۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

"ناپاک"


عکس از Boissonnand
اسم، گٔل. رنگ چشم به شرط کمان، روح به شرط دریا، آغوش به شرط عروسک، بوسه به شرط عشق، دوست داشتن به شرط انگشتان دست (۵ تا) و نگاه و نگاه ....... به شرط دریا. شرط، به شرط زندگی‌..., زنده‌ترین است، کودکانه. پاک است، پاکِ پاک. تا نائل می‌‌شود به مقام والا‌ی زنیت. به مقام مادرش. به مقام مادر بزرگش، به مقام تمام زنان سرزمینش. به مقام لطافت، به مقام محبت، به مقام پذیرا‌ترین آغوش جهان. به مقام بوی خوب خورشت با پیاز، به مقام خوب تصور مردی که مرد است، نان آور است. تزیین میشود به مقام والا‌ی صبر، عفت، شهوت. سیب می‌خورد. سیب خوری که خواهر است. خودش، نگاهش، سینه اش، جادوی روی سرش، صدایش همه مصداق گناه است اما حجابش مشت است، مشتی که گره نمی‌شود. نائل شده به مقام والا‌ی زنیت. زنیت به رنگ خون، زنیت به شکل ترس، زنیت به شکل درد، زنیت به تجربه‌ای هزار بار تکرار شده ولی‌ خفه شده. کودکانه‌هایش پرواز می‌کند آنچه میماند ترس است. آنچه می‌‌ماند ناپاکی است. 

۱۲ بار در سال و ۷ روز در ماه ناپاک است. هر دستی‌ از او و بر او حرام است. حتی به حوالی خدایش هم نمی‌تواند سر بزند، چون ناپاک است. ناپاک است چون به مقام والای زنیت رسیده است. حالا از امروز آماده است که برود، که بدهد، که به مقام والا‌ی مادر شدن برسد. این همه مقام برای روح کوچکش زیاد است. کودکانه‌اش همین دیروز بود. همین امروز صبح، همین پیش پای شما. پاک بود حالا "ناپاک" است.



"ناپاک" اما زنده، "ناپاک" اما با طبیعت همراه. "ناپاک" اما زندگی‌ به درون گرفته. حس خوب ناپاکی، حس زندگی‌..، انگار که فقط زنیت میتواند اینگونه با طبیعت همراه باشد. به سلامتی‌ این همه "ناپاکی" من زنده ام.

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

مسابقات ملکه زیبایی


لارکه پوزلت نفر چهارم مسابقات سالانه عکس یونیسف شناخته شده. پوزلت دانمارکی، متولد ۱۹۸۴، سعی‌ کرده زندگی‌ دختر بچه‌هایی‌ رو نشون بده که در مسابقات ملکه زیبایی شرکت می‌کنن.




۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

ایکاش من هم برای خودم کسی‌ شوم



سلام، خانوم...... نیستن؟


سرم را بلند می‌کنم می‌‌بینم بین چارچوب در ایستاده. بلند می‌‌شوم و سلام می‌کنم. دروغ چرا قبل از خودش به کودک در آغوشش خیره می‌‌شوم. لبخند میزنم، خجالت میکشد، ریز میخندد، رویش را برمی‌ گرداند و مادرش را بغل می‌کند. با چشم کودک را دنبال می‌کنم و به صورتش می‌رسم. قد بلند، لاغر و گندم گون، گونه‌هایش در اثر مصرف تو رفته ولی‌ باز هم زیباست. شلواری، رنگ و رو رفته به پا دارد و مثل اکثرشان با دمپایی راحت تر است. گوشه چادر به دهان میخندد و می‌گوید:

- ا
 ِ شمایین خانوم دکتر نشناختم، چه عجب از این ورا. دلمون تنگ شده بود، ماشاالله چه جیگری شدی. رنگ و رویی صفا دادی، خبریه؟ 

خنده‌ام می‌گیرد، حالم از همیشه بد تر است ولی او هنوز مرا خانوم دکتری "جیگر" می‌‌بیند. فایده هم ندارد که بگویم دکتر نیستم، او مرا به دکتری قبول دارد و همین برایش کافیست.

Gustav Klimt
- خبر‌ها پیش شماست، مبارکه، چند وقتشه؟

- نه‌ ماه.

- دود که بهش نمی‌‌دی؟

- من که نه خانم دکتر ولی‌ اون بابای ....کشش می‌خواد به زور بهش بده جلوش وامیستم، کتک میخورم.

- خودت چی‌؟ حالت بهتره؟ درمان کمکت می‌کنه؟



- بله خوبه، خیلی‌ خوب. خانوم .... گفتن اگه همینجوری خوب باشم برام کارم پیدا می‌کنن. عروسکم یاد گرفتم ببافم. امروز هم کلاس دارم. اگه این ذلیل مرده بذاره.

- بدش به من،
 برو سر کلاست. کارت تموم شد بیا ببرش.

- خانوم... گفت باید دُکی بد اخلاق من و ببینه. نمیدونی کجاس؟ شما نمی‌‌تونی ببینی‌؟


- نه عزیزم، آقای دکتر باید ببینن، من که دکتر نیستم. بچه رو بذار پیش من، برو سر کلاس. آقای دکتر که اومدن صدات می‌‌کنم.

پوزخندی زد و گفت:

- به نظر ما که دکتری. حالا اگه نیومد قربون دستات خودت ببین. درد دارم.
 

- حالا شما برو، چشم یه کاری می‌کنیم.

بچه‌اش را به من داد چند نصیحت آبدار هم کرد و از پله‌ها رفت پایین. نیم ساعتی‌ گذشت که خانوم... را دیدم. گفتم فلانی آماده بود دنبال دکتر می‌‌گشت. می‌‌گفت دکتر نبود من ببینم!!!! هردو خندیدیم.

- مریض شده؟

- تقریبا. هر شب که شوهرش می‌‌فهمه تحت درمانِ بهش تجاوز مقعدی می‌کنه. خونریزی داره....

و باز دوباره
 بقیه اش را نشنیدم. سرم افتاد به دوران و دلم تیر کشید. سیر باطل سوال و جواب‌ها شروع شد. چرا نمیره پیش پلیس؟ - شناسنامه نداره، بچه‌اش رو ازش میگیرن، بچه‌اش هم شناسنامه نداره. - چرا ترکش نمی‌کنه: جا نداره، پول نداره. کجا بره............................

به بچه نگاه کردم. داشت با دگمه‌های لباس من بازی می‌‌کرد، چند وقت یکبار سری بلند می‌‌کرد می‌خندید و دوباره مشغول می‌‌شد. دختر بود.

با سر و صدا از پله‌ها بالا آمد و بچه را در
 آغوش گرفت و بوسید.

- خانوم دکتر رو اذیت نکردی که ذلیل مرده.

نگاهم تمامش را دنبال می‌‌کرد. همه اش را می‌خواستم ثبت کنم. دوست داشتم بغلش کنم، شاید که آرام شود. آرام بود ولی‌. آرامِ آرامِ آرام. شاید دوست داشتم بغلش کنم که خودم آرام شوم، که گریه کنم.بعد از کلی‌ آب دهان قورت دادن پرسیدم:

- ....جون، درد داری؟

- درد؟ یکم، چطور؟

- یعنی‌ منظورم اینکه...هیچی‌ آقای دکتر اومدن میتونی‌ بری پیششون.

لپم را نیشگون گرفت، "جیگر" دیگری تحویلم داد و رفت. وقتی‌ برگشت کمی‌ گرفته بود. قبل از اینکه سوال کنم خودش به حرف آمد.

- خانوم دکتر دعا کن زود تر خوب شم، خانوم.... برام کار پیدا کنه برای خودم کسی‌ بشم.

- حتما می‌‌تونی، دیگه چیزی نمونده. درضمن برای خودت همین الان هم کسی‌ هستی‌.

- نه خانوم نیستم. خیلی‌ بدبختم، هم من هم اون مادر.... همچینی می‌خوام بکشمش بعضی‌ وقتا، ولی‌ نمیخوام بچّم رو دست بمونه. می‌خوام بزرگش کنم، براش شناسنامه بگیرم، درس بخونه آدم بشه. مثل شما بشه یا مثل خانوم....بعدش تًف می‌کنم تو روش و میرم. اِنقد بکشه تا بمیره. نمی‌خوام عینه هو اون زندگی‌ کنم.



از آن روز دیگر ندیدمش. شاید نه هر‌روز ولی‌ هر گاه که کلمه "زن" را می‌‌شنوم چهره اش به خاطرم می‌‌آید. دلم برایش نمی‌‌سوزد، برای چه بسوزد. برای قدرتش یا باورش؟ برای جنگیدنش، حرکتش یا برای زن بودنش؟ زن بودنش، انسان بودنش و آخر، بودنش مرا به زندگی‌ امیدوار می‌کند. زور می دهد برای ادامه دادن. چون او‌هایی‌ که می‌‌بینم دلم برای خودم می‌‌سوزد، برای خودمان می‌‌سوزد و یادم می‌‌آید که حرکت نکردنمان، قدرت نداشتنمان، ناامید بودنمان، خسته بودنمان به خاطر دیدن، لمس کردن، شنیدنِ مشکلات چنین زنانی نیست. به خاطر قدرت نداشتنمان است. به خاطر بیزوری و پیزوری بودنمان است. به گردنشان نیندازیم، به گردن زن بودنشان نیندازیم.
ایکاش من هم برای خودم کسی‌ شوم، ایکاش همه برای خودشان کسی‌ شوند.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

بیانیه جهانی‌ حقوق بشر


"به رسمیت شناختن "منزلت ذاتی" و "برابری مسلم حقوقِ " همهٔ اعضای خانواده بشری، پایه و اساس آزادی، عدالت و صلح در جهان است". این اولین جمله از بیانیه جهانی‌ حقوق بشرِ که در ۱۰ دسامبر ۱۹۴۸ در پاریس نوشته شده. این بیانیه دربرگیرنده ۳۰ ماده است که از اعتبار حقوق بین‌المللی برخورداره.

خوندن این بیانیه یا اعلامیه، خالی‌ از لطف نیست و تنانه مثل خیلی‌‌های دیگه امسال دوباره این بیانیه رو خوند به امید اینکه نکته‌ای رو از قلم ننداخته باشه. بیانیه به نظر خیلی‌ ساده و واضح میاد درحالیکه اصلا اینطور نیست. در همون خطوط اولیه است که سوال‌ها شروع می‌شه. لغاتی مثل، حق، حقوق، منزلت، برابری، آزادی و ....سالها و شاید قرن هاست که موضوع بحث فلاسفه، جامعه شناس ها، دانشمندان و .... بوده و هست. شاید برای درک بهتر این بیانیه، که متعلق به همهٔ ماست و حداقل روی کاغذ از طرف همهٔ کشور‌های عضو سازمان ملل به رسمیت شناخته شده، لازم باشه به معنی‌ لغات کمی‌ بیشتر فکر و توجه کنیم.

روز به رسمیت شناختنِ ، برابری حقوق و منزلت انسانی‌ همگی‌ مون، از هر نژاد، فرهنگ، رنگ، جنس و کشوری که هستیم،

مبارک
http://www.un.org/en/documents/udhr/index.shtml

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

کودکانه


                                                              کودکانه، زندگی‌، لبخند

                                                                                                                                              عکس از دویچه وله

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

پوستر برای فردا


10 پوستر برتر از میان 3200 پوستر ارسال شده برای مسابقه‌ی " پوستر برای فردا"، که امسال با موضوع برابری جنسیتی برگزار شده‌بود، معرفی شدند.


"پوستر برای فردا" یکی از پروژه‌های اصلی "برای فردا" سازمانی غیرانتفاعی و مستقل در پاریس است. پروژه‌ی پوستر برای فردا هر سال بر مبنای یکی از اصول اولیه‌ی حقوق بشر، جهت جلب توجه افکار عمومی انتخاب می‌شود. پوستر‌های برگزیده در کتابی منتشر شده و هرسال در روز 10 دسامبر، روز جهانی حقوق بشر در سراسر دنیا به نمایش در می‌آیند(تغییربرای برابری ). 

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

برسد به دست ستوده‌ترین نسرین



برقِ شومِ چشمِ گرگ غریب در تاریکی‌، حکایت تلخی‌ است که همه می‌شناسیم. نگاهت که می‌کند یا نگاهش را برمیتابی یا چشم به زیر می‌اندازی. پایان اما برای همه یکیست. دیر یا زود نوبت می‌رسد به تو، به من، به تمامیمان. این گرگ آشنای به ظاهر غریب، دست که به زیر گلویت ببرد به هیچ نمی‌‌اندیشی‌ جز قطع دستش، قطع حضورش، قطع نفسش. دست اگر قطع نشود فردا می‌رسد به گلوی کودکش. اینجاس که جنگ، به تن‌ می‌رسد.


حالا جنگ به تنش رسیده شاید تنش به جنگ رسیده. راهی‌ جز قطع دست غریبِ آشنا بر گلو ندارد، حتی اگر تنش مثال "گلی‌ باشد سفید، کوچک" (دهخدا) و صد برگ به نام نسرین.


۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

چشم



پاییز را بو کردن نمی‌‌تواند، خورشید را قورت دادن، باد را سوار شدن، دور، آن دور را حدس زدن، نمی‌تواند. برق نگاه را دیدن نمی‌تواند. لبخند را خندیدن نمی‌‌تواند. اشک را غم خوار بودن نمی‌‌تواند.

او رنگ زندگی‌ را نمیبیند. زندگی‌ بی‌ رنگ، مزهٔ آن آخرین بادام تلخی‌ است که گاز میزند، تًف می‌کند ولی‌ هوارش تمام نمی‌شود. 

وقتی‌ رسید اما، از درونت میدید، از درونت نگاه میکرد، از درونت دوست می‌داشت، از درونت لمس و از درونت هستت میکرد.

وقت رسیدن چشم نداشت، انگشت بر جانم کشید و گفت: برگ ریزان داری؟

گفتم: می‌‌ریزد

گفت: چشمت را ببند دیگر نمی‌‌ریزد

بستم...

رنگ را که دوباره دیدم رفته بود. میدانم که وقت رفتن باز هم چشم نداشت