۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

از صبح فقط دنبال پروانه‌ها دویده ام


Van Gogh


گسست می‌کنم از من. گسست می‌کنم از وجود، از بودن، از راه، هم دلی‌، همراهی، همراه شدن ........و امان از سفر. 

پاره می‌‌شوم از خویش و تقسیم می‌‌شوم به دو، سه‌ یا چند نیم. می‌‌ایستم روبروی آینه و به خوده دق شده‌ام نگاه می‌کنم. انگشتانم یکی‌ راست، یکی‌ چپ، نفسم را حبس می‌کنم و نیمه‌هایم را زیر فشار دستانم له‌ می‌کنم. آنقدر سفت که دستانم می‌‌لرزند. بند از بندم جر می‌خورد، دلم غش می‌‌رود، اشکم در سرای گونه‌هایم به زیر می‌‌شود و دست آخر ...... تقّ.
 تکه تکه‌هایم بر آینه می‌‌پاشد و نفس آزاد می‌‌شود. آینه را پاک می‌کنم، دستهایم و زیر ناخن‌هایم را می‌شویم تا اثری از حادثه باقی‌ نماند. مثل همهٔ زندگی‌، انگار که هیچ اتفاقی‌ نیفتاده. نه چرکی، نه کثافتی، نه اشک، نه خون و نه صدای پارگی روحی‌ به چند نیمه آنهم نیمه جان. می‌نشینم زیر آفتاب تا تکه تکه هایم، دو، سه‌ یا چند نیمه‌هایم خشک شوند. خشک که شدند، کورمال کورمال همه خودم را دوباره با خاک انداز جمع می‌کنم. در چشم‌هایم را باز می‌کنم که خودم را دوباره سرهم بندی کنم. در که باز می‌‌شود اما همهٔ زندگیست که هجوم میاورد. نور میاید و تنهایی‌ روحت را می‌‌گذارد کنار دیوار، دستمالی بر دهان و تا میایی فریاد بزنی‌، درررررررررررررررررررر

اعدام شد.
 
از خواب بیدار می‌‌شوم و دنبال تنهاییم می‌گردم، می ترسم . تنهاییم بال درآورده و انگار برای همین است که از صبح فقط دنبال پروانه‌ها دویده ام.




۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

تعادل



(چراغ روشن)

- چته؟

- هیچی‌ چمه؟

دهانش را کج می‌‌کند و آرام مثل او می‌گوید "هیچی".
- تعطیل نمی‌‌کنی‌؟

- چرا اینو تموم کنم می‌آ‌م، فردا باید تحویل بدم.

 (چراغ خاموش)

با بقیه سوار بر بالابر می‌‌شود ولی‌ سر می‌‌خورد به سمت پایین.

(چراغ روشن)

- پیاده بریم؟

سر تکان می‌‌دهد و هم قدم می‌‌شوند.

(چراغ خاموش)

نگاه می‌کند، راه می‌گیرد و همراه می‌‌شود با مردمانی که هرروز گذر می‌‌کنند. گذر می‌‌کنند و خسته نمی‌‌شوند. مردمانی که نمی‌‌ترسند، او هم گذر می‌‌کند اما می‌ترسد. مردمان + گذر = مردمانِ رهگذر. ایکاش "گذر" نمی‌‌کردند، "گذار" می‌‌کردند. مثل گذار به دموکراسی، گذار به مدرنیسم. گذار از گفتمان به نهاد، گذار زنانه از پدر سالاری به فمینیسم، بن‌بست، من. گذار از ترس...

(چراغ روشن)

- گفتی‌ ترس؟

- من چیزی نگفتم؟

لبخند

- بیا بریم برات روپوش بخرم.

- من روپوش بخرم؟ یعنی‌ من به صنعت حجاب کمک کنم!!! زوری سرمون کردن به ترویجش کمک هم بکنم!!! چیه، چرا اینجوری نگاه میکنی‌؟

- برای اینکه مثل بچه ۲ ساله‌های لجباز میمونی، طریقهٔ مخالفتت هم متعلق به زمان خدا بیامرز اعلیحضرتِ فقیده.

- شما بفرمائین طریقه جدید چجوریه؟

- طریقهٔ جدید رنگیه عزیزم، بیا بریم نشونت بدم اگه خوشت نیومد نخر.

(چراغ خاموش)

گرم بود. سری گرداند و وارد مغازه شد که آب بخرد.

- یه آب معدنی بدین لطفا. چقدر می‌شه؟

کوله را از پشتش باز کرد، رفت داخل کیف که دنبال پول خرد بگردد. مغازه دار درِ یخچال را بست، آب را روی پیشخوان گذاشت، سرش را نزدیکِ گوشش کرد و با صدای تهوع آوری گفت:

- مادرم و بفرستم ایشون بگن چقدر شده؟

سرش توی کیف ماند، نگاهش را بالا آورد و چشمک مغازه دار را به پسر جوانی که کنارش بود دید. گوش‌هایش تیر کشید، تیز به مغازه دار نگاه کرد و بلند گفت:

- با این سنّ و سال و عرق و النّسأ به این جنبندگی، هنوز با مادرتون این‌ور و اونور می‌‌شین !!!
 
مثل کارتون عصر یخی همه مشتری‌ها خشک خشک نگاه می‌‌کردند. 

(چراغ روشن)

- بیا بریم بیرون، دیوانه شدی!!! چرا سر این خالی‌ می‌‌کنی‌؟

- اون یه چیزی‌رو که تا زیر گلوش گیر کرده می‌خواد رو من خالی‌ کنه، نه من.

- بی‌ ادب، حالم و بهم زدی. اینه طرز برخورد با اینجور آدما؟

- برو بابا حوصله‌‌ تو رو هم ندارم. اصلا واسه چی‌ اومدی دوباره؟

(چراغ خاموش)

نشسته بود و دل‌ داده بود به حرف‌های مادربزرگ. او هم دلش را گذاشته بود و می‌چرخاند. مادر بزرگ داشت از مراسم خاکسپاری نیامده ‌اش تعریف می‌‌کرد، که چنین و چنان نکنید. مسجد نگیرید، گٔل نخرید، شام ندهید، پولش را بدهید به مستحق.

- مادر پول مراسم من و ببر بده به همین زن‌ها که می‌‌گفتی‌. چی‌ چی‌ بود اسمش؟

- چشم می‌برم. حالا چرا یاد اینجور چیز‌ها افتادین؟

- چون مهمه. هیچی‌ مثل مرگ حاضر و آماده نیست. آدم از فرداش خبر نداره؟

- از امروزش چی‌، خبر داره؟

- معلومه، امروز همینکه میبینی، خبره دیگه‌ای نیست مادر.

(چراغ روشن)

- چرا می‌خندی؟

- هیچی‌ جوابت رو داد حال کردم. نگرد عزیزم، همینه که میبینی‌. زندگیت رو بکن خبری نیست.

- دارم همین کارو می‌کنم اگه شما اجازه بدین.

- نمیکنی‌، فرار میکنی.‌

- شروع نکن‌ها اصلا حوصله‌‌ ندارم.

و رفت سمت اتاق.

- حداقل بیا این کتاب هارو که بهت دادن بخون یکم به اون مغز پوکت اضافه بشه. اینجوری میخوای‌ بنویسی!!!‌

برگشت و نگاهش کرد، کتاب را به تندی گرفت و با عصبانیت گفت:

- حالم و بهم می‌زنی، می‌‌فهمی‌. هرکاری هم بخوام بکنم به تو یکی‌ مربوط نیست.

- اینکه چیز تازه‌ای نیست. یه حرف جدید بزن شاید روزت تازه بشه.

صدای خنده

(چراغ خاموش)

خوابیده بود. کتاب رو از توی بغلش درآورد و گونه ‌اش را آرام بوسید. چشم‌هایش را باز کرد و تا آمد چیزی بگوید...
بالای سرش دست بر روی بینی‌، ‌خم شده بود.

(چراغ روشن)

- هیس، همه خوابیدن. پاشو بیا باهات کار دارم.

مثل بچگی‌‌ها آمده بود. بلند شد و دنباله ‌اش را گرفت. تاریک بود. ساعت بزرگ کنار دیوار داشت تیک و تاک می‌‌کرد. نگاهش کرد، لبخند زد و گفت:

- می‌خوای دوباره سعی‌ کنی‌؟

لب‌هایش را جمع کرد، اخمی به ابرو آورد و با یک جور دل‌خوری گفت:

- آره

- خوب بشین و دوباره امتحان کن. فقط اینکه ته داستان نوشته شده، همونه که قبلاً خوندی ولی‌ حالا برای حالت بازم امتحان کن.

نشست جلوی ساعت، دستانش را به هم مالید و منتظر شد. کمی‌ مانده به ساعت تمام، دستش را برد به طرف پاندول ساعت. تا صدای زنگ ساعت بلند شد، پاندول ساعت را گرفت. زنگ ساعت قطع شد. با عصبانیت گفت:

- اه، چرا زنگ نمی‌زنه؟

لبخند زد، شانه‌‌هایش را بالا انداخت و گفت:

- انتظار دیگه‌ای داشتی!!! این پاندول اگه این‌ور و اون‌ور نره نمی‌‌تونه زنگ بزنه.

- ولی‌ من میخوام رو این خطه وایسته و زنگ بزنه!!!

(چراغ خاموش)

کسی‌ کلید برق را زد و او ناپدید شد.

- تیام چیکار می‌‌کنی‌؟

با دستپاچگی گفت:

- ا‌م، هیچی‌ داشتم زنگش و قطع می‌کردم، آخه صداش بلند بود نمی‌ذاره بخوابم.

- عزیزم اون خیلی‌ وقته که دیگه زنگ نمیزنه، پاندولش خراب شده این‌ور و اون‌ور نمی‌ره. تو حالت خوبه، ۴ صبح چه کار با ساعت داری؟
.
.
.
هرکاری کرد که (چراغ روشن) شود و او بیاید، نشد. رفته بود. چشم‌هایش سنگین شد.


M.C. Escher

و

 شنید...


دینگ، دینگ، دینگ...