۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

خشم




جنگ، زندان، زور، بی‌ عدالتی و خیلی‌ از بلایای غیر طبیعی دیگه که بر سر آدم‌های هم نسل من در این مرز و بوم اومده، به اضافه بزرگ شدن در خانواده‌ای با خلق و خوی کمی‌ تا حدی عصبی و تجربه اتفاقات ناگواری که شاید برای روح کوچیک یه بچه خیلی‌ دردناک باشه، من رو هم به موجودی زود رنج و زود از کوره در رو تبدیل کرد. این رو من وقتی‌ بهتر فهمیدم که وارد فضای اجتماع شدم. جایی که باید با مردمی که من رو نمی‌‌شناختن کار می‌کردم و باهاشون کنار می‌‌اومدم. از زمانی که این موضوع رو فهمیدم سعی‌ کردم از خودم موجودی بسازم که توان اداره کردن خشمش رو داشته باشه. اینکه چرا تصمیم به اینکار گرفتم خیلی‌ مهم نیست فقط این شد که من سعی‌ کردم خشمم رو کنترل کنم (حالا اینکه چقدر موفق بودم به کنار). اینکار رو هم با حس دلسوزی نسبت بقیه هرروز بیشتر تقویت می‌‌کردم، اینکه گناه داره، نمی‌‌فهمه، ارزش حرف زدن نداره، تو بفهم، تو چقدر خوبی‌ و... البته که این جریان بی‌ جایزه هم نبود. همیشه واسه خودم چند نوشابه گشوده و برای بزرگواری خودم سر می‌‌کشیدم. خنکیش هم می‌‌رفت لابلای خشم‌های فرو خورده و جیگرم رو برای مدتی‌ خنک می‌‌کرد. سطح انرژی بسیار زیادم، تا حدودی مثبت اندیشی‌، دلسوزی بیش از حد برای دیگران و طلب این حس که بگن به‌‌به‌‌ چه آدم خوبی‌ این عادت رفتاری رو هر روز در من بیشتر تقویت کرد. فکر می‌‌کردم دارم با خشونت طلبی مبارزه می‌‌کنم. خشونت بد است، همیشه بد است و من باید از خودم شروع کنم حتی اگه یارو ببخشید می‌...د به سر بنده. اینا شد شعار اینجانب، می‌‌زدم به سینم و راه می‌‌رفتم، حس می‌‌کردم که آدم خوبیم و این حس‌ چه حالی‌ بهم می‌‌داد. حس اینکه دارم برای خودم و دنیام کاری می‌‌کنم و شبیه بقیه نیستم، حس عجیبی‌ بود برام .

انقدر این کارو ادامه دادم که از خودآگاه به ناخودآگاهم اومد و شد عادت و امان از زمانی‌ که عادت می‌‌کنه آدم!!! یعنی‌ دیگه لازم نبود وقتی‌ دارم از خشم می‌‌ترکم (خشم های دم دستی رو ابراز می کردم البته،گنده گنده ها می موند) به رفتارهام فکر کنم، خود به خود با آرامشی شگفتی آفرین با مساله روبرو می‌‌شدم و خیلی‌ زود آدم‌هایی‌ که در حقم کار ناروایی کرده بودن رو می‌‌بخشیدم، نهایت اینکه بلند بلند گریه می‌‌کردم در تنهایی‌. البته که گاهی هم از دستم در می‌‌رفت ولی‌ این در رفتن‌ها معمولاً رفتار خشونت آمیزی می‌‌شد با خودم، تشنج می‌‌گرفتم، چند بار به حال خفگی رسیدم و نمی‌‌دونستم کجام، حساسیت‌های عجیب و غریب، آسم عصبی و... 

غیر از اینکه خودم به مقام والای عادت رسیدم، آدم‌های زندگیم هم به مقام عادت نائل شدن. عادت اینکه شما هرچه می‌‌خواهی‌ بتاز ایشون می‌‌بخشه، حرفی‌ نمی‌‌زنه، نهایتش اینکه قهر می‌‌کنه، چند روز گریه و دوباره شاد و خوش حال به سراغت میاد و درکت می‌‌کنه چون انسانی‌ است که می فهمه و می دونه که اشتباه از هر کسی‌ سر می زنه .

 روزی که کاسه دون خشمم پر شد، روزی بود که حتی دیدن عزیزترین‌های زندگیم برام سخت بود. انقدر از خشم پر بودم و البته هستم که حسی رو تجربه کردم که ایکاش دیگه هیچ وقت به سراغم نیاد. من فهمیدم که تنفر کجای روح انسان می‌‌شینه و چه جوری تو چشمات زل می زنه، روحت رو گاز گاز می‌‌کنه و حتی آمریکا هم هیچ غلطی نمی‌‌تواند بکند .
  

By Glenn Brady
 
رفتار هام شاید بگم یک شبه عوض شد. نه گفتن به دوستان، ندیدن، توجه نکردن، اونی‌ نبودن که همیشه بودم، پس زدن، اعتراض و... باعث شد که روابطم با نزدیک‌ترین دوستانم قطع بشه، از خانواده‌ام دور شدم و می‌‌تونم بگم اعتمادم رو به همه کس و همه چیز از دست دادم چون تازه تازه داشتم به رفتار اطرافیانم با خودم، فکر می کردم. تغییر هم برای همه سخته، همه دوست دارن با اونیکه می‌‌شناختن رابطه داشته باشن و شما توقعشون رو برآورده کنی نه هر کاری دوست داری انجام بدی. 

روز هام با باز تعریفِ کلمه تنفر، خشم، خشونت، کنترل و ... سپری شد و هنوز هم می شه. ازش هنوز رهایی ندارم فقط یکم بیشتر تونستم کنارم تحملش کنم. حس فلج کننده‌ای برام وقتی‌ خودم دست خودم نیستم، انگار که رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌‌کشد آنجا که خاطر خواه اوست. این روز‌ها من از هر چیز کوچیکی عصبانی می شم، حتی پر زدن یه پشه هم می‌‌تونه به حد جنون من رو عصبی کنه. چاره رو در دکتر رفتن دیدم. از خشم بی‌ حد و حصر گفتم و اینکه تازه فهمیدم باهام چه کردن یا خودم با خودم چه کردم. ایشون هم فرمودن این مملکت به درد نمی‌‌خوره، بیخود کردی برگشتی‌، جم کن برو. از اتاقش اومدم بیرون وقت بعدی رو کنسل کردم و رفتم خونه. جدا از عصبانیت برای همراهی با تابستون تهران، دمای بدنم به طور بارور نکردنی بالاس. گاهی احساس می‌‌کنم تب‌ دارم، روزی ۲ تا ۳ بار حمام می رم. انقدر این گرما اذیتم کرد و پزشکان از حل مساله عاجز شدن که رو آوردم به طب‌ سنتی‌. مطب آقای دکتری که بعد از پزشک عمومی‌ شدن تخصص خودش رو در طب‌ سنتی‌ گرفته، شد ایستگاه بعدی. کلی‌ باهام حرف زد، ازم پرسید چی‌ ازش می‌‌خوام. گفتم یکاری کنین این گرما، حس تنفر و این خشم از تنم بره بیرون. اینو که داشتم می‌‌گفتم اشکام گوله گوله می‌‌ریخت روی صورتم، دستام می‌لرزید و حس می‌‌کردم نفسم در نمی‌آ‌د. آروم نگام کرد، از ته چاه آرامش لبخند زد و گفت: شنیدی می گن دلم سوخت؟ تو هم دلت سوخته، سوخته‌ای که آتیشش خاموش نشده واسه همین انقدر گرمته. دلت که خوب بشه گرمای بدنت هم میره فقط برای اینکه بیاد بیرون باید درش رو باز کنی‌، مدتی خیلی‌ بیشتر گرمت می شه، خیلی‌ می سوزی، تحملش رو داری؟ پرسیدم: اگه بیاد بیرون دیگه تمومه؟ گفت: اگه دوباره هی‌ اسیرش نکنی‌ آره تمومه. سری به علامت رضا تکون دادم و کارگردان گفت: کات، بریم سکانس بعدی .

گاهی از دمای بالا می رم در یخچال رو باز می‌کنم و اون تو نفس می کشم. شب‌ها ملافه رو میذارم تو کیسه فریزر بعد تو جایخی یخچال. تا یخ بشه، دوش آب سرد می گیرم، میدوم از تو یخچال درش می آرم می‌خوابم رو تخت و می کشم روم تا خوابم ببره.

گاهی به حال انفجار می رسم.  اطرافیان با یک تعجبی نگام می‌کنن که انگار من و نمی شناسن. حالا من موندم با یه مورال در به داغون که آقا بالاخره چی‌ شد تکلیف این خشم؟!؟ بخورمش اینجوری می شم، نخورمش که پس تکلیف خشونت چی‌ می شه!!! مجبور به خوندن شدم. و به نکته‌های جالبی‌ رسدیم. فهمیدم که خشم یک حسِ ، حسی که به همه دست می ده و جاهایی‌ محافظ روح و جسم انسانه. خشم حسی است سالم و ضروری البته به اندازش(هنوز نمی دونم اندازش چقدره). ما آدم‌ها به ۳ طریق وقتی‌ احساس خشم می‌کنیم یا بعضی‌ روانشناسان گفتن به ۴ طریق، عکس‌العمل نشون می دیم. اول اینکه خشم رو به یک رفتار تبدیل می‌کنیم که بهش می گن عصبانیت. عصبانیت یک حس نیست، رفتاره. رفتاری که ممکنه به خشونت کشیده بشه. یعنی‌ آدم‌هایی‌ که عصبانی‌ هستن رفتارشون اشکال داره نه حسشون. رفتار هم آموختنیست. اینکه می گن عصبانی‌ شد دست خودش نبود یجورایی حرف بی‌ منطقیه (از نظر روانشناسی). انسان‌هایی‌ که به صورت دائم عصبانی‌ هستن یاد گرفتن که عصبانی‌ باشن و به خودشون این اجازرو میدن که رفتارشون خشونت آمیز باشه. انجام این رفتار بعد از مدتی‌ می‌شه عادت و عصبی بودن می‌شه یه رفتار ناهنجار.

خشم رو می‌شه ابراز کرد (که کم پیش میاد به خصوص در فرهنگ ما). چند جا خوندم همین بیان اینکه من خشمگین هستم چون تو به من توهین کردی، حق من و زائل کردی و... یک طریقه دیگه از خارج کردن خشم درونه. این روش اما مثل رفتار یه آدم عصبانی‌ یاد گرفتنیه. فقط ما به هزاران دلیل فرهنگی اخلاقی از خانواده و معلم های محترم مدرسه اولی رو یاد می گیریم و نه دومی رو. برای نهادینه شدن این رفتار باید بدونیم نیازمون چیه و چطوری می تونیم به این نیاز برسیم بدون اینکه به کسی‌ صدمه بزنیم. اینجا منظور از صدمه فقط صدمه جسمی‌ نیست البته

روش سوم می شه فرو خوردن خشم که اتفاقا در فرهنگ‌های مختلف خیلی‌ توصیه شده. اینکه شما خشمت رو بخور چون بزرگی‌، کارت درسته و... یا وقتی‌ خشمگین می شی‌ به یه چیز مثبت فکر کن و نذار افکار منفی‌ بهت قالب بشن. این طریقه برخورد با حس خشم بسیار آسیب زنندس. آدمی‌ که همیشه خشم خودش رو می‌خوره یا حواسش رو معطوف به مسائل دیگه می کنه در دراز مدت به حس تنفر از خود، دیگران و در سطوح خیلی‌ بالا به تنفر از زندگی‌ می رسه. هرکدوم از این ۳ تا نتیجه می تونه اثرات جبران ناپذیری به بار بیاره. مثل خودکشی، دیگر کشی و آزار و اذیت البته در سطوح حادش. صورت غیر حادش رو می شه تو دعوا بین کسانی دید که همدیگرو دوست دارن ولی وقته دعوا حرف هایی بهم می زنن که طرف مقابل نابود می شه و بعد هم اصلا حس پشیمونی ندارن و می گن خوب کردم. این یه حس تنفر کوچیکه که دوست داره طرف مقابل رو له کنه.

یه دسته روانشناس هم هستن که اعتقاد دارن خشم رو می‌شه مدیریت کرد. مدیریت خشم در واقع همون بیان حس خشم هست ولی‌ با یه رویکرد درمانی. برای اینکار لازمه که فوت و فن اینکارو با گذروندن کلاس، دوره یا حتی مشورت با یه مشاور یاد گرفت.

 حالا بنده تازه فهمیدم که خشم با عصبانیت فرق داره، اولی‌ حس و دومی‌ فقط یه رفتاره. حالا اول باید این خشم و بریزم بیرون و خودم رو آماده کنم ببینم چجوری می‌تونم برم مرحله بیان و بعدش مدیریت. فکر کنم یه ۳۰ سال دیگه بفهم که بعدش ایشالا رفع زحمت می‌کنم.

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

دریاچه گهر




دریاچه گهر در ارتفاع ۲۳۵۰ متری از سطح دریا، توی دل‌ اشترانکوه دراز کشیده و آفتاب می‌‌گیره. دریاچه‌ای که ۱۷۰۰ متر درازا و بین ۵۰۰ تا ۸۰۰ متر پهنا داره .

بعد از ۵ ساعت پیاده روی وقتی‌ به دریاچه رسیدیم، نفسم از زیبایی بند اومد و باور چیزی که می‌‌دیدم برام شدت سخت بود. ۳ شب باور نکردنی رو کنار این دریاچه گذروندم. شب‌هایی‌ با آسمونی پر از ستاره و شهاب، انقدر شهاب که وقت آرزو کردن هم نداشتم، مثل بچه‌ها رو زمین افتاده بودم و با دیدن هر شهابی که رد میشد فقط جیغ می‌‌زدم .


 زمان برگشت از دره‌ای به نام دره نگار که اسم درستش هست دره نی‌ گاه برگشتیم. جاهایی‌ دیگه راهی‌ برای عبور نبود و باید به رودخونه می‌‌زدیم یا جاهایی‌ گیر می‌‌کردیم بین سنگ‌ها و فقط طناب کوه نورد‌های ماهر گروه بود که کمک حال ما ناشی‌‌ها می‌‌شد. بعد از ۸ ساعت وقتی‌ به پایین کوه رسیدیم با اینکه داشتم از خستگی‌ به هلاکت می‌‌رسیدم هنوز صحنه‌های اون دره عجیب توی ذهنم بالا و پایین می‌‌رفت. با گذشتن ۳ هفته از اون سفر هنوز مزش و می‌‌تونم توی چشمام حس کنم.













عکس ها همه از اوستا