۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

" افتادی ؟؟!! تاجت رو صاف کن و ادامه بده".


یاد روز‌هایی‌ میفتم که پیشم بود. کسی‌ بود که قبل از من پرده هارو کنار بزنه، پنجره رو باز کنه و قهوه درست کنه. از اتاقم می آم بیرون و اون بیداره. کنار دیوار روی دستهاش ایستاده و تمرکز کرده. تا من و می بینه دوباره روی پاهاش بر می گرده و می آد طرفم و بغلم می کنه. عاشق بغل کردنم و خوب می دونم که کی‌ راستی‌ راستی‌ بغلت می کنه و کی‌ فقط ادا در می آره. جز بغل‌های خاص روزگار بود آغوشش. اسمم رو زیر گوشم صدا می زد و می گفت: صبحت بخیر. و من سرم و تکون می دادم و توی بغلش با بوی قهوه گم می‌‌شدم. صبحانه رو باهم آمده می کردیم تا بقیه بیدار شن. می رسیدن با سر و صدا. صبح با اون مثل همهٔ بقیه صبح ها با خنده شروع می شد. رنگی ترین روزهایی که تا حالا دیدم.

 یادمه هرشب قبل از خواب بهش می‌گفتم: یه نصیحت کن منو ... و اون فقط می‌خندید.

-  بگو دیگه، لطفا!!!

- خودت باش، "خودت" خیلی‌ خوبه. 

- اذیت نکن دیگه بگو !!!

و هرروز یه تیکه از روحم رو تکون می داد: "برای نور مهم نیست که اتاق چه مدت تاریک بوده، نور با تمام توانش روشنایی می ده". 

این و از همیشه بیشتر دوست داشتم و هر شب مجبور بود که باز هم بخونتش:

" افتادی ؟؟!! تاجت رو صاف کن و ادامه بده". 

یاد کرمان میفتم که لیوان آب پرتقالش رو برداشت، به سمت کلی‌ آدم دولتی گرفت و خواست به زبون اونها حرف بزنه مثلا و یکاره با اون لهجه بامزش گفت: به سلامتی !!!!

و من و بقیه در حال منفجر شدن، قهقهه خودمون رو می‌خوردیم. به چشم‌های دولتی‌ها نگاه کردم، بیچاره‌ها نمی‌دونستن بخندن یا گریه کنن.

-  حرف بدی زدم؟

- (با خنده) هیچی‌ نگو، فقط بخور بریم.

همیشه بعد از سفر درباره‌ نکات برجسته سفر حرف می زدیم و بازیمون این بود که بهترین ها و خنده دار‌ترین‌ها رو بگیم. همینجور که قهقهه می زد گفت:

- وقتی‌ مدیر مدرسه گفت "این بچه‌ها قابل کنترل نیستن" داشتم از خوشی‌ می مردم. اعتراف کرد که نمی تونه بچه هارو کنترل کنه.

این و با صدای بلند می گفت و پاهاش رو از خوشی توی هوا تکون می داد انگار که بهترین خبر دنیا رو بهش دادن.

کنار رودخونه باهاش راه می رم، حرف می‌زنیم. یدفه میدوئه دنبال یه برگ درخت و داد می زنه: بررررررررررررگگگگگگگگ درخت، دیدی؟

می خندم و می گم: خبر مهمی بود، آره دیدم.

-  خوش حالم که هنوز خبر‌های مهم به گوشت می رسن.

و هردو غش می‌کنیم از خنده.

ایمیل می زنم

- کم آوردم، خیلی‌ زیاد!!!

- خوبه که کم آوردی. تو هم حق داری گاهی کم بیاری، بیزار بشی‌، گریه کنی‌. نگران نباش اینا همه یعنی‌ اینکه زنده ای.

و دوباره زنگ می زنم بعد از ماه ها. تعریف می‌کنیم از جاهایی که دیدیم و رفتیم. برنامش رو می گه، ایران، هند، سریلانکا، مرز سوریه، لبنان و ...

- سعی می کنم بیام ترکیه و بینمت اگه بشه، هم خودت رو و هم برنامه ها رو، دلم برات خیلی تنگه. راستی‌ آخر سر فکر کنم مثل تو دلقک شم، یعنی دیگه تصمیم رو گرفتم. 

- (می خنده) یعنی‌ الان فکر می کنی‌ دلقک نیستی‌؟ دلقکی فقط این نیست که بری رو صحنه یکو هوهو کنی‌، همین که پا شدی رفتی‌ اونجا یعنی‌ دلقکی.

 یک لبخند رضایتی به لبم می آد که حد و اندازه نداره. اولین شغل انتخابیم مامان شدن بود که استعفا دادم قبل از انتخابات. بین مامان شدن تا حالا، ۳۰۰ تا شغل مورد علاقه داشتم که همه از چشمم افتادن. از وقتی‌ دیدمش خواستم دلقک شم و حالا با این خبر تکان دهنده روبرو شدم که من خیلی‌ وقته به شغل مورد علاقم رسیدم و خودم خبر ندارم.

تو غریبانه ترین تجربه دوستی من هستی و من چقدر به خودم می بالم که توی زندگیم هستی. وای حالا همه اینا رو باید ترجمه کنم و ببندم به یه قاصدک تا برات بیاره. 




۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

او


روی زمین، کنار میز وسط هال چهار زانو نشست. پاکت سیگارش را سر و ته کرد، ضربه کوچکی به کون پاکت زد و یکی‌ از سیگار‌ها کاملا اتفاقی اعلام آمادگی کرد که کشیده شود. سیگار را با دست چپ بین لبهایش گذاشت، فندک را با دست راستش روشن کرد و برد به طرف سیگار. سیگاری که اعلام آمادگی کرده بود گفت: چیییززززز. سرش را به عقب خم کرد، کامی بزرگ از سیگار گرفت، دود را توی گلویش پایین داد، بیرون کشیدش، دست هایش را جابجا کرد و با دست راست سیگار را از بین لبهایش بیرون کشید و دودش را به بیرون فوت کرد. بعد با دست چپ شروع کرد به پخش و پلا کردن دودی که داشت به سمت او می رفت. و او داشت نگاهش می کرد و لبخند می زد.

 لیوانش را از روی میز برداشت، یک قلپ نوشید، لبهایش را به ۲ طرف کشید و سردی نوشیدنی را روی گرمی دود سیگار پایین داد. خاکستر سیگار که حالا هی‌ بلند و بلند تر می شد را در جا سیگاری خالی‌ کرد. به پشت روی زمین دراز کشید. چمشهایش را بست و خودش را دید. توپ بازی می کرد و دنبال آن می دوید. ایستاد، توپش را بغل کرد و او را دید که داشت نگاهش می کرد و لبخند می زد. برایش دست تکان داد و صدایی گفت: دینگ دینگ ... دینگ دینگ...

به سختی از جا بلند شد، به سمت در رفت و در را روی پاشنه اش چرخاند. خانوم همسایه بود. 

-  سلام پسرم، خوبی مادر، بازم که رنگت پریده!!!

- سلام مادر جان، نه خوبم. بفرمایین تو.

- نه کار دارم باید برم، فقط ناراحتم از دستت!!!

- آخه چرا، چیزی شده؟

- والا این و شما باید بگی، ما مگه صاحبخونه های بدی بودیم که می خوای بی خبر از اینجا بری؟

-  کی‌ گفته ما می خوایم از اینجا بریم؟

-  دیگه بعد از این همه سال همسایگی درست نیست به من دروغ بگی؟

- (با خنده) ما این همه سال هم اگه با هم همسایه نبودیم من بازم به شما دروغ نمی‌گفتم. ما نمی خوایم جایی بریم

همسایه با دلخوری: اگه نمی‌خوای بری پس چرا همه وسیله هات رو بستی؟ چرا همچیو تو کارتون کردی؟

به پشت سرش نگاهی‌ انداخت. خانم همسایه راست می گفت، خانه اش جمع شده در کارتون بود و فقط وسیله‌های بزرگ وسط هال مانده بودند.

با تعجب گفت: راستش من نمی دونم چرا اینا... اجازه بدین ببینم اینا چرا ... در را بست و به خانه نگاه کرد.

-  این چه وضعیتیه؟ اینارو کی‌ جمع کرده؟ تو وقتی‌ اومدی اینا همش سر جاش بود، حالا ...

همانطور که حرف می زد رویش را به او کرد و دید که او دیگر نیست. به سمت میز رفت و دید سیگارش در زیر سیگاری هنوز می سوزد. لیوانش هم روی میز بود، با یخ ولی‌ او نبود.

گیج شده بود، حالت تهوع داشت به سمت دستشویی دوید، روی توالت را بالا داد و اوق زد. چه حال عجیبی‌ داشت، سرش سنگین بود، روده هایش بهم می‌پیچید. کنار کاسه توالت روی زمین ولو شد. قلبش تند تند می زد. فکر کرد: چرا اینجوری شدم!!!

کم کم که حالش به جا آمد دست به دیوار گذاشت و بلند شد. جلوی آینه ایستاد و خودش را نگاه کرد، خودش را دید و خیالش راحت شد. دست و صورتش را شست، حوله را برداشت از دستشویی بیرون آمد. صورتش را خشک کرد و حوله را از روی صورتش برداشت و یکباره او دوباره بر گشته بود. او را دید که روی کاناپه نشسته است. پایش را روی پایش انداخته بود و با لبخند به او نگاه می‌‌کرد.

- تو که اینجایی؟؟؟

او لبخند زد. به خانه نگاه کرد، همه چیز سر جایش بود نه از کارتون خبری بود نه از بسته بندی. احساس کرد باز حالاش دارد به هم می‌خورد، به سمت دستشویی برگشت. 

در را باز کرد، پسر همسایه بود.

-  سلام، اااا مامانم گفت این و برای شما بیارم نذریه...

همانطور که حرف می زد به داخل خانه سرک می کشید. با نگاه، نگاه پسر همسایه را دنبال کرد. دید باز همهٔ خانه جمع شده و فقط وسائل بزرگ در وسط هال مانده اند.کاسه نذری را گرفت و در را بست. به آشپزخانه رفت، کاسه را روی میز آشپزخانه گذاشت. برگشت و دید او آرام قاشقی از توی کشو بیرون می‌‌آورد. او به سمت کاسه نذری رفت، یک قاشق از نذری را خورد و قاشق را برعکس روی زبانش سوار کرد، لبخند زد گونه اش را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت. چشمانش به دنبال او رفت. 

-  می‌شه به من بگی‌ اینجا چه خبره؟ من دارم دیوونه می شم؟ چرا همه خونه هی‌ جمع می‌شه بعد دوباره پهن می شه؟ تو چرا هی‌ هستی‌ بعد هی‌ نیستی؟ دارم با تو حرف می زنم چرا جواب من و نمی دی؟
دنبالش رفت، دیگر نبود. باز صدای در آمد، توجهی‌ نکرد چون داشت دنبال او همهٔ اتاق‌ها را می‌گشت.

- کجایی؟ چرا انقدر آزار میدی منو؟ با تو‌ام کجا رفتی‌؟؟؟

زنگ در همینطور پشت هم نواخته می شد. با عصبانیت به سمت در رفت و در را باز کرد.

- بله؟

خانوم همسایه را دید که پشت سر شوهرش قایم شده بود و نگاهش می کرد.

 - اینها حاج آقا خودت ببین جمع کرده می خواد بره!!!

- شما اجازه بده حاج خانم... خوبی پسرم، این درسته که بیخبر...

- حاج آقا به خدا ما جایی‌ نمی‌خوایم بریم.

- پس چرا تمام خونه رو کارتون کردی؟؟؟

- والا نمیدونم به خدا نمی دونم. اصلا نمیدونم چی‌ شده که همهٔ خونه ما رفته تو کارتون، فقط می دونم که ما جایی‌ نمی‌خوایم بریم. الان او بیاد باهم میایم پایین بهتون توضیح می دیم.

خانوم و آقای همسایه با تعجب نگاهش کردند

- نگران نباش پسرم به کارهات برس. حالا عجله‌ای هم نیست.

و هردو پله هارا دوتا یکی‌ و با عجله پایین رفتند.

در را بست. پیشانیش را به در تکیه داد و با خودش گفت: من دارم دیوونه می شم!!!

صدای خرچ خرچی از توی اتاق آمد. به سمت اتاق رفت. او جلوی آینه ایستاده بود و روی کمرش به راست و چپ می چرخید. لبخندی به لب داشت و خودش را در لباس بلندی که پوشیده بود ورانداز می کرد. کنار‌ در ایستاد به قاب در تکیه داد و گفت: چقدر خوشگل شدی!!! و او لبخند زد.

کنار میز نشست و بقیه سیگارش را کشید. سرش گرم شده بود، روی زمین دراز کشید و چشم‌هایش را بست و به صدای کشیده شدن دامن بلند او به روی زمین گوش داد. کارتون‌ها را بسته بودند، همه وسیله هارا جمع کرده بودند و خیالش راحته راحت بود.

صدای زنگ در آمد، دینگ دینگ ... دینگ دینگ دینگ...

با خودش گفت: انقدر زنگ بزنین که جونتون دربیاد و صدای خنده او و خودش را شنید.

توی محل غوغایی بر پا بود. خانوم همسایه داشت با وحشت برای دیگران تعریف می کرد:

-  نمیدونم به خدا... چند روز بود هی‌ کارتون می‌برد بالا. هرچی‌ می‌گفتم پسرم می‌خوای از اینجا بری می گفت نه. هی‌ به بهانه‌های مختلف می رفتم در خونش و می زدم ببینم خوبه یا نه هی‌ می دیدم داره وسیله هاش رو جمع می کنه. حتی یه بار با حاج آقا رفتیم همین دیشب. خوب خوب بود ولی‌ هی‌ می گفت جایی نمی خواد بره. جوون بیچاره و همسایه‌ها سر تکان می‌دادند.

در حیاط باز شد، ۴ مرد سفید پوش با برانکارد از حیاط خانه بیرون آمدند. سکوتی سنگین همهٔ غوغا را شکست.

توپش را بغل کرده بود و به او نگاه می کرد، او لبخندی زد و کودک برایش دست تکان داد