۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

خودشناسی




آدم فکر می‌کنه خودش رو خیلی‌ خوب می‌‌شناسه. "من اینجوریم"، "من این فرمی ام"، من وقتی‌ اینجوری می‌شه.... اینکارو می‌کنم" من، من، من و باز هم من. جالب اینجاست که همین من گاهی من رو در موقعیت‌هایی‌ آنچنان سورپریز میکنه، که خودم که اون من باشه، از دست منِ خودم می‌مونم. منظورم اصلا سر اتفاقات بزرگ، عجیب یا تصمیمات کلیدی زندگی‌ نیست ها، اصلا. منظورم همین کوچولو موچولو هاست. 

مثلا من الان چند وقته میرم کلاس یوگا، توی کلاس حرکات آسون و سخت داریم. یکی‌ از این حرکات اینه که بشینی‌ کف پات رو بگیری بغلت انگشتهای دستت رو بکنی‌ لای انگشتای پات و مچ پات رو بچرخونی، خیلی‌ ساده. جالب اینکه مچ پای من از یه طرف می‌چرخه از یه طرف دیگه نه !!! انگار مچم پیچ شده به ساق پام. پا ی‌ بغل دستیم و نگاه کردم دیدم گذاشته رو دور تند و هی‌ دور میزنه. بعد من در این سنّ و سال هنوز نمیدونم پای من فقط از یه طرف می‌چرخه !!!

 حالا این خیلی‌ مهم نیست و اذیت هم نشدم فقط برام جالب بود که حتی تنم گاهی برام تازس. مشکلم وقتی‌ شروع شد که ذهن من قرار شد همون جا که هست بمونه. یعنی‌ در لحظه باشه، همونجای باشه که جسم من هست، یعنی‌ توی اون اتاق و سر کلاس. حوصله‌ بحث فلسفی‌ ندارم که ذهن چیه، جسم چیه و الی‌ آخر فقط اونیکه آدم باهاش فکر می‌کنه، منظورمه. یعنی‌ اونیکه وقتی‌ نشستی پشت ماشین تو خونه داره با یکی‌ دعوا میکنه، یا سر کار پشت میز نشستی داری پروپزال می‌نویسی بعد اون با یکی‌ تو اتاق تنها، بله دیگه. بعد تو نمی‌فهمی پروپزال می‌نویسی یا چی‌!!! خلاصه اون چیزی که من بهش میگم ذهن، شاید من نمیگم معلم کلاس میگه، یه بچه به شدت بی‌ ادب، پر رو و خود سر که به هیچ صراطی مستقیم نیست. مال منه خیر سرم ولی‌ همه جا هست جز اونجا که من میخوام. یعنی‌ جریان انقدر پیچید‌س که در روز باید زور بزنم تا ۳ دقیقه پیش من بمونه. باید یا بشمرم یا مانترا بگم، یا یه کاری بکنم که انقدر هیجان داشته باشه تا کارش رو ول کنه و فقط بمونه همون جا که هست. دقیقا مثل بچه ها.

 بعد دارم فکر می‌کنم آدم حتی ذهن خودش دست خودش نیست (حالا این خود چیه هم خودش جریانیه)، تنش هم که چپ و راست می‌چرخه، چه‌جوری میتونه از "اینجوری" و "اون‌جوری" بودن خودش انقدر مطمئن حرف بزنه ؟؟؟

 

هیچ نظری موجود نیست: