۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

تا حالا کجا‌ها قدم گذاشته؟


پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. دل‌ آسمان گرفته بود. تاریک، خاکستری درست مثل دل خودش.روی شیشه پنجرهِ دوبار ‌ها کرد و قبل از اینکه بخار دهانش ناپدید شود با انگشت تنها شکلی‌ را که از بچگی‌ بلد بود کشید. چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهان یه گردو، چوب چوب شکمبه این آقا چقدر قشنگه. آقای بخاری خندید و ناپدید شد. به خیابان نگاه کرد. چراغ عابر پیاده سبز شد و آدم‌های منتظرِ  این پا آن پا کن شروع کردند به حرکت. مادری که دست بچه اش را گرفته بود از چند قدم دور تر شروع کرد به دویدن که به چراغ راهنمایی برسد. قدم‌های کوچک هر یه قدم بزرگ را با سه قدم جواب میداد. پای کوچکش که به اولین خط سفید رسید انگار به زمین چسبید. دستان کوچکش را مشت کرد، با آرنج خم و صورت جمع شد نیم خیز شد و روی خط دوم پرید. از روی خط دو به سه به چهار و.. چراغ قرمز شد. بچه همچنان ولی‌ می‌‌پرید و مادرش همزمان دستش را می‌کشید، شاید منصرف شود از این پریدن. پاهای بچه ولی‌ انگار قفل میشد به هر خط سفیدی که می‌‌رسید. بین این ایستادن، پریدن و کشیده شدن می‌خندید، از ته دل‌. خنده‌اش را انگار هدیه می‌‌داد به دنیای اطرافش. صدایش انقدر بلند بود که به طبقه دوم جایی‌ که او ایستاده بود هم می‌‌رسید. پنجره را باز کرد که صدای خنده‌اش را بهتر بشنود. صدای مادر را شنید: دانیال بیا چراغ قرمز شد!!!! بچه گفت: ماما ماما فقط دو تا خط مونده بخندم، و باز هم پرید و خندید. از روی خط آخر هم پرید و با هم توی کوچه روبرو ناپدید شدند
با خودش فکر کرد، تا حالا کجا‌ها قدم گذاشته و...؟

۳ نظر:

ناشناس گفت...

قدمهايي كه گذاشته بود .. گذاشته ايم ، چه آسان فراموش ميكنيم . هرچند سنگينيشان هنوز بر دوش ميكشيم

ناشناس گفت...

karhaye sade khoshhalemun mikard! hata hala ke masalan bozorgim! age ba ye ha kardan,mishe ke, hata ye lahze khoshhal sham manam az in be bad poshte shishe hey ha mikonam, balke az khoshhali kasi manam angize peida konam.

آبکناری گفت...

به لحظات خوب بیاندیش، فردایی که امروز را برایت به خاطره ای و تجربه ای تبدیل خواهد کرد.