۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

زندگی در چند سطر



گاهی باید تنبلی کرد، نرفت. به عکس یک گل نگاه کرد و زنگ زد (به گل همین پایین). "الو سلام، خواستم بگم من امروز حالم خیلی‌ خوش نیست نمیآم"، آن‌ هم دقیقا وقتی‌ که حالت خیلی‌ هم خوب است. تلفن را گذاشت و از خوشی‌ غنج رفت. دوش گرفت، پرده‌ها را کنار زد، با حوله ایستاد کنار پنجره باز، به بارانی که ریز ریز می‌‌آید نگاه کرد و مدام نفس عمیق کشید.

گاهی باید در سکوت چای درست کرد، همراه شد با بوی خوشش و دعوتش کرد به مهمانی فنجان. یک فنجان تپل و رنگی. دوباره کنار پنجره رفت و نگاه را بی‌ دلیل برنگرداند. گاهی باید برای آقای همسایه که دارد به سیگارش پک می‌‌زند دست تکان داد، لبخند زد و دید که انگار او هم حالش خوش نیست. نگاهش می گفت: انگار او هم امروز تنبل شده است.

 گاهی باید با گل‌های اتاق حرف زد، سلام کرد و گفت: صبح شما به خیر و شادی. به به! چه دخترایی، چه پسرایی. گاهی باید یک نگاه به کتاب‌های خوانده نشده انداخت، بین "این و بخونم یا اونو" هی‌ تاب خورد. "فرشته سکوت کرد" را انتخاب کرد و سوار شد. کمی‌ که سواری کرد گفت: هاینریش همین گوشه موشه‌ها یکم نگاه دار من پیاده شم.

 دوباره به بیرون نگاه کرد و نگرانیش رفع شد. صدایش می آید، باران هنوز ریز ریز می‌‌بارد.

گاهی باید زندگی‌ را برای روح خواند، به چشم های گرسنه و نگرانش نگاه کرد و تا خرخره ات را نگرفته، آن را جدی گرفت. "انقدر بالا پایین نپر، بیا بشین برات شعر بخونم". روح را بغل کرد، روی رانو نشاند، کتاب را برایش ورق زد و رسید به

من هرگز
چیزِ دندان گیری از این جهان
نخواسته ام،
فقط گاهی...فرصتی کوتاه
تا به یاد آورم زندگی‌ تا کجا می‌‌تواند
زندگی‌ باشد.

(شعر از سید علی‌ صالحی)

عکاس نامعلوم



گاهی تا همین جا می‌‌شود زندگی‌. گاهی تا سر همین باران، چای، کتاب، آقای همسایه و همین حال خوش، می‌‌شود زندگی‌

گاهی... 



هیچ نظری موجود نیست: