۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

کمک های بشردوستانه

عکس از خودم، نقاش ولی نامعلوم



فرار می‌‌کنم از تکرار، از روزمرگی از قدم گذاشتن فقط توی راهی‌ که بقیه هزاران بار رفتن. از اینکه درگیری‌های امسالم شبیه سال قبلم باشه دوری می‌کنم. از اینکه فقط هرروز به فکر بالا بردن سطح رفاهی‌ زندگیم باشم حالم به هم می خوره. به نظرم خیلی‌ کم میاد که این همه زندگی‌ کنی‌ و فقط به فکر کار بهتر، خونه بهتر، ماشین بهتر و ... بهتر باشی‌. دلم یه چیزی می خواد بیشتر از "چیز"، بیشتر از استاندارد، بیشتر از اون چیزی که عامه پسنده. اینکه چی‌ دقیقا، همش دارم می‌‌گردم و می دونم که تا آخر زندگیم هم می‌گردم و انتظار به رسیدن جواب رو هم در خودم گاهی ندیده می گیرم. به خودم می گم: همینه که هست، با اینی که هست یه کاری بکن.

برای اینکه حس کنم زندم، هی‌ راه‌های تازه می رم، امتحان می‌‌کنم، نمی‌شه، عوض می‌کنم و با یه جور "خود مشغولی‌" درگیر می شم که بهم حس زندگی‌ بده. راضیم از این شیوه، از این راه، هر چقدر که به نظر غلط بیاداین می‌شه که فرم زندگیم شکلش کمی‌ فرق پیدا می‌‌کنه با اکثریت آدم ها. این فرم توی خانواده‌ پذیرفته نمی شه فقط تحمل می شه. اونم به خاطر ترافیک حسی که معمولاً توی خانواده‌های ایرانی‌ هست. گاهی هم انگار تسلیم می‌‌شن: اینکه هر کاری می‌‌خواد می‌‌کنه، ولش کن. البته این تحمل آستانه تحریک خودش رو داره و گاهی با برخورد‌های قاطع روبرو شدم که بیشتر به چشم تجربه بهشون نگاه می‌کنم ولی‌ گاهی سوزونده، اون هم خیلی‌ بدجور. بیرون از خونه هم دخالت و نظر دهی‌ آدم‌ها گاهی باعث تفرج روح می‌شه و وقتی‌ در سطوح پایین انرژی هستم فقط روحم رو آزار می ده.

این فرم وقتی‌ همراه می شه با آزار روحی‌، دخالت‌های بی‌ جای اطرافیان، درگیری‌های حسی زیاد، روز اول پریود، کار کردن دائم با آدم‌های بسیار نیازمند و ... گاهی یه حس تنهایی همراه خودش میاره که در زمان‌های خاص باعث افت انرژیم می شه. اینجور مواقع لول می‌‌شم توی خودم، پشتم و می‌‌کنم به زندگی‌ و هرکی‌ در می‌‌زنه از سوراخ در نگاه می‌‌کنم و توی دلم می گم: برو بابا حال داری. این فاز طولانی‌ اگه بشه خطرناکه. افسردگی، دلمردگی، خاموش بودن، از زندگی‌ لذت نبردن و دقیقا درگیر شدن با حال بد می‌شه روزمرگی. همون چیزی که من در واقع ازش فرار می‌‌کنم. دور می شم از خوده خودم که این حالم رو به شدت بد می کنه. گاهی یهو وسط این فاز تکون‌های اساسی‌ روحی‌ می خورم و سعی‌ می‌کنم سریع تر یه تغییر ایجاد کنم.

تغییر اینبار هم هیجانات و رنگ لعاب خاص خودش رو داره. اینکه هرروز یک جا باشی‌، دائم جات رو عوض کنی‌، ندونی کی‌ می ری و کی‌ میایی‌ حال عجیبی‌ داره. کمک کردن به آدم‌هایی‌ که دلت براشون غش می ره و وقتی‌ می‌بینی‌شون ته دلت می سوزه این حس رو بهم می ده که دارم یه کاری می‌کنم و این یکاری کردن حس خوبیه. اون تنهایی هم که گاهی خیلی‌ ریز از زیر پوست اذیت می کرد به خاطر فرم زندگی‌ اینجا بین همکار‌های جدیدم وجود نداره یا بهتر بگم نداشت. تا چند روز پیش حس می‌‌کردم تنها نیستم چون این آدم‌ها هم کمی‌ تا قستمی با نرم (هنجار) جامعه فاصله دارن. این‌ها هم دنبال "چیز" و استاندارد نیستن. انگار که انرژی می گیرم وقتی‌ می بینم که من تنها خل در زمینه شیوه و فرم زندگی‌ نیستم

شکل روز مرگی من و این همکاران عزیز تر از جان با بقیه آدم‌ها شاید کمی‌ فرق داره، ما خونه به معنایی خونه نداریم، همش از این شهر به شهری دیگه می ریم. ما جاهایی‌ می ریم و چیز‌هایی‌ می بینیم که مردم فقط توی تلویزیون می بینن. ما با آدم‌هایی‌ سر و کار داریم که بهشون می گن جنگ زده، آدم‌هایی‌ که دزدیده شدن تا فروخته شن، آدم‌هایی‌ که فقط به خاطر دینشون، کیششون، قومیت و ملیتشون سال‌ها از عزیزانشون دور موندن. آدم هایی که با پوست و گوشتشون داعش نامی رو حس کردن، دیدن و ازش فرار کردن. وقتی‌ یکی‌ می‌پرسه چه کاره هستی‌ و تو عنوان می کنی‌ که به اینجور انسان‌ها کمک می کنی، یه احترامی همراهش میاد که شیرینه گاهی، انگار دیگه اون نگاه "تو چرا شبیه بقیه نیستی‌" رو نباید تحمل کنی‌. این یجور دیگه بودنت احترام میاره و این بار این دنیای بیرونه که از شبیه نبودن فرم زندگی‌ تو با بقیه خوش حال می‌شه. این‌ها همه مزه می ده خب، آدم از توجه و تعریف خوشش میاد. انتظار دنیای بیرون از این آدم‌ها بیشتره به حق، در واقع انتظار خود من هم از آدم‌هایی‌ در این کتگوری فکری بیشتر و این دقیقا همون چیزیست که اصلا وجود خارجی‌ نداره خیلی وقتا.

به دنیای بیرون می شه پز این رو داد که ما کارکنان موسسات بشر دوستانه چنین هستیم و چنان ولی‌ در بحث داخلی‌ دیگه همچین قپی‌هایی‌ نمی‌شه در کرد. تو ایران جریان فرق می کرد همه ایرانی‌ بودیم و سلطه فرهنگ ایرانی‌ مریضی توی فضای کاری بود. از اونجا هم که ما‌ها همگی‌ به نطرم یه حس حقارت داریم که با مقدار زیادی خود بزرگ بینی‌ قاطی شده (خودم رو از این جریان جدا نمی‌بینم به هیچ وجه)، یه جور عجیب غریبی مثل کسی‌ می مونیم که برنامه کامپیوتری مغزش قاطی کرده، بین اینکه حقیریم یا خیلی بزرگ هی بالا پایین می شیم. اگه یکیش رو داشتیم انقدر اوضاع وخیم نمی شد شاید ولی این دو حس هی از هردو طرف می کشه مارو. از یک طرف فکر می کنیم خیلی کارمون درسته و بهترین دنیا هستم و از طرف دیگه فقط در حال اثبات بهتر بودن خودمون. از جریان دور نشم، ما بشر دوست‌ها در فضای کاریمون رفتار‌هایی‌ از خودمون نشون می دیم که در یک کلام غیر انسانیت. غیر انسانی‌ بودن رفتار بین کارکنان مؤسسات بشر دوستانه خارجی‌ و داخلی‌ و البته همکاران محترم در دفاتر سازمان ملل چیزی نیست که کسی‌ ازش بی‌ خبر باشه، فقط چرا کسی‌ حرفی‌ نمی زنه برمی گرده به خیلی‌ مسائل فرهنگی‌، مالی، استانداری و روحی‌ که یروزی به نظرم باید دربارش حرف زده بشه. من حرف که می زدم خیلی‌‌ها بهم می‌گفتن: ایران هرجا کار کنی‌ همینه، تو چندین سال نبودی عادت نداری. ممکنه اینجوری باشه ولی‌ شما مثلا توی یه دفتر ساختمونی ۳۰ صفحه مرام نامه اخلاقی‌ امضا نمی کنی‌، هیچ وقت ادعای نوشته شده نمی زنی به در و دیوار محل کارت که نگاهت به انسانیت اینجوری است و اونجوری. ساختمونت و می‌سازی شهرم خراب می کنی، پاسخگو نیستی‌، ککتم نمی گزه ولی‌ تو این دفاتر ما خط مقدم اخلاق و حقوق و اینا هستیم مثلا، بعد هرروز همگی‌ همدیگرو با نگاه پاره پاره می‌کنیم. واسه هم حرف در میاریم و یه آب هم روش.

بیرون از ایران جریان به شدت فرق داره، فاصله هست بین رفتار‌های غیر انسانی‌ اونجا با اینجا ولی‌ باز هم گاهی چیز‌هایی‌ از کنار گوشم رد می شه، نگاه‌هایی‌ رو می بینم، جملاتی می‌شنوم که پشتم تیر می کشه. بعد فکر  می کنم: پا شدی زار و زندگیت و گذاشتی اومدی اینجایی که سگ و بزنی نمی آد به خاطر یه عقیده یه مرام یه طرز فکر بعد چرا تیر کردی یکی و اینجوری خراب کنی آخه!!!

انگار ماها حقیرانه همه شبیه هم هستیم، شکل و فرم زندگیمون ممکنه باهم فرق داشته باشه، ممکنه در سطوح مختلف زندگی‌ قرار داشت باشیم (منظور سطوح افقیست نه عمودی، عمودی بین آدم‌ها وجود نداره به نظر من) ولی‌ باز هم رنگ نگرانی هامون مال یه نقاشه. این حقارته، این بدبختیه یه جای وجودم می ره می شینه که باز یادم میفته برم یه باغچه بخرم گل کاری راه بندازم و به قول بچه های اینجا، خلاص.



۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

پترا، اردن

الخزنه




بعد از ۳:۳۰ رانندگی‌ و آواز خوندن، گاز دادن یواشکی در اتوبان‌های اردن )حداکثر سرعت 110 می تونه باشه) رسیدم به پترا. جایی که نبطی‌ها حدود ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح این شهر رو به عنوان خونه خودشون انتخاب کردن و مردمی هم تا همین ۳۰ سال پیش توش زندگی‌ می‌‌کردن. پترا مرکزیت تجاری داشته و بعضی‌ از باستان شناس‌ها اون رو به عنوان یکی‌ از عجایب هشتگانه معرفی‌ کردن (عجایب هفتگانست ولی‌ میگن می‌شه پترا رو هم اضافه کرد و گفت هشتگانه). این شهر قرمز مایل به صورتی‌ یکی‌ از زیبا‌ترین‌هایی‌ است که من تا حالا دیدم. 


ساعت ۸ شب وسیله هام رو توی اتاق گذاشتم و رفتم پایین. آقای هتل دار بهم قول داد که من رو تا پترا ببره تا من با ماشین خودم گم و گور نشم. گفت برنامه ۲ ساعت طول می‌‌کشه. وارد محدوده که می شی‌ باید حدود ۲ کیلومتر راه بری تا به الخزنه یکی‌ از معروف‌ترین بناهای پترا برسی‌. تمام ۲ کیلومتر راهه ظلمات شهر رو، در دل کوه با شمع روشن کرده بودن، به الخزنه که رسیدم دیگه نفسم از زیبایی برید. تمام محوطه با شمع روشن بود. جلوی ساختمون فرش انداخته بودن و از ما توریست‌ها خواستن که بشینیم. یه آقایی از تاریخ گفت، از مقدس بودن محل، از اینکه خراب نکنین و بعدش چند نفر موسیقی‌ محلی اونجا رو برامون اجرا کردن. نمی تونم بگم چقدر زیبا بود چون گفتنی نیست.  



فردا صبحش ساعت ۷ دم در شهر بودم دوباره. توی هوای گرم مرداد ماه اردن، راه رفتن سخته چه برسه به کوه رفتن ولی‌ انقدر این شهر خواستنی بود که حیفم اومد نبینمش. ۸ ساعت تموم از کوه و تپه بالا و پایین رفتم و هرچی‌ بیشتر دیدم بیشتر متحیر شدم. توی راه آدم‌هایی‌ که قبلاً توی پترا زندگی‌ می کردن و دولت محل سکونتشون رو ۳۰ سال پیش تغییر داده، برای خودشون بساط پهن می‌‌کنن صنایع دستی‌، نوشیدنی‌ خنک و ... می‌فروشن. بعضی‌‌ها هم کافه دارن، بعضی‌ مغازه‌های کوچیک و بعضی‌‌ها هم قاطر، اسب و یا شتر اجاره می دن چون برای رسیدن به یه تیکه‌هایی‌ از شهر باید ساعت‌ها راه رفت. بالا که می ری هی‌ صدات می زنن، تبلیغ اجناسشون رو می‌‌کنن و برای اینکه بهت نزدیک شن ازت می‌پرسن که از کجا میایی‌. یه خانومی اصرار زیاد کرد که نمی خواد چیزی بخری بیا باهم چای بخوریم. گفتم: الان باید برم بالا، فردا میا‌م. گفت: اینجا همه همین و می گن ولی‌ هیچ کس فردا نمیاد. خندم گرفت و گفتم: من میا‌م حتما. و روز بعد جدی رفتم و باهم چای ذغالی خوردیم با نعنا. یه جفت گوشواره و ۲ تا از این مگنت‌های در یخچال هم ازش خریدم. مکالمه شیرینی‌ بود، از خودش گفت، از بچه هاش، زندگیش و ... اون وسط ها یهو ازم پرسید: ایرانی‌‌ها عرب هارو دوست دارن؟ هم خندم گرفت، هم دلم یه حالی‌ شد. خندیدم و گفتم: آره خیلی‌. اونم خوشحال به تعریف کردن ادامه داد.

فکر کردم کی‌ گفته که من و تو از هم باید لزوما بدمون بیاد نمی دونم!!! تو به من "مهربونی" تعارف کردی منم قبول کردم حالا من باید از تو بدم بیاد چون تو توی پترا به دنیا اومدی من تو تهران، نه کسی‌ از من پرسید کجا دوست داری به دنیا بیایی نه از تو.

پترا جدا از قشنگی هاش من و با یه نکته عینی روبرو کرد که می شه ازش به عنوان دلیل استفاده کرد، اونم اینکه به حرف های پدر و مادرت در خصوص اعراب و قومیت ها و ملیت های دیگه گاهی و فقط گاهی شک کن که مثل اون ها در جهل مرکب نمونی.







 عکاس عکس ها هم خودم

پترا رو باید دید و من مطمئن هستم که به این شهر یه بار دیگه سلام می کنم.


۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

درختان زیتون

عکس از دختر قصه

در کافه‌ای در بیروت، چانه اش روی مشت دست چپش استراحت می‌‌کند و با انگشت اشاره دست راست روی لبه لیوان قهوه، دایره وار انگار که دنبال چیزی می‌‌گردد. هی دور می‌‌زند، دور می‌‌زند. به درختان زیتون که می‌‌رسد انگشتش روی لیوان گیر می‌‌کند. بغض در گلویش قلمبه می‌‌شود، حلقه‌ای بارانی دور چشمان سیاهش حلقه می‌‌زند، اشکانش گلوله گلوله از روی گونه هایش سر می خورند و می ریزند. با صدایی لرزان می‌گوید:

- نمی‌‌آد، دل‌ نگران درختای زیتون باغه. با مادرم در تنها‌ترین خانه ده زندگی‌ می‌‌کنن. هرروز می ره باغ و با درختای زیتون حرف می‌‌زنه.

به خانه می‌‌رود. مثل همیشه به بالای تپه که می‌‌رسد از ماشین پیاده می‌‌شود. خودش را به دست باد خنکی که از ده می آید می‌‌سپارد. باد صدای برگ‌ درختان زیتون، باد صدای کودکی، باد صدای مادربزرگ را می‌‌آورد. باد انگار صدای زنده ترین های زندگی‌ را می‌‌آورد. این بار پیاده که می‌‌شود باد صدای "هیچ" می‌‌آورد. صدای هیچ از ویرانی، هیچ از ترک هر آنچه داری، هیچ از خاک، هیچ از خون، هیچ از... این باد، صدای هیچ از جنگ می‌‌آورد.

کوچه‌های ده‌‌‌ را یکی‌ یکی‌ رد می‌‌کند و به آخرین خانه استوار ده می‌‌رسد. اینجا خانه پدریست، اینجا سرزمین مادریست، اینجا خانه درختان زیتون، خانه او، خانه هزاران هزار زن و مردیست که دیگر خانه‌ای ندارند.

مادر در را به رویش باز می‌‌کند. همان لبخند، همان آغوش، همان مهربان‌ترین دستان دنیا. بوسه بارانش می‌‌کندبرادرش را به آغوش می‌‌گیرد و زیر گوشش می‌گوید:

-  جمع کن می‌‌رویم.

چشمان برادرش برق می‌‌زنند، از آغوشش بیرون می‌‌آید و به سمت اتاقش می‌‌دود که یکباره چشمانش به چشمان مادرش گره می‌‌خورد. میانه در خشکش می‌‌زند. بین نگاه او و مادرش می‌‌ماند. سر مادر به سنگینی‌ همهٔ درد‌های دنیا به زیر می‌افتد، اشاره می‌‌کند که بارش را ببندد. برادرش می‌‌رود تا هرآنچه خاطره از خانه دارد را بار کند.

-  کجاست مادر؟

 - میان درختان زیتون عزیز دل‌ مادر

-  مادر شما نمی ...

و کلامش را می خورد.

انگار تلخ‌ترین نگاه دنیا به دلش می‌‌نشیند، می‌‌بیند که مادر کوتاه تر می‌‌شود. دفعه پیش هم که آماده بود خواهرش را ببرد مادرش کوتاه شد. مادر ‌خم نمی‌‌شود، قوز نمی‌‌کند، مادر فقط کوتاه می‌‌شود.

از خانه به سمت باغ می‌‌رود. صدای پدر را از لا به لای درختان می‌‌شنود، پدر هنوز با آنها حرف می‌‌زند. رویش را بر می‌‌گرداند و می‌‌گوید:

-  اومدی دخترم، می‌‌بینی‌ درختت چه بزرگ شده. تولد 3 سالگیت با هم کاشتیمش، یادته؟

-  می‌‌بینم بابا، می‌‌بینم اما شما هم می‌‌بینید که ما همگی‌ نابود شدیم!!! اینجا دیگه جای موندن نیست. چیزی نمونده تا به اینجا برسن. قسمتون می‌‌دم با من بیایین. قول می دم کار کنم و یه باغ با درخت‌های زیتون براتون بخرم. نمی دونم چقدر طول می‌‌کشه ولی‌ قول می‌‌دم.

پدر لبخند می زند:

-  هر درختی درخت زیتون من نیس بابا جان، من برم اینا چی می شن؟؟؟!!!

 -  بابا ما اگه نریم می‌‌میریم!!!

-  من کی‌ گفتم شما بمونید! دست مادر و برادرت و مثل خواهرت بگیر و برو.

-  شما چی‌؟ آخه بدون شما؟

-  آره بدون من. بابا من با اینا بزرگ شدم، من با اینا زندگی‌ کردم من نمی تونم زندگیم رو بذارم و برم.

اشکهایش سرازیر می‌‌ شوند.

- پس ما چی‌؟ مهم نیست چی‌ به سر ما می آد؟

سرش را میا‌‌ن بازوانش می‌‌گیرد، او‌را می‌‌بوسد، اشکانش را پاک می‌‌کند و می‌‌گوید:

-  شما‌ها بهترین‌های زندگی‌ من هستین. من مطمئنم که تو مادر، خواهر و برادرت رو حمایت می‌‌کنی‌. این درخت‌ها نیستن که بدونم من می‌‌میرن، این منم که بدون این درخت‌ها و این خاک می‌‌میرم. ازمن سنی‌ گذشته، بذار این روز‌های آخر رو اون‌جایی بمونم که بهش احساس تعلق دارم. من می دونم که این روز‌ها تموم می شه بهت قول می‌‌دم.

از باغ تا خانه را یک نفس گریه می کند. برادرش با چمدان به انتظارش نشسته است و مادرش باز هم کوتاه تر شده است. به چشمانش نگاه می کند، سنگینند، سنگین، سنگین و باز هم سنگین. حرفی‌ برای گفتن نیست. تنها آغوش، بوسه‌، گریه و ...

سکوت.

از آینه ماشین نگاه می کند. مادر و پدرش را می بیند که برایشان دست تکان می‌‌دهند، با خود زمزمه می کند:

- این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد...

برادرش مبهوت و بغض آلود نگاهش می کند. اشکانش را پاک می کند، دستی به سر برادرش می کشد و می گوید:

- نترسی!!! من اینجام.

با خودش فکر می کند: ایکاش ولی نبودم. 

صدای پدر در گوشش می پیچید:

- درخت زیتونت چشم به رات می مونه تا بیایی. 


عکس از دختر قصه
من، 
او، 
در کافه‌ای در بیروت ...

پدر، 
درختان زیتون، 
در باغیدر سوریه ...