۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

جاده‌های انتخاب

گاهی کنار "جاده‌های انتخاب" که هزاران هزار هستن می‌شه چادر زد، روز‌ها نشست، بررسی‌ کرد، فکر کرد تا بهترین تصمیم رو گرفت و بهترین راه رو رفت. بشریت سال‌ها و شاید قرن هاست که داره به این تجزیه و تحلیل ادامه می ده و احتمالا تا آخر دنیا هم ادامه خواهد داد. بعضی‌ از آدم‌ها اصلا این علم و کتل فلاسفه که چادر زدن سر جاده‌ها رو نمی‌بینن. به نظرشون فلسفه کلا چیز بی‌خودیه، که چی‌ هی‌ بپرسی: "از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟". یه راهی‌ رو که به نظر با کلاس می آد و انتخاب می‌کنن و می‌رن. بهتره بگم والدین عزیز، جامعه و ارزش ها زحمت این انتخاب رو براشون می کشن. این جاده معمولا خیلی‌ شلوغ پولوغه. رفت و آمد توش زیاده و توش می‌شه تا جایی‌ که می‌شه گاز داد و از بقیه سبقت گرفت. اصلا فرض بر اینکه هر کی تند تر بره آدم کار درستیه. از اون سبقت هاست که تو ایران اتفاق میفته. وقتی‌ یه ماشینی از یکی‌ دیگه سبقت می گیره همه اون‌هایی‌ که توی هردوتا ماشین هستن در لحظه ای که ماشین ها دارن از کنار هم رد می شن بر می گردن و بهم نگاه می‌کنن، صحنه خنده داریه خیلی‌.

بعضی که زورشون زیاده سر یکی‌ از این جاده‌ها با اسلحه و تفنگ ایستادن، گاهی خیلی‌ خوب و مهربون به نظر میا‌‌ن. از لطف و مرحمت باری تعالی، یه تفکر سیاسی، یه عقیده یا کیش و آیین می گن، به زبون‌های مختلف البته. اگه شانست بد باشه و دم در اون جاده به دنیا اومده باشی‌ به زور می خوان بهت حقنه کنن که در دنیا فقط یه راه درست وجود داره و بقیه راه‌ها که می بینی‌ فقط تصورات توئه و اصلا وجود خارجی‌ نداره، اگرم داره راه هایی هستن شیطانی و نظر کرده. تا زمانی‌ که تو جادشون با سرعت مجاز برونی در امن و امانی، یه خروجی زود تر یا دیرتر بپیچی اونوقت که دیگه لطف و مرحمتشون تبدیل به یک خشم خانمان سوز می شه.

دسته بعدی اصلا انتخابی نداره. تو جاده بیچارگی، بدبختی، مریضی، فقر، تجاوز و خشونت به دنیا اومده و توی همون جاده انقدر پای پیاده می ره تا بمیره. این جاده‌ها معمولا پایانی ندارن. از آسمونش سنگ میاد و از زمینش آتیش بیرون می زنه. خرابی‌ جاده هم معمولا تقصیر ساکنان جاده‌های دیگه است که هر آشغال دستشون رو می‌ندازن تو این جاده. این جاده‌ها معمولا آشغالدونیه جاده‌های دیگه هستن.

بعضی‌‌ها دم در جاده فرصت‌ها به دنیا اومدن. امکان انتخاب دارن، گرسنه و اینا هم نیستن، تفنگم بیخ خرشون نیست ولی‌ حال انتخاب کردن ندارن. این دسته با گروه فلاسفه که در حال نقد و بررسی هستن زمین تا آسمون فرق دارن. قپی تفکر میان ولی‌ در واقع زور انتخاب ندارن چون خیلی‌ تنبل تر از این حرفها هستن که راه برن. ادعاشون البته گستردگی وصف ناپذیری داره، یه نمور هم شبیه افسرده و خسته می زنن.

بعضی‌‌ها هم که کلا از کنار جاده‌ها زدن بیرون تو خاکی چون از انتخاب کردن می‌ترسن و معمولا خیلی‌ کمال گران. یه دکه‌ای واسه خودشون می زنن، تو سایه دکه می شینن و تخمه می شکنن و از بقیه ایراد می گیرن. گاهی یکی‌ که رد می‌شه رو چند روزی دعوت می کنن به دکشون. بعد که یارو می گه: خب بریم؟ از تعجب دهنشون باز می‌شه که: کجا؟. این آدم‌ها از انتخاب می‌ترسن، چون فکر می‌کنن اگه جاده اول رو مثلا انتخاب کنن کلی‌ جاده دیگه می مونه که ممکنه بهتر باشه و همه زندگیشون رو سر این احتمال از دست می دن.

بعضی‌ هی‌ می‌رن و میا‌‌ن، از یه راه می‌رن می بینن خوب نیست برمی‌گردن، یکم پیش فلاسفه می شینن با دهان باز بهشون گوش می دن ولی‌ از اونجا که صبر و تحمل ندارن دوباره کولشون رو می بندن و یه راه جدیدی می‌رن. این عوض کردن راه می‌شه راهشون. آدم‌های خنده دارین به قولی کونشون رو زمین بند نیست. به قولی تنوع طلب یا دمدمی مزاج هستن. هی‌ همچی‌ دلشون و می زنه، خسته می شن و دوباره حرکت می‌کنن. خدا به خانوادشون صبر بده.

من به دسته آخر تعلق خاطر بیشتری دارم. چراش رو نمی دونم، اینجوری شده. چند بار سعی‌ کردم بزنم تو جاده دیگران نشد، انقدر جاده من نبود که نگو و نپرس. اصلا همه اینارو گفتم که بگم، اینکه کجا داری می‌رونی، نه که مهم نیست هست ولی‌ یه هنری داره این انتخاب جاده‌ها و این رانندگی که ذاتی نیست، یاد گرفتنیه. یجور هنر که بهش می گن هنر زندگی‌. انگار جات مهم نیست طرز روندنت و بودنت تعیین کنندس. تازگی‌ها ذهنم خیلی‌ درگیر این طرز رانندگی‌ شده. اومدم جایی‌ که شرایط سختی داره و من گاهی خیلی‌ خیلی‌ هم می ترسم و هم خسته می شم و این حس بهم دست داده که تعادل زندگیم گاهی بدجوری می لرزه. یکم گیج شدم راستش، تا حالا هی سعی می کردم توی زمان حال با هر شکلش بمونم چون فکر می کردم بهترین راهه و حالا می خوام از این زمان حال فاصله بگیرم که تحملش آسونتر باشه. انگار دارم می فهمم که روندن توی جاده "فقط در زمان حال زندگی کردن" همیشه جواب نمی ده.


۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

" افتادی ؟؟!! تاجت رو صاف کن و ادامه بده".


یاد روز‌هایی‌ میفتم که پیشم بود. کسی‌ بود که قبل از من پرده هارو کنار بزنه، پنجره رو باز کنه و قهوه درست کنه. از اتاقم می آم بیرون و اون بیداره. کنار دیوار روی دستهاش ایستاده و تمرکز کرده. تا من و می بینه دوباره روی پاهاش بر می گرده و می آد طرفم و بغلم می کنه. عاشق بغل کردنم و خوب می دونم که کی‌ راستی‌ راستی‌ بغلت می کنه و کی‌ فقط ادا در می آره. جز بغل‌های خاص روزگار بود آغوشش. اسمم رو زیر گوشم صدا می زد و می گفت: صبحت بخیر. و من سرم و تکون می دادم و توی بغلش با بوی قهوه گم می‌‌شدم. صبحانه رو باهم آمده می کردیم تا بقیه بیدار شن. می رسیدن با سر و صدا. صبح با اون مثل همهٔ بقیه صبح ها با خنده شروع می شد. رنگی ترین روزهایی که تا حالا دیدم.

 یادمه هرشب قبل از خواب بهش می‌گفتم: یه نصیحت کن منو ... و اون فقط می‌خندید.

-  بگو دیگه، لطفا!!!

- خودت باش، "خودت" خیلی‌ خوبه. 

- اذیت نکن دیگه بگو !!!

و هرروز یه تیکه از روحم رو تکون می داد: "برای نور مهم نیست که اتاق چه مدت تاریک بوده، نور با تمام توانش روشنایی می ده". 

این و از همیشه بیشتر دوست داشتم و هر شب مجبور بود که باز هم بخونتش:

" افتادی ؟؟!! تاجت رو صاف کن و ادامه بده". 

یاد کرمان میفتم که لیوان آب پرتقالش رو برداشت، به سمت کلی‌ آدم دولتی گرفت و خواست به زبون اونها حرف بزنه مثلا و یکاره با اون لهجه بامزش گفت: به سلامتی !!!!

و من و بقیه در حال منفجر شدن، قهقهه خودمون رو می‌خوردیم. به چشم‌های دولتی‌ها نگاه کردم، بیچاره‌ها نمی‌دونستن بخندن یا گریه کنن.

-  حرف بدی زدم؟

- (با خنده) هیچی‌ نگو، فقط بخور بریم.

همیشه بعد از سفر درباره‌ نکات برجسته سفر حرف می زدیم و بازیمون این بود که بهترین ها و خنده دار‌ترین‌ها رو بگیم. همینجور که قهقهه می زد گفت:

- وقتی‌ مدیر مدرسه گفت "این بچه‌ها قابل کنترل نیستن" داشتم از خوشی‌ می مردم. اعتراف کرد که نمی تونه بچه هارو کنترل کنه.

این و با صدای بلند می گفت و پاهاش رو از خوشی توی هوا تکون می داد انگار که بهترین خبر دنیا رو بهش دادن.

کنار رودخونه باهاش راه می رم، حرف می‌زنیم. یدفه میدوئه دنبال یه برگ درخت و داد می زنه: بررررررررررررگگگگگگگگ درخت، دیدی؟

می خندم و می گم: خبر مهمی بود، آره دیدم.

-  خوش حالم که هنوز خبر‌های مهم به گوشت می رسن.

و هردو غش می‌کنیم از خنده.

ایمیل می زنم

- کم آوردم، خیلی‌ زیاد!!!

- خوبه که کم آوردی. تو هم حق داری گاهی کم بیاری، بیزار بشی‌، گریه کنی‌. نگران نباش اینا همه یعنی‌ اینکه زنده ای.

و دوباره زنگ می زنم بعد از ماه ها. تعریف می‌کنیم از جاهایی که دیدیم و رفتیم. برنامش رو می گه، ایران، هند، سریلانکا، مرز سوریه، لبنان و ...

- سعی می کنم بیام ترکیه و بینمت اگه بشه، هم خودت رو و هم برنامه ها رو، دلم برات خیلی تنگه. راستی‌ آخر سر فکر کنم مثل تو دلقک شم، یعنی دیگه تصمیم رو گرفتم. 

- (می خنده) یعنی‌ الان فکر می کنی‌ دلقک نیستی‌؟ دلقکی فقط این نیست که بری رو صحنه یکو هوهو کنی‌، همین که پا شدی رفتی‌ اونجا یعنی‌ دلقکی.

 یک لبخند رضایتی به لبم می آد که حد و اندازه نداره. اولین شغل انتخابیم مامان شدن بود که استعفا دادم قبل از انتخابات. بین مامان شدن تا حالا، ۳۰۰ تا شغل مورد علاقه داشتم که همه از چشمم افتادن. از وقتی‌ دیدمش خواستم دلقک شم و حالا با این خبر تکان دهنده روبرو شدم که من خیلی‌ وقته به شغل مورد علاقم رسیدم و خودم خبر ندارم.

تو غریبانه ترین تجربه دوستی من هستی و من چقدر به خودم می بالم که توی زندگیم هستی. وای حالا همه اینا رو باید ترجمه کنم و ببندم به یه قاصدک تا برات بیاره. 




۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

او


روی زمین، کنار میز وسط هال چهار زانو نشست. پاکت سیگارش را سر و ته کرد، ضربه کوچکی به کون پاکت زد و یکی‌ از سیگار‌ها کاملا اتفاقی اعلام آمادگی کرد که کشیده شود. سیگار را با دست چپ بین لبهایش گذاشت، فندک را با دست راستش روشن کرد و برد به طرف سیگار. سیگاری که اعلام آمادگی کرده بود گفت: چیییززززز. سرش را به عقب خم کرد، کامی بزرگ از سیگار گرفت، دود را توی گلویش پایین داد، بیرون کشیدش، دست هایش را جابجا کرد و با دست راست سیگار را از بین لبهایش بیرون کشید و دودش را به بیرون فوت کرد. بعد با دست چپ شروع کرد به پخش و پلا کردن دودی که داشت به سمت او می رفت. و او داشت نگاهش می کرد و لبخند می زد.

 لیوانش را از روی میز برداشت، یک قلپ نوشید، لبهایش را به ۲ طرف کشید و سردی نوشیدنی را روی گرمی دود سیگار پایین داد. خاکستر سیگار که حالا هی‌ بلند و بلند تر می شد را در جا سیگاری خالی‌ کرد. به پشت روی زمین دراز کشید. چمشهایش را بست و خودش را دید. توپ بازی می کرد و دنبال آن می دوید. ایستاد، توپش را بغل کرد و او را دید که داشت نگاهش می کرد و لبخند می زد. برایش دست تکان داد و صدایی گفت: دینگ دینگ ... دینگ دینگ...

به سختی از جا بلند شد، به سمت در رفت و در را روی پاشنه اش چرخاند. خانوم همسایه بود. 

-  سلام پسرم، خوبی مادر، بازم که رنگت پریده!!!

- سلام مادر جان، نه خوبم. بفرمایین تو.

- نه کار دارم باید برم، فقط ناراحتم از دستت!!!

- آخه چرا، چیزی شده؟

- والا این و شما باید بگی، ما مگه صاحبخونه های بدی بودیم که می خوای بی خبر از اینجا بری؟

-  کی‌ گفته ما می خوایم از اینجا بریم؟

-  دیگه بعد از این همه سال همسایگی درست نیست به من دروغ بگی؟

- (با خنده) ما این همه سال هم اگه با هم همسایه نبودیم من بازم به شما دروغ نمی‌گفتم. ما نمی خوایم جایی بریم

همسایه با دلخوری: اگه نمی‌خوای بری پس چرا همه وسیله هات رو بستی؟ چرا همچیو تو کارتون کردی؟

به پشت سرش نگاهی‌ انداخت. خانم همسایه راست می گفت، خانه اش جمع شده در کارتون بود و فقط وسیله‌های بزرگ وسط هال مانده بودند.

با تعجب گفت: راستش من نمی دونم چرا اینا... اجازه بدین ببینم اینا چرا ... در را بست و به خانه نگاه کرد.

-  این چه وضعیتیه؟ اینارو کی‌ جمع کرده؟ تو وقتی‌ اومدی اینا همش سر جاش بود، حالا ...

همانطور که حرف می زد رویش را به او کرد و دید که او دیگر نیست. به سمت میز رفت و دید سیگارش در زیر سیگاری هنوز می سوزد. لیوانش هم روی میز بود، با یخ ولی‌ او نبود.

گیج شده بود، حالت تهوع داشت به سمت دستشویی دوید، روی توالت را بالا داد و اوق زد. چه حال عجیبی‌ داشت، سرش سنگین بود، روده هایش بهم می‌پیچید. کنار کاسه توالت روی زمین ولو شد. قلبش تند تند می زد. فکر کرد: چرا اینجوری شدم!!!

کم کم که حالش به جا آمد دست به دیوار گذاشت و بلند شد. جلوی آینه ایستاد و خودش را نگاه کرد، خودش را دید و خیالش راحت شد. دست و صورتش را شست، حوله را برداشت از دستشویی بیرون آمد. صورتش را خشک کرد و حوله را از روی صورتش برداشت و یکباره او دوباره بر گشته بود. او را دید که روی کاناپه نشسته است. پایش را روی پایش انداخته بود و با لبخند به او نگاه می‌‌کرد.

- تو که اینجایی؟؟؟

او لبخند زد. به خانه نگاه کرد، همه چیز سر جایش بود نه از کارتون خبری بود نه از بسته بندی. احساس کرد باز حالاش دارد به هم می‌خورد، به سمت دستشویی برگشت. 

در را باز کرد، پسر همسایه بود.

-  سلام، اااا مامانم گفت این و برای شما بیارم نذریه...

همانطور که حرف می زد به داخل خانه سرک می کشید. با نگاه، نگاه پسر همسایه را دنبال کرد. دید باز همهٔ خانه جمع شده و فقط وسائل بزرگ در وسط هال مانده اند.کاسه نذری را گرفت و در را بست. به آشپزخانه رفت، کاسه را روی میز آشپزخانه گذاشت. برگشت و دید او آرام قاشقی از توی کشو بیرون می‌‌آورد. او به سمت کاسه نذری رفت، یک قاشق از نذری را خورد و قاشق را برعکس روی زبانش سوار کرد، لبخند زد گونه اش را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت. چشمانش به دنبال او رفت. 

-  می‌شه به من بگی‌ اینجا چه خبره؟ من دارم دیوونه می شم؟ چرا همه خونه هی‌ جمع می‌شه بعد دوباره پهن می شه؟ تو چرا هی‌ هستی‌ بعد هی‌ نیستی؟ دارم با تو حرف می زنم چرا جواب من و نمی دی؟
دنبالش رفت، دیگر نبود. باز صدای در آمد، توجهی‌ نکرد چون داشت دنبال او همهٔ اتاق‌ها را می‌گشت.

- کجایی؟ چرا انقدر آزار میدی منو؟ با تو‌ام کجا رفتی‌؟؟؟

زنگ در همینطور پشت هم نواخته می شد. با عصبانیت به سمت در رفت و در را باز کرد.

- بله؟

خانوم همسایه را دید که پشت سر شوهرش قایم شده بود و نگاهش می کرد.

 - اینها حاج آقا خودت ببین جمع کرده می خواد بره!!!

- شما اجازه بده حاج خانم... خوبی پسرم، این درسته که بیخبر...

- حاج آقا به خدا ما جایی‌ نمی‌خوایم بریم.

- پس چرا تمام خونه رو کارتون کردی؟؟؟

- والا نمیدونم به خدا نمی دونم. اصلا نمیدونم چی‌ شده که همهٔ خونه ما رفته تو کارتون، فقط می دونم که ما جایی‌ نمی‌خوایم بریم. الان او بیاد باهم میایم پایین بهتون توضیح می دیم.

خانوم و آقای همسایه با تعجب نگاهش کردند

- نگران نباش پسرم به کارهات برس. حالا عجله‌ای هم نیست.

و هردو پله هارا دوتا یکی‌ و با عجله پایین رفتند.

در را بست. پیشانیش را به در تکیه داد و با خودش گفت: من دارم دیوونه می شم!!!

صدای خرچ خرچی از توی اتاق آمد. به سمت اتاق رفت. او جلوی آینه ایستاده بود و روی کمرش به راست و چپ می چرخید. لبخندی به لب داشت و خودش را در لباس بلندی که پوشیده بود ورانداز می کرد. کنار‌ در ایستاد به قاب در تکیه داد و گفت: چقدر خوشگل شدی!!! و او لبخند زد.

کنار میز نشست و بقیه سیگارش را کشید. سرش گرم شده بود، روی زمین دراز کشید و چشم‌هایش را بست و به صدای کشیده شدن دامن بلند او به روی زمین گوش داد. کارتون‌ها را بسته بودند، همه وسیله هارا جمع کرده بودند و خیالش راحته راحت بود.

صدای زنگ در آمد، دینگ دینگ ... دینگ دینگ دینگ...

با خودش گفت: انقدر زنگ بزنین که جونتون دربیاد و صدای خنده او و خودش را شنید.

توی محل غوغایی بر پا بود. خانوم همسایه داشت با وحشت برای دیگران تعریف می کرد:

-  نمیدونم به خدا... چند روز بود هی‌ کارتون می‌برد بالا. هرچی‌ می‌گفتم پسرم می‌خوای از اینجا بری می گفت نه. هی‌ به بهانه‌های مختلف می رفتم در خونش و می زدم ببینم خوبه یا نه هی‌ می دیدم داره وسیله هاش رو جمع می کنه. حتی یه بار با حاج آقا رفتیم همین دیشب. خوب خوب بود ولی‌ هی‌ می گفت جایی نمی خواد بره. جوون بیچاره و همسایه‌ها سر تکان می‌دادند.

در حیاط باز شد، ۴ مرد سفید پوش با برانکارد از حیاط خانه بیرون آمدند. سکوتی سنگین همهٔ غوغا را شکست.

توپش را بغل کرده بود و به او نگاه می کرد، او لبخندی زد و کودک برایش دست تکان داد


۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

فرود و گاه


عاشق فرودگام، عاشق آدم‌هایی‌ که توی فرودگاه میدون تا به پروازشون برسن. بین پرواز‌ها می‌شینم یه گوشه و به آدم‌ها نگاه می‌کنم. عاشق تصور اینم که بدونم هرکدوم از اینها دارن کجا می‌رن، کی‌ میاد به استقبالشون، از دیدن چه کسی‌ یا کسایی‌ توی دلشون داره قند آب می شه یا از دیدن چه کسی‌ حالشون بهم می خوره. یا اونو‌ری، از کی‌ جدا شدن، دلشون هنوز نرفته واسه کی‌ تنگ شده، چه مکالماتی رو دارن مرور می‌کنن، کیو آخرین بار بغل کردن     و ...
همهٔ اینا می‌شه زندگی ما آدم‌ها و من باز از این شباهت هم به هیجان میا‌م هم فکر می‌کنم: که چی‌ حالا این همه بدو بدو وقتی‌ همچی انقدر مثل همه؟؟؟ با این مشاهدات سرگرمم و به زندگی‌ در حال حرکت خودم فکر می‌کنم، به اینکه چقدر وول می زنم و خسته هم نمی شم. می رم توی هواپیما. صحنه‌ای که آدم‌ها دنبال جاشون می گردن، اینکه چجوری و با چه سرعتی‌ بار‌های دستیشون رو توی کابین بالای سرشون جا می دن، اینکه بعضی‌‌هاشون اصلا براشون مهم نیست بقیه منتظرن یا بعضی‌‌ها هول می شن وقتی‌ کسی‌ پشت سرشون ایستاده یا صحنه‌ای که مادر‌ها و پدر‌ها می خوان به زور بچه‌هاشون رو بشونن و اونا بالا و پایین می پرن و نفر کناری چشماش رو طوری توی حدقه گاه می چرخونه و توی دلش واه واه می کنه انگار که خودش از اول همینقدر اندازه یه فیل بوده، یکی‌ از مفرح‌ترین سناریو‌های دنیاس. انقدر آدم غیر استاندارد یا بهتر بگم متفاوت می‌‌بینم که حد و اندازه نداره. قیافه مصنوعی مهماندار‌ها وقتی‌ سلام می‌کنن و مجبورا نیششون رو تا لاله گوششون باز کنن برام خنده داره. بعد سعی‌ می‌کنم اون مهمانداری رو که نمی‌‌خنده چون باید بخنده، بلکه می‌خنده چون می‌خنده رو پیدا کنم، تک و توک پیدا می شن و آدم‌های جالبی‌ هستن معمولاً.

پروسه اینکه کی‌ کنار دستت می شینه هم جالبه، یه آقای گندالو که لنگاش رو تا جایی که جا داره باز می کنه و جای پای تورو می گیره و خرخر می کنه یا کسی‌ که فکر می‌کنه دسته صندلی‌ و زدن به اسم باباش. این حالت آدم‌ها (حتی خود من) وقتی‌ عصبانی‌ می شن از اینکه: "اااااه‌ خب منم می خوام دستم و بذارم رو دسته صندلی‌" ولی‌ حرفی‌ نمی‌زنن و منتظر فرصتن تا یارو دستشو برداره بعد خودشون و ول بدن رو دسته صندلی‌ و تو دلشون ذوق کنن که دسته صندلی‌ و فتح کردن، خیلی خنده داره. یا این خانوم پر حرفا که هزار جور النگ دولنگ به خودشون آویزون کردن و بوی عطرشون عالم و ورداشته. قیافه بعضی‌ از مردا‌ هم وقتی‌ یه خانوم خوشگل می بینن که قرار بغل دستشون بشینه خداس یعنی‌. یا قیافه خانوم مرتب جینگولزا‌ وقتی‌ می خوان بخوابن و با یه آدم پر حرف هم ردیف می شن. 

و هر بار همون جفنگیات که اگه چیزی شد از کجا برین بیرون و من مطمئنم اگه چیزی بشه همه می ریزن روی سر هم تا زودتر برن بیرون و موجودات بی دست و پای زیادی خفه خواهند شد نه از بد حادثه بلکه از زیر دست و پا موندن. اینبار هم مثل همهٔ بار‌ها من به همهٔ این جریانات نگاه کردم و گاهی از حالت آدم‌ها و خودم خندم گرفت. یه خانواده ۴ نفری اومدن کنارم. یه آقا و خانوم جوون با یه دختر ۲ سال و نیم و یه فسقل ۸ یا ۹ ماهه‌. کوچیکه رو نشوندن روی صندلی‌ چون بزرگه می خواست بغل باباش باشه و منم که هلاک این موجودات فسقلی شروع کردیم باهم به بازی و تفریح، خوش خنده بود و شاد و صداش همه رو به خنده می نداخت. یه نیم ساعتی‌ طول کشید تا بلند شیم، کوچیک رفت بغل باباش که ردیف اونور بود و بزرگه نشست و شروع کرد به فریاد و فغان. مادر جان هرچه بیشتر سعی‌ می‌‌کرد، بچه بیشتر جیغ می زد. یه ‌خرس احمقانه داشتم تو کیفم اون و درآوردم و دادم بهش، اولش گرفت و کوبیدش توی صورتم. بعد که دید نه خرسه خیلی‌ گیر داده و داره باهاش حرف می‌زنه یادش رفت که بستنش و خلاصه هواپیما بلند شد و بعد از باز کردن کمربند‌ها دوباره رفت بغل باباش و اون نخود جان برگشت سر جاش. به خاطر کمبود خواب هی‌ خوابم می‌برد بعد گاهی با اصابت یه جسم نرم و گاهی سخت به سر و صورتم بیدار می‌شدم و می دیدم که مادر گیج و مهربان داره معذرت خواهی می کنه و نخود قاه قاه می خنده. خانم جوان هیچ کاری نمی کرد جز فیلم نگاه کردن و این بچه هم تمام صندلی‌ و میز و مانیتور جلوش و به گند کشیده بود. چند وقت به چند وقت هم من و نگاه می کرد و یا ازم بالا می رفت یا می‌خندید. دوباره کمربند و دوباره بچه اول که نمی خواست بشینه چون خواب بود و خسته. این بچه انقدر گریه کرد که حد و اندازه نداشت، هرکه هرچه کرد انگار نه انگار. نمی خواست و با تمام توانش این نمی خواست رو داد می زد. هواپیما نشست و بچه از گریه نمی تونست نفس بکشه. همینجور که نگاش می‌کردم یاد معدم افتادم. یاد اینکه دلم الان بیشتر از چندین هفتس که داره داد می زنه و من هرچه می‌کنم آروم نمی شه.

ورم شدید و زخم معده نتیجه‌ای بود که دکتر جان بعد از آندوسکوپی با من درمیون گذاشت. انواع و اقسام پرازول ها، آنتی‌بیوتیک، شیرین بیان، چای بابونه و... معده من همچنان داره داد می زنه. یه موقع هست نمی‌دونی چشه ولی‌ خب من خوب می‌‌دونستم چشه. بدنم می‌‌گه‌: می‌‌دونی چیه تا اینجا اومدم از اینجا به بعد نمیام حالا هر کاری دوست داری بکن !!! و من می‌‌دونم که نمیاد. وقتی‌ از هواپیما پیاده شدم تقریبا تصمیمم رو گرفته بودم. اینکه بگم نمی‌‌تونم، اینکه بگم نمی‌‌کشم، اینکه بگم از عهدش بر نمیام برای آدمی‌ مثل من با این طرز شخصیت بسیار بسیار سخت و عذاب آوره ولی‌ آدم گاهی از یه بچه توی هواپیما یا از معدش می‌‌تونه درس بگیره. ۱ شنبه صبح وقتی‌ اومدم دفتر رئیسم صدام کرد، اونم صدای دل‌ درد رو انگار شنیده بود. این روزها من در حال تحویل دادن وظایف پست دوم به یه بیچاره دیگه هستم تا یک نفر برای این پست پیدا بشه. 

ایکاش که دل‌ درد نگیره یا اگه گرفت صدای دلش رو جدی بگیره


۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

کمک های بشردوستانه

عکس از خودم، نقاش ولی نامعلوم



فرار می‌‌کنم از تکرار، از روزمرگی از قدم گذاشتن فقط توی راهی‌ که بقیه هزاران بار رفتن. از اینکه درگیری‌های امسالم شبیه سال قبلم باشه دوری می‌کنم. از اینکه فقط هرروز به فکر بالا بردن سطح رفاهی‌ زندگیم باشم حالم به هم می خوره. به نظرم خیلی‌ کم میاد که این همه زندگی‌ کنی‌ و فقط به فکر کار بهتر، خونه بهتر، ماشین بهتر و ... بهتر باشی‌. دلم یه چیزی می خواد بیشتر از "چیز"، بیشتر از استاندارد، بیشتر از اون چیزی که عامه پسنده. اینکه چی‌ دقیقا، همش دارم می‌‌گردم و می دونم که تا آخر زندگیم هم می‌گردم و انتظار به رسیدن جواب رو هم در خودم گاهی ندیده می گیرم. به خودم می گم: همینه که هست، با اینی که هست یه کاری بکن.

برای اینکه حس کنم زندم، هی‌ راه‌های تازه می رم، امتحان می‌‌کنم، نمی‌شه، عوض می‌کنم و با یه جور "خود مشغولی‌" درگیر می شم که بهم حس زندگی‌ بده. راضیم از این شیوه، از این راه، هر چقدر که به نظر غلط بیاداین می‌شه که فرم زندگیم شکلش کمی‌ فرق پیدا می‌‌کنه با اکثریت آدم ها. این فرم توی خانواده‌ پذیرفته نمی شه فقط تحمل می شه. اونم به خاطر ترافیک حسی که معمولاً توی خانواده‌های ایرانی‌ هست. گاهی هم انگار تسلیم می‌‌شن: اینکه هر کاری می‌‌خواد می‌‌کنه، ولش کن. البته این تحمل آستانه تحریک خودش رو داره و گاهی با برخورد‌های قاطع روبرو شدم که بیشتر به چشم تجربه بهشون نگاه می‌کنم ولی‌ گاهی سوزونده، اون هم خیلی‌ بدجور. بیرون از خونه هم دخالت و نظر دهی‌ آدم‌ها گاهی باعث تفرج روح می‌شه و وقتی‌ در سطوح پایین انرژی هستم فقط روحم رو آزار می ده.

این فرم وقتی‌ همراه می شه با آزار روحی‌، دخالت‌های بی‌ جای اطرافیان، درگیری‌های حسی زیاد، روز اول پریود، کار کردن دائم با آدم‌های بسیار نیازمند و ... گاهی یه حس تنهایی همراه خودش میاره که در زمان‌های خاص باعث افت انرژیم می شه. اینجور مواقع لول می‌‌شم توی خودم، پشتم و می‌‌کنم به زندگی‌ و هرکی‌ در می‌‌زنه از سوراخ در نگاه می‌‌کنم و توی دلم می گم: برو بابا حال داری. این فاز طولانی‌ اگه بشه خطرناکه. افسردگی، دلمردگی، خاموش بودن، از زندگی‌ لذت نبردن و دقیقا درگیر شدن با حال بد می‌شه روزمرگی. همون چیزی که من در واقع ازش فرار می‌‌کنم. دور می شم از خوده خودم که این حالم رو به شدت بد می کنه. گاهی یهو وسط این فاز تکون‌های اساسی‌ روحی‌ می خورم و سعی‌ می‌کنم سریع تر یه تغییر ایجاد کنم.

تغییر اینبار هم هیجانات و رنگ لعاب خاص خودش رو داره. اینکه هرروز یک جا باشی‌، دائم جات رو عوض کنی‌، ندونی کی‌ می ری و کی‌ میایی‌ حال عجیبی‌ داره. کمک کردن به آدم‌هایی‌ که دلت براشون غش می ره و وقتی‌ می‌بینی‌شون ته دلت می سوزه این حس رو بهم می ده که دارم یه کاری می‌کنم و این یکاری کردن حس خوبیه. اون تنهایی هم که گاهی خیلی‌ ریز از زیر پوست اذیت می کرد به خاطر فرم زندگی‌ اینجا بین همکار‌های جدیدم وجود نداره یا بهتر بگم نداشت. تا چند روز پیش حس می‌‌کردم تنها نیستم چون این آدم‌ها هم کمی‌ تا قستمی با نرم (هنجار) جامعه فاصله دارن. این‌ها هم دنبال "چیز" و استاندارد نیستن. انگار که انرژی می گیرم وقتی‌ می بینم که من تنها خل در زمینه شیوه و فرم زندگی‌ نیستم

شکل روز مرگی من و این همکاران عزیز تر از جان با بقیه آدم‌ها شاید کمی‌ فرق داره، ما خونه به معنایی خونه نداریم، همش از این شهر به شهری دیگه می ریم. ما جاهایی‌ می ریم و چیز‌هایی‌ می بینیم که مردم فقط توی تلویزیون می بینن. ما با آدم‌هایی‌ سر و کار داریم که بهشون می گن جنگ زده، آدم‌هایی‌ که دزدیده شدن تا فروخته شن، آدم‌هایی‌ که فقط به خاطر دینشون، کیششون، قومیت و ملیتشون سال‌ها از عزیزانشون دور موندن. آدم هایی که با پوست و گوشتشون داعش نامی رو حس کردن، دیدن و ازش فرار کردن. وقتی‌ یکی‌ می‌پرسه چه کاره هستی‌ و تو عنوان می کنی‌ که به اینجور انسان‌ها کمک می کنی، یه احترامی همراهش میاد که شیرینه گاهی، انگار دیگه اون نگاه "تو چرا شبیه بقیه نیستی‌" رو نباید تحمل کنی‌. این یجور دیگه بودنت احترام میاره و این بار این دنیای بیرونه که از شبیه نبودن فرم زندگی‌ تو با بقیه خوش حال می‌شه. این‌ها همه مزه می ده خب، آدم از توجه و تعریف خوشش میاد. انتظار دنیای بیرون از این آدم‌ها بیشتره به حق، در واقع انتظار خود من هم از آدم‌هایی‌ در این کتگوری فکری بیشتر و این دقیقا همون چیزیست که اصلا وجود خارجی‌ نداره خیلی وقتا.

به دنیای بیرون می شه پز این رو داد که ما کارکنان موسسات بشر دوستانه چنین هستیم و چنان ولی‌ در بحث داخلی‌ دیگه همچین قپی‌هایی‌ نمی‌شه در کرد. تو ایران جریان فرق می کرد همه ایرانی‌ بودیم و سلطه فرهنگ ایرانی‌ مریضی توی فضای کاری بود. از اونجا هم که ما‌ها همگی‌ به نطرم یه حس حقارت داریم که با مقدار زیادی خود بزرگ بینی‌ قاطی شده (خودم رو از این جریان جدا نمی‌بینم به هیچ وجه)، یه جور عجیب غریبی مثل کسی‌ می مونیم که برنامه کامپیوتری مغزش قاطی کرده، بین اینکه حقیریم یا خیلی بزرگ هی بالا پایین می شیم. اگه یکیش رو داشتیم انقدر اوضاع وخیم نمی شد شاید ولی این دو حس هی از هردو طرف می کشه مارو. از یک طرف فکر می کنیم خیلی کارمون درسته و بهترین دنیا هستم و از طرف دیگه فقط در حال اثبات بهتر بودن خودمون. از جریان دور نشم، ما بشر دوست‌ها در فضای کاریمون رفتار‌هایی‌ از خودمون نشون می دیم که در یک کلام غیر انسانیت. غیر انسانی‌ بودن رفتار بین کارکنان مؤسسات بشر دوستانه خارجی‌ و داخلی‌ و البته همکاران محترم در دفاتر سازمان ملل چیزی نیست که کسی‌ ازش بی‌ خبر باشه، فقط چرا کسی‌ حرفی‌ نمی زنه برمی گرده به خیلی‌ مسائل فرهنگی‌، مالی، استانداری و روحی‌ که یروزی به نظرم باید دربارش حرف زده بشه. من حرف که می زدم خیلی‌‌ها بهم می‌گفتن: ایران هرجا کار کنی‌ همینه، تو چندین سال نبودی عادت نداری. ممکنه اینجوری باشه ولی‌ شما مثلا توی یه دفتر ساختمونی ۳۰ صفحه مرام نامه اخلاقی‌ امضا نمی کنی‌، هیچ وقت ادعای نوشته شده نمی زنی به در و دیوار محل کارت که نگاهت به انسانیت اینجوری است و اونجوری. ساختمونت و می‌سازی شهرم خراب می کنی، پاسخگو نیستی‌، ککتم نمی گزه ولی‌ تو این دفاتر ما خط مقدم اخلاق و حقوق و اینا هستیم مثلا، بعد هرروز همگی‌ همدیگرو با نگاه پاره پاره می‌کنیم. واسه هم حرف در میاریم و یه آب هم روش.

بیرون از ایران جریان به شدت فرق داره، فاصله هست بین رفتار‌های غیر انسانی‌ اونجا با اینجا ولی‌ باز هم گاهی چیز‌هایی‌ از کنار گوشم رد می شه، نگاه‌هایی‌ رو می بینم، جملاتی می‌شنوم که پشتم تیر می کشه. بعد فکر  می کنم: پا شدی زار و زندگیت و گذاشتی اومدی اینجایی که سگ و بزنی نمی آد به خاطر یه عقیده یه مرام یه طرز فکر بعد چرا تیر کردی یکی و اینجوری خراب کنی آخه!!!

انگار ماها حقیرانه همه شبیه هم هستیم، شکل و فرم زندگیمون ممکنه باهم فرق داشته باشه، ممکنه در سطوح مختلف زندگی‌ قرار داشت باشیم (منظور سطوح افقیست نه عمودی، عمودی بین آدم‌ها وجود نداره به نظر من) ولی‌ باز هم رنگ نگرانی هامون مال یه نقاشه. این حقارته، این بدبختیه یه جای وجودم می ره می شینه که باز یادم میفته برم یه باغچه بخرم گل کاری راه بندازم و به قول بچه های اینجا، خلاص.



۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

پترا، اردن

الخزنه




بعد از ۳:۳۰ رانندگی‌ و آواز خوندن، گاز دادن یواشکی در اتوبان‌های اردن )حداکثر سرعت 110 می تونه باشه) رسیدم به پترا. جایی که نبطی‌ها حدود ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح این شهر رو به عنوان خونه خودشون انتخاب کردن و مردمی هم تا همین ۳۰ سال پیش توش زندگی‌ می‌‌کردن. پترا مرکزیت تجاری داشته و بعضی‌ از باستان شناس‌ها اون رو به عنوان یکی‌ از عجایب هشتگانه معرفی‌ کردن (عجایب هفتگانست ولی‌ میگن می‌شه پترا رو هم اضافه کرد و گفت هشتگانه). این شهر قرمز مایل به صورتی‌ یکی‌ از زیبا‌ترین‌هایی‌ است که من تا حالا دیدم. 


ساعت ۸ شب وسیله هام رو توی اتاق گذاشتم و رفتم پایین. آقای هتل دار بهم قول داد که من رو تا پترا ببره تا من با ماشین خودم گم و گور نشم. گفت برنامه ۲ ساعت طول می‌‌کشه. وارد محدوده که می شی‌ باید حدود ۲ کیلومتر راه بری تا به الخزنه یکی‌ از معروف‌ترین بناهای پترا برسی‌. تمام ۲ کیلومتر راهه ظلمات شهر رو، در دل کوه با شمع روشن کرده بودن، به الخزنه که رسیدم دیگه نفسم از زیبایی برید. تمام محوطه با شمع روشن بود. جلوی ساختمون فرش انداخته بودن و از ما توریست‌ها خواستن که بشینیم. یه آقایی از تاریخ گفت، از مقدس بودن محل، از اینکه خراب نکنین و بعدش چند نفر موسیقی‌ محلی اونجا رو برامون اجرا کردن. نمی تونم بگم چقدر زیبا بود چون گفتنی نیست.  



فردا صبحش ساعت ۷ دم در شهر بودم دوباره. توی هوای گرم مرداد ماه اردن، راه رفتن سخته چه برسه به کوه رفتن ولی‌ انقدر این شهر خواستنی بود که حیفم اومد نبینمش. ۸ ساعت تموم از کوه و تپه بالا و پایین رفتم و هرچی‌ بیشتر دیدم بیشتر متحیر شدم. توی راه آدم‌هایی‌ که قبلاً توی پترا زندگی‌ می کردن و دولت محل سکونتشون رو ۳۰ سال پیش تغییر داده، برای خودشون بساط پهن می‌‌کنن صنایع دستی‌، نوشیدنی‌ خنک و ... می‌فروشن. بعضی‌‌ها هم کافه دارن، بعضی‌ مغازه‌های کوچیک و بعضی‌‌ها هم قاطر، اسب و یا شتر اجاره می دن چون برای رسیدن به یه تیکه‌هایی‌ از شهر باید ساعت‌ها راه رفت. بالا که می ری هی‌ صدات می زنن، تبلیغ اجناسشون رو می‌‌کنن و برای اینکه بهت نزدیک شن ازت می‌پرسن که از کجا میایی‌. یه خانومی اصرار زیاد کرد که نمی خواد چیزی بخری بیا باهم چای بخوریم. گفتم: الان باید برم بالا، فردا میا‌م. گفت: اینجا همه همین و می گن ولی‌ هیچ کس فردا نمیاد. خندم گرفت و گفتم: من میا‌م حتما. و روز بعد جدی رفتم و باهم چای ذغالی خوردیم با نعنا. یه جفت گوشواره و ۲ تا از این مگنت‌های در یخچال هم ازش خریدم. مکالمه شیرینی‌ بود، از خودش گفت، از بچه هاش، زندگیش و ... اون وسط ها یهو ازم پرسید: ایرانی‌‌ها عرب هارو دوست دارن؟ هم خندم گرفت، هم دلم یه حالی‌ شد. خندیدم و گفتم: آره خیلی‌. اونم خوشحال به تعریف کردن ادامه داد.

فکر کردم کی‌ گفته که من و تو از هم باید لزوما بدمون بیاد نمی دونم!!! تو به من "مهربونی" تعارف کردی منم قبول کردم حالا من باید از تو بدم بیاد چون تو توی پترا به دنیا اومدی من تو تهران، نه کسی‌ از من پرسید کجا دوست داری به دنیا بیایی نه از تو.

پترا جدا از قشنگی هاش من و با یه نکته عینی روبرو کرد که می شه ازش به عنوان دلیل استفاده کرد، اونم اینکه به حرف های پدر و مادرت در خصوص اعراب و قومیت ها و ملیت های دیگه گاهی و فقط گاهی شک کن که مثل اون ها در جهل مرکب نمونی.







 عکاس عکس ها هم خودم

پترا رو باید دید و من مطمئن هستم که به این شهر یه بار دیگه سلام می کنم.


۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

درختان زیتون

عکس از دختر قصه

در کافه‌ای در بیروت، چانه اش روی مشت دست چپش استراحت می‌‌کند و با انگشت اشاره دست راست روی لبه لیوان قهوه، دایره وار انگار که دنبال چیزی می‌‌گردد. هی دور می‌‌زند، دور می‌‌زند. به درختان زیتون که می‌‌رسد انگشتش روی لیوان گیر می‌‌کند. بغض در گلویش قلمبه می‌‌شود، حلقه‌ای بارانی دور چشمان سیاهش حلقه می‌‌زند، اشکانش گلوله گلوله از روی گونه هایش سر می خورند و می ریزند. با صدایی لرزان می‌گوید:

- نمی‌‌آد، دل‌ نگران درختای زیتون باغه. با مادرم در تنها‌ترین خانه ده زندگی‌ می‌‌کنن. هرروز می ره باغ و با درختای زیتون حرف می‌‌زنه.

به خانه می‌‌رود. مثل همیشه به بالای تپه که می‌‌رسد از ماشین پیاده می‌‌شود. خودش را به دست باد خنکی که از ده می آید می‌‌سپارد. باد صدای برگ‌ درختان زیتون، باد صدای کودکی، باد صدای مادربزرگ را می‌‌آورد. باد انگار صدای زنده ترین های زندگی‌ را می‌‌آورد. این بار پیاده که می‌‌شود باد صدای "هیچ" می‌‌آورد. صدای هیچ از ویرانی، هیچ از ترک هر آنچه داری، هیچ از خاک، هیچ از خون، هیچ از... این باد، صدای هیچ از جنگ می‌‌آورد.

کوچه‌های ده‌‌‌ را یکی‌ یکی‌ رد می‌‌کند و به آخرین خانه استوار ده می‌‌رسد. اینجا خانه پدریست، اینجا سرزمین مادریست، اینجا خانه درختان زیتون، خانه او، خانه هزاران هزار زن و مردیست که دیگر خانه‌ای ندارند.

مادر در را به رویش باز می‌‌کند. همان لبخند، همان آغوش، همان مهربان‌ترین دستان دنیا. بوسه بارانش می‌‌کندبرادرش را به آغوش می‌‌گیرد و زیر گوشش می‌گوید:

-  جمع کن می‌‌رویم.

چشمان برادرش برق می‌‌زنند، از آغوشش بیرون می‌‌آید و به سمت اتاقش می‌‌دود که یکباره چشمانش به چشمان مادرش گره می‌‌خورد. میانه در خشکش می‌‌زند. بین نگاه او و مادرش می‌‌ماند. سر مادر به سنگینی‌ همهٔ درد‌های دنیا به زیر می‌افتد، اشاره می‌‌کند که بارش را ببندد. برادرش می‌‌رود تا هرآنچه خاطره از خانه دارد را بار کند.

-  کجاست مادر؟

 - میان درختان زیتون عزیز دل‌ مادر

-  مادر شما نمی ...

و کلامش را می خورد.

انگار تلخ‌ترین نگاه دنیا به دلش می‌‌نشیند، می‌‌بیند که مادر کوتاه تر می‌‌شود. دفعه پیش هم که آماده بود خواهرش را ببرد مادرش کوتاه شد. مادر ‌خم نمی‌‌شود، قوز نمی‌‌کند، مادر فقط کوتاه می‌‌شود.

از خانه به سمت باغ می‌‌رود. صدای پدر را از لا به لای درختان می‌‌شنود، پدر هنوز با آنها حرف می‌‌زند. رویش را بر می‌‌گرداند و می‌‌گوید:

-  اومدی دخترم، می‌‌بینی‌ درختت چه بزرگ شده. تولد 3 سالگیت با هم کاشتیمش، یادته؟

-  می‌‌بینم بابا، می‌‌بینم اما شما هم می‌‌بینید که ما همگی‌ نابود شدیم!!! اینجا دیگه جای موندن نیست. چیزی نمونده تا به اینجا برسن. قسمتون می‌‌دم با من بیایین. قول می دم کار کنم و یه باغ با درخت‌های زیتون براتون بخرم. نمی دونم چقدر طول می‌‌کشه ولی‌ قول می‌‌دم.

پدر لبخند می زند:

-  هر درختی درخت زیتون من نیس بابا جان، من برم اینا چی می شن؟؟؟!!!

 -  بابا ما اگه نریم می‌‌میریم!!!

-  من کی‌ گفتم شما بمونید! دست مادر و برادرت و مثل خواهرت بگیر و برو.

-  شما چی‌؟ آخه بدون شما؟

-  آره بدون من. بابا من با اینا بزرگ شدم، من با اینا زندگی‌ کردم من نمی تونم زندگیم رو بذارم و برم.

اشکهایش سرازیر می‌‌ شوند.

- پس ما چی‌؟ مهم نیست چی‌ به سر ما می آد؟

سرش را میا‌‌ن بازوانش می‌‌گیرد، او‌را می‌‌بوسد، اشکانش را پاک می‌‌کند و می‌‌گوید:

-  شما‌ها بهترین‌های زندگی‌ من هستین. من مطمئنم که تو مادر، خواهر و برادرت رو حمایت می‌‌کنی‌. این درخت‌ها نیستن که بدونم من می‌‌میرن، این منم که بدون این درخت‌ها و این خاک می‌‌میرم. ازمن سنی‌ گذشته، بذار این روز‌های آخر رو اون‌جایی بمونم که بهش احساس تعلق دارم. من می دونم که این روز‌ها تموم می شه بهت قول می‌‌دم.

از باغ تا خانه را یک نفس گریه می کند. برادرش با چمدان به انتظارش نشسته است و مادرش باز هم کوتاه تر شده است. به چشمانش نگاه می کند، سنگینند، سنگین، سنگین و باز هم سنگین. حرفی‌ برای گفتن نیست. تنها آغوش، بوسه‌، گریه و ...

سکوت.

از آینه ماشین نگاه می کند. مادر و پدرش را می بیند که برایشان دست تکان می‌‌دهند، با خود زمزمه می کند:

- این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد...

برادرش مبهوت و بغض آلود نگاهش می کند. اشکانش را پاک می کند، دستی به سر برادرش می کشد و می گوید:

- نترسی!!! من اینجام.

با خودش فکر می کند: ایکاش ولی نبودم. 

صدای پدر در گوشش می پیچید:

- درخت زیتونت چشم به رات می مونه تا بیایی. 


عکس از دختر قصه
من، 
او، 
در کافه‌ای در بیروت ...

پدر، 
درختان زیتون، 
در باغیدر سوریه ...