

گرما، آفتاب. روحش دوباره به هم چسبیده بود. دستش را دراز کرد، پنجره را باز کرد و نفس کشید. تنها بود، طلا رفته بود. صبح بخیر، حالا دوباره از اول.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

تا حالا کجا‌ها قدم گذاشته؟


پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. دل‌ آسمان گرفته بود. تاریک، خاکستری درست مثل دل خودش.روی شیشه پنجرهِ دوبار ‌ها کرد و قبل از اینکه بخار دهانش ناپدید شود با انگشت تنها شکلی‌ را که از بچگی‌ بلد بود کشید. چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهان یه گردو، چوب چوب شکمبه این آقا چقدر قشنگه. آقای بخاری خندید و ناپدید شد. به خیابان نگاه کرد. چراغ عابر پیاده سبز شد و آدم‌های منتظرِ  این پا آن پا کن شروع کردند به حرکت. مادری که دست بچه اش را گرفته بود از چند قدم دور تر شروع کرد به دویدن که به چراغ راهنمایی برسد. قدم‌های کوچک هر یه قدم بزرگ را با سه قدم جواب میداد. پای کوچکش که به اولین خط سفید رسید انگار به زمین چسبید. دستان کوچکش را مشت کرد، با آرنج خم و صورت جمع شد نیم خیز شد و روی خط دوم پرید. از روی خط دو به سه به چهار و.. چراغ قرمز شد. بچه همچنان ولی‌ می‌‌پرید و مادرش همزمان دستش را می‌کشید، شاید منصرف شود از این پریدن. پاهای بچه ولی‌ انگار قفل میشد به هر خط سفیدی که می‌‌رسید. بین این ایستادن، پریدن و کشیده شدن می‌خندید، از ته دل‌. خنده‌اش را انگار هدیه می‌‌داد به دنیای اطرافش. صدایش انقدر بلند بود که به طبقه دوم جایی‌ که او ایستاده بود هم می‌‌رسید. پنجره را باز کرد که صدای خنده‌اش را بهتر بشنود. صدای مادر را شنید: دانیال بیا چراغ قرمز شد!!!! بچه گفت: ماما ماما فقط دو تا خط مونده بخندم، و باز هم پرید و خندید. از روی خط آخر هم پرید و با هم توی کوچه روبرو ناپدید شدند
با خودش فکر کرد، تا حالا کجا‌ها قدم گذاشته و...؟