۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

از صبح فقط دنبال پروانه‌ها دویده ام


Van Gogh


گسست می‌کنم از من. گسست می‌کنم از وجود، از بودن، از راه، هم دلی‌، همراهی، همراه شدن ........و امان از سفر. 

پاره می‌‌شوم از خویش و تقسیم می‌‌شوم به دو، سه‌ یا چند نیم. می‌‌ایستم روبروی آینه و به خوده دق شده‌ام نگاه می‌کنم. انگشتانم یکی‌ راست، یکی‌ چپ، نفسم را حبس می‌کنم و نیمه‌هایم را زیر فشار دستانم له‌ می‌کنم. آنقدر سفت که دستانم می‌‌لرزند. بند از بندم جر می‌خورد، دلم غش می‌‌رود، اشکم در سرای گونه‌هایم به زیر می‌‌شود و دست آخر ...... تقّ.
 تکه تکه‌هایم بر آینه می‌‌پاشد و نفس آزاد می‌‌شود. آینه را پاک می‌کنم، دستهایم و زیر ناخن‌هایم را می‌شویم تا اثری از حادثه باقی‌ نماند. مثل همهٔ زندگی‌، انگار که هیچ اتفاقی‌ نیفتاده. نه چرکی، نه کثافتی، نه اشک، نه خون و نه صدای پارگی روحی‌ به چند نیمه آنهم نیمه جان. می‌نشینم زیر آفتاب تا تکه تکه هایم، دو، سه‌ یا چند نیمه‌هایم خشک شوند. خشک که شدند، کورمال کورمال همه خودم را دوباره با خاک انداز جمع می‌کنم. در چشم‌هایم را باز می‌کنم که خودم را دوباره سرهم بندی کنم. در که باز می‌‌شود اما همهٔ زندگیست که هجوم میاورد. نور میاید و تنهایی‌ روحت را می‌‌گذارد کنار دیوار، دستمالی بر دهان و تا میایی فریاد بزنی‌، درررررررررررررررررررر

اعدام شد.
 
از خواب بیدار می‌‌شوم و دنبال تنهاییم می‌گردم، می ترسم . تنهاییم بال درآورده و انگار برای همین است که از صبح فقط دنبال پروانه‌ها دویده ام.




هیچ نظری موجود نیست: