۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه

سرباز یخ زده

سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام، به بیرون نگاه می‌کنم و سعی‌ دارم دانه‌های برف را که به شیشه می خورند بشمارم. یاد مادرم می افتم

 - مامان مثلا چند تا دونه برف می‌شه انقدر برف که اومده؟

- خیلی‌ دونه برف .

- خیلی دونه برف یعنی‌ چند تا آخه؟

- نمیدونم عزیزم، نشمردم تا حالا. می‌خوای بشمر ببین چند تا.
و من می شمارم، یک، دو، سه، ...

برف که تندتر می بارد شمارش از دستم خارج می شود. موبایلم را از کیفم در می آورم تا از شیشه ماشین با دانه‌های برفی اش عکس بگیرم. 

یاسر می گوید: می‌شه موبایلت رو بذاری توی کیفت. رسیدیم به چک پوینت (ایست بازرسی)، به فیروز هم بگو عینکش رو برداره.

فیروز عینک آفتابی زده بود تا جلوی نور را بگیرد و بتواند بخوابد. موبایل را سر می دهم ته کیفم و به شانه فیروز می زنم. 

-  فیروز عینکت رو بردار، چک پوینت. 

با بی حوصلگی عینکش را برمی‌دارد و پلکهایش را بهم فشار می دهد و باز می خوابد. سرعت گیر را که رد می‌کنیم یاسر پنجره ها را پایین می کشد. سوز برف با سرما و صدای زمستانی اش به داخل ماشین هجوم می آورد. 

یاسر کارتش را به سربازی که از برف سفید پوش شده است نشان می دهد و مرد یک سری سوال از یاسر می پرسد. همه مکالمه را نمی‌فهمم فقط اینکه از کجا آمده اید، برای چه و مقصد کجاست؟ سرباز به پشت ماشین می رود و یاسر صندوق را باز می کند. مرد بی‌ هدف در ساک‌ها و چمدان ها را باز می کند و انگار که دنبال چیزی می گردد محتویات آن ها را بهم می‌ریزد. سرباز به طرف دیگر ماشین می آید به من و فیروز نگاه می کند و چیزی می گوید. فیروز بی‌ حوصله‌‌ بلند می‌شود و توی کیفش دنبال چیزی می گردد. سرباز انگار از حالت فیروز عصبانی‌ شده است رو به من می کند و چیزی می گوید. یاسر جوابش را می دهد و متوجه می شوم که می گوید: عربی بلد نیست.

  - زود کارتت رو نشونش بده.

سرباز تا می فهمد من عربی‌ بلد نیستم در ماشین را باز می کند و با اشاره سر می گوید که پیاده شویم. همینطور که دنبال کارتم می‌گردم پیاده می شوم. سرباز و یاسر دائم با هم حرف می زنند ورقه ای را دست به دست می کنند و سرباز هر لحظه صدایش بالاتر می رود. سرباز کیفم را از دستم می گیرد و فریاد می زند: لپ تاپ، لپ تاپ !!!


با دست به صندوق عقب ماشین اشاره می‌کنم. سرباز دوم به طرف صندوق می رود. از فیروز می‌پرسم: چی‌ شده چرا عصبانین؟

 - گیر داده هیچی‌. می گه چرا نامه نداریم. چرند می گه ما برای حرکت خودمون نامه نمی خوایم. 

-  من می خوام. نامه هم که دارم پس آخه چی‌ می‌‌خواد؟

  - بستگی داره چی‌ گیرش بیاد .

سرباز اول کارتم را می گیرد و به صورتم نگاه می کند. سرباز دوم ‌لپ تاپم را از توی کیف بیرون می آورد و روشنش می کند. نمی‌بینم که چه می کند ولی‌ می بینم که مدام‌ کلیک می کند، حالا روی چی‌ نمی دانم. من و فیروز هر لحظه بیشتر توی کاپشن هایمان می پیچیم. انگشتان پاهایم کم کم دارند بی حس می شوند و رد نفسم کاملا توی هوا پیداست. به برف روی سر فیروز نگاه می کنم، شبیه پیرزنانی  است که موهای خود را رنگ نمی کنند. فریاد سرباز توجه مرا از موهای فیروز به بقیه سرباز‌های انگار آماده به فرمان حمله می برد و این مرا کمی‌ می ترساند. سرباز اول چیزی به یاسر می گوید و یاسر سوار ماشین می شود، آنرا از روی خط بازرسی خارج و کنار جاده پارک می کند. یاسر بعد از پیاده شدن دوباره با سرباز اول حرف می زند. سرباز که معلوم است از بقیه درجه اش بالاتر است عصبانی‌ می شود، سر یاسر دوباره داد می زند و یاسر دیگر هیچ حرفی نمی زند.

بیست دقیقه‌ای تمام ماشین را چند نفری زیر و رو می کنند. من کاملا یخ زده ام، دیگر انگشتان دست و پاهایم را حس نمی کنم و از سرما می لرزم. یک موتور بزرگ کنار ایست بازرسی نگه می دارد و همه سرباز ها سلام نظامی می دهند. کسیکه سوار موتور است بعد از کمی صحبت با سرباز اول به سمت من می آید و به انگلیسی سلیس و روانی می گوید: ببخشید خانوم می‌شه پاسپورتتون رو ببینم؟
 
همینطور که می لرزم می گویم:  بله ولی‌ توی کیفمه و کیفم دست سرباز شماست .

مرد با اخم به سرباز نگاه می کند و به عربی‌ چیزی می گوید. سرباز سریع کیفم را پس می دهد. از توی کیف پاسپورتم را در می آورم و‌ به طرفش دراز می کنم و انگشتانش وقتی می خواهد آنرا از من بگیرد به انگشتان دستم می خورد. تازه می فهمم که دستم چقدر گرم است. به دستانش نگاه می‌کنم که از شدت سرما کبود شده اند، لبانش ترک خورده اند، صورتش انگار تب دارد و سرما تا زیر چشم هایش فرورفته است. پاسپورتم را ورق می زند و بعد از چند ثانیه آنرا به دستم می دهد و می گوید: بفرمایید سوار شید و ببخشید اگه معطل شدین. ما مجبور هستیم که همه‌چیز رو چک کنیم.
 صدایش به شدت سرما خورده است، خودش به شدت سرما زده و انگار خسته خسته خسته است. 

 - بله حتما. مشکلی‌ نیست.

به سمت ماشین می رویم، در ماشین را برایم باز می کند تا سوار شوم. روی صندلی که می نشینم برمی گردم تا تشکر کنم، نگاهم به نگاهش گیر می کند و من یک لحظه طولانی فراز را می بینم.
.
.
.
آخرین باری که دیدمش شبی‌ بود که با همکاران به یک رستوران سوری دعوت شده بودیم. من زود تر از بقیه خواستم میز را به بهانه خستگی ترک کنم که فراز گفت: صبر کن منم باهات بیام. 

یکی از همکار ها: زود داری میری چرا؟ 

- خیلی این سرما خوردگی داره اذیتم می کنه، می رم بخوابم.

تا نزدیک ماشین آمد. گفتم: سوار شو می‌رسونمت .

- نه می‌خوام سر راه برم داروخونه یه قرص بخرم.

- خوب باشه می برمت !  !!  

- نه می ترسم موقع برگشتن اشتباهی‌ بیفتی از منطقه سبز بیرون بعد بیا و درستش کن. 
  
- نترس بلدم ها !!!

- نه برو، می خوام یکم راه برم.

در ماشین را باز کرد که سوار شوم. شیشه ماشین را پایین دادم، نگاهش کردم و گفتم: مواظب خودت باش. چای با لیمو و عسل هم یادت نره.
 
لبخند زد، پلکهایش را به حالت چشم روی هم گذاشت لبخند زد و گفت: چه خوب که دوست خوب هست. تو هم مراقب باش انقدر هم تنها با ماشین اینور اونور نرو... نخند، جدی می گم.

 ۲ روز بعد خبر رسید که در یکی از ایست بازرسی ها فراز را مثل خیلی از مرد‌های ۲۵ تا ۴۵ سال به زور دستگیر و به جنگ برده اند. 

بعد از کلی‌ پرسو جوو فهمیدیم که همه به منطقه‌ای فرستاده می شوند برای گذراندن یک دوره کوتاه مدت و از آنجا منتقل می شوند به مناطق مختلف جنگی، به حمص، به حلب، تارتوس، دمشق و .... فراز مثل هزاران جوان دیگر این سرزمین به کاری وادار شد که شاید هیچ وقت شانسی برای انتخابش نداشت. آدم‌هایی‌ که آماده می شوند برای کشتن و یا برای مردن، که اگر نکشی کشته می شوی. آخرین تماس تلفنی اش از حلب بود آن هم از خط مقدم. گفته بود: اگر مرا ندید، خداحافظ. 

نمی دانم همین حالا کجاست، نمی دانم زنده است یا مرده، نمی دانم الان از سرما دست هایش کبود شده اند یا لبانش ترک خورده اند، نمی دانم توانسته چای با لیمو و عسل بخورد یا نه !!! در جنگ انگار هیچ نیست جز ویرانی و من اینجا با این سرعت به سمت ویرانی رفتن را می بینم، می شنوم، حس می کنم ولی نمی فهمم. 

با این سرعت آماده برای مردن و کشتن را، 

من،

 نمی فهمم.

هیچ نظری موجود نیست: