۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

رشید


رشید صبر می‌کنم تا هوا خوب بشه و میام اصفهان !!!

"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است". این جمله رو چند روزه هزار بار شنیدم. باورم نمی‌شه که گوشی رو برنمی‌داری، باورم نمی‌شه پیامکم رو جواب نمی‌‌دی. میگفتی‌ یکی‌ از بدترین توهین‌ها به شعور خواننده، چاپ خبر غیر واقعیست. نمیدونی چقدر دلم می‌خواست که اینبار به شعور من هم توهین بشه و این خبر دروغ باشه. آخه قرار بود آخر تیر بیایی تهران، گفتی‌ درگیرم تو بیا. منم گفتم هوا بهتر بشه میام. هوا هنوز بهتر نشده خوب، چرا منتظرم نموندی !!! رفتنت برای جامعه روشنفکری دردناکِ ، برای جامعه خبر نگاران یه فاجعه، برای دفتر تحکیم یه غم بزرگ..... برای من  انسان عادی اما کم شدن یه انسانِ انسان، از روی این خاکِ همیشه خاک خوردس. مثل تو دیگه کمیاب نشده عزیزم، نایاب شده، نایاب.
میگفتی‌ بنویس. می‌گفتم بابا جان من نه نویسندم، نه خبرنگار و نه اینکه بلدم اینکارو، فارسیمم که داغون. میگفتی‌ همین حرفارو بنویس، همین هارو که به من میگی‌. می‌گفتم رشید من زور بحث و جدل ندارم، تازه اینا بحث نمیکنن فقط جنگ اعصاب راه میندازن. میگفتی‌ از توی همین هاست که فکر ساخته می‌شه. مسخرت می‌کردم می‌گفتم بابا بچه مثبت و تو میخندیدی. دفتر چهره هارو بدون هیچ ناراحتی‌ بستم، نمیدونی الان چقدر متاسفم که نوشته‌های تو هم باهاش رفت. مونده چند تا ایمیل که توشون دنبال صدات می‌گردم، دنبال حضورت، دنبال اون همه آرامش وجودی که داشتی و اون همه عشق به این مردم.
مرگ حق، رفتن سفری هزار بار پیموده شده و غم از دست دادن عزیز حقیقتی تلخ. همهٔ اینارو میدونم ولی‌ رفتنت رو باور ندارم. به قول خودت: "کجایی رفیق نادیده اما خیلی عزیز؟" منم میگم: همین اطرافم رشید. صبر می‌کنم تا هوا خوب بشه و میام اصفهان !!!‌

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

خودشناسی




آدم فکر می‌کنه خودش رو خیلی‌ خوب می‌‌شناسه. "من اینجوریم"، "من این فرمی ام"، من وقتی‌ اینجوری می‌شه.... اینکارو می‌کنم" من، من، من و باز هم من. جالب اینجاست که همین من گاهی من رو در موقعیت‌هایی‌ آنچنان سورپریز میکنه، که خودم که اون من باشه، از دست منِ خودم می‌مونم. منظورم اصلا سر اتفاقات بزرگ، عجیب یا تصمیمات کلیدی زندگی‌ نیست ها، اصلا. منظورم همین کوچولو موچولو هاست. 

مثلا من الان چند وقته میرم کلاس یوگا، توی کلاس حرکات آسون و سخت داریم. یکی‌ از این حرکات اینه که بشینی‌ کف پات رو بگیری بغلت انگشتهای دستت رو بکنی‌ لای انگشتای پات و مچ پات رو بچرخونی، خیلی‌ ساده. جالب اینکه مچ پای من از یه طرف می‌چرخه از یه طرف دیگه نه !!! انگار مچم پیچ شده به ساق پام. پا ی‌ بغل دستیم و نگاه کردم دیدم گذاشته رو دور تند و هی‌ دور میزنه. بعد من در این سنّ و سال هنوز نمیدونم پای من فقط از یه طرف می‌چرخه !!!

 حالا این خیلی‌ مهم نیست و اذیت هم نشدم فقط برام جالب بود که حتی تنم گاهی برام تازس. مشکلم وقتی‌ شروع شد که ذهن من قرار شد همون جا که هست بمونه. یعنی‌ در لحظه باشه، همونجای باشه که جسم من هست، یعنی‌ توی اون اتاق و سر کلاس. حوصله‌ بحث فلسفی‌ ندارم که ذهن چیه، جسم چیه و الی‌ آخر فقط اونیکه آدم باهاش فکر می‌کنه، منظورمه. یعنی‌ اونیکه وقتی‌ نشستی پشت ماشین تو خونه داره با یکی‌ دعوا میکنه، یا سر کار پشت میز نشستی داری پروپزال می‌نویسی بعد اون با یکی‌ تو اتاق تنها، بله دیگه. بعد تو نمی‌فهمی پروپزال می‌نویسی یا چی‌!!! خلاصه اون چیزی که من بهش میگم ذهن، شاید من نمیگم معلم کلاس میگه، یه بچه به شدت بی‌ ادب، پر رو و خود سر که به هیچ صراطی مستقیم نیست. مال منه خیر سرم ولی‌ همه جا هست جز اونجا که من میخوام. یعنی‌ جریان انقدر پیچید‌س که در روز باید زور بزنم تا ۳ دقیقه پیش من بمونه. باید یا بشمرم یا مانترا بگم، یا یه کاری بکنم که انقدر هیجان داشته باشه تا کارش رو ول کنه و فقط بمونه همون جا که هست. دقیقا مثل بچه ها.

 بعد دارم فکر می‌کنم آدم حتی ذهن خودش دست خودش نیست (حالا این خود چیه هم خودش جریانیه)، تنش هم که چپ و راست می‌چرخه، چه‌جوری میتونه از "اینجوری" و "اون‌جوری" بودن خودش انقدر مطمئن حرف بزنه ؟؟؟

 

داماش



آخرین گام رو که برمی‌داری، سرت رو برمی‌گردونی تا مسیری رو که اومدی ببینی.

نفست به شماره افتاده ولی‌ انگار این به شماره افتادنم آرزوست. چشمهات دعوت میشن به خوردن سبز‌ترین غذایی که تا حالا دیده. باد با مهربونی دستی‌ به صورتت میکشه و خنده کنان لای موهات می‌پیچه، چرخی میزنه و تورو میسپاره به باد بعدی. می‌‌شینی توی سفره سبز طبیعت و خودت رو رها میکنی‌ توی خالصانه‌ترین آغوش دنیا. هیچ آغوشی نه انقدر پهن، نه انقدر بی‌ ریا، با ابهت و نه انقدر ترسناک میتونه باشه. حس میکنی‌ لحظه همین جا، زندگی‌ اینجا، تولد و مرگ همه انگار که همین‌جاست. انگار برگشتی‌ به خونه. فرار از روزمرگی، فرار از صدا، فرار از همهٔ اون‌هایی‌ که دوستشون داری یا نداری و پناه بردن به دل‌ طبیعت، اونجایی‌ که غیر از تو، تو و طبیعت دیگه چیزی نیست، کاریست به جدّ لذت‌بخش.

این پذیرایی دلچسب از بنده در "داماش" انجام شد. داماش یه ده‌‌‌ کوچیک ییلاقی از توابع شهرستان رودبارِ که بین منجیل و لشان قرار داره. حدود ۲۲۰۰ متر از سطح دریا فاصله داره و برای رسیدن به این ده‌‌‌ ما باید از لشان عبور می‌‌کردیم. راه بسیار باریک و می‌تونم بگم خطرناکی داره و در مه‌ بسیار خطرناک تر هم میشه. به ده‌‌‌ رسیدیم ناهار خوردیم، و پیاده حرکت کردیم. در چند کیلومتری این منطقه دریاچه زیبایی وجود داره که چون هوا به شدت مه‌ آلود بود، ما به دریاچه رسیدیم ولی‌ فقط چند متر از اون رو بیشتر نتونستیم ببینیم. چرخی به دورش زدیم، کنار آب دستامون رو بهم دادیم و برای همیشه زنده بودنش به درگاه خدا، طبیعت، انرژی و هرچی‌ هرکی‌ قبول داشت دعا کردیم. قرار بر این بود که کنار دریاچه شب رو سپری کنیم و توی چادر بخوابیم ولی‌ بارون انقدر شدید بود، مجبور شدیم به ده‌‌‌ برگردیم و شب رو در یه خونه روستائی بمونیم. زیر بارون توی حیات خونه روستائی آتیش روشن کردیم و مشغول شدیم به کباب کردن. خانوم صابخونه هم برامون برنج دودی درست کرد. انقدر چسبید تا صبح خوابه برنج دودی میدیدم. صبح زود یکی‌ از خوشمزه‌ترین صبحانه‌های دنیا رو شامل، تخم مرغ، عسل، کره، پنیر... (همه از نوع محلیش) رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. تنها چیزی که توی خونه روستائی برای من بچه شهری لوس و ننر آزار دهنده بود، بوی گوسفند توی اتاق بود. جالب اینکه بو بعد از چند ساعت رفت، البته نرفت دماغ من بهش عادت کرد.

وقتی‌ صبح راه افتادیم، هوا باز شده بود و خورشید کم کم داشت خودش رو نشون می‌‌داد. با ترکیبی‌ از ابر و نور خورشید حدود ۳ ساعت کوه پیمایی کردیم و به بهشتی که، هنوز باور کردنش برام سخته، رسیدیم. خوابیدم روی دشتی که روی سینه کش کوه بود و حس کردم چقدر همراهی با طبیعت می‌‌تونه زیبا باشه.



روز بعد که از خونه در اومدم تا برم و به روزمرگی هام برسم فقط یه تصویر جلوی چشمم بود و اون تصویر عجیب و غریب طبیعتی بود که نمی‌‌دونم چرا، با قیافه زشت و کثیف این خیابون‌ها و ماشین‌های تهران عوضش کردم. تنها راه حل برگشتن دوباره به آغوش طبیعته. ۲ هفته دیگه دوباره با طبیعت قرار دارم، اینبار می‌خوام فاصله اسالم تا خلخال رو پیاده طی‌ کنم. جای همتون خالی‌.



۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اجرای فیلم گذشته فرهادی به نفع خانه خورشید




محروم بودن از اولیه‌ترین حقوق انسانی‌، قصه تلخیست که انگار تمامی‌ ندارد. قصه‌ای که ایکاش مادربزرگی بود و میگفتش، شاید می‌توانستیم چاره کنیم. این قصه اما قصه نیست، غصه است که هروز روی حدقه چشم من و تو جا خوش کرده اما دیده نمی‌شود. روی تاپ تاپ قلب این کلان شهر بالا و پایین می‌‌رود ولی‌ انگار که سنگینی‌ نمی‌‌کند. ما هم مثل پدران و مادران این کهن سرزمین عادت کرده ایم. عادت کرده ایم به کند، کند و کند تر شدن این قلب، به شماره افتادنش، به گرفتگی همهٔ رگ هایش، به خفگیی که در انتظار است. صدای بافته شدن طناب دار این قلب را می‌‌توان شنید و هنوز هستند کسانیکه برای دوباره جان گرفتن این قلب، از جان و دل‌ مایه می‌‌گذارند.

 زنان سرزمین خورشید چه آنها که ممد می‌جویند و چه آنها که مدد می‌‌رسانند به یاری مان نیازمند و به همراهیمان دلبسته اند. این بار اصغر فرهادی با "گذشته" خردسالش به یاری زنان سرزمین خورشید آمده. با دیدن این اکرانِ "گذشته" فرهادی، با او به خانه‌ای که نورش را از خورشید، جنسش را از زنانگی و دردش را از این کلان شهر می‌گیرد، یاری رسانید