۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

قدیمی‌ اما.....

تولدت مبارک. ۱۰۰ سالگیت مبارک. مبارک به اندازه وجود هر زنی‌ توی دنیا. دیشب برات شمع فوت کردم. روشن کردم، فوت کردم و دوباره روشن کردم. برات آرزو هم کردم، که باشی‌، خودت باشی‌ و از این خود بودن لذت ببری. یادم بچه که بودم نمی‌‌خواستم چون تویی باشم. فکر می‌کردم "دیگری" بودن زنده تر، آزاد تر و رها تر میتونه باشه، ولی‌ انگار که نمیتونستم غیر تو باشم، چون تو بودم. یادم چقدر از دیگری‌ها بدم میومد، یه خشم که بود و بود و بود. فکر کنم حسودیم میشد به آزاد بودنشون شایدم نه، به خود بودنشون. اینکه خودشون بودن و راحت بودن. پله بعدی مخفی‌ کردن هر اون چیزی بود، که دنیای بیرون تورو در من می‌‌دید. موفق بودم یه جورایی ولی‌ چقدر اون روز‌ها تو از هر لحظه‌ای به من نزدیک تر بودی.


سال‌ها گذشته از اون زمان، نه من اون آدم سابقم و نه تو. همهٔ این سال‌ها سعی‌ کردم ببینمت، بشناسمت ، بپذیرمت و همونجوری که هستی‌ دوستت داشته باشم. اینکه کجا بودی، کجا هستی‌ و به کجا خواهی‌ رفت این روز ها، از خیلی‌ دغدغه‌های زندگی‌ برام پرنگ تر جلوه می‌کنه. و دیروز تو ۱۰۰ ساله شدی و من بیشتر از هر زمانی‌ از همراهیت و بودنت خوش‌حالم. قدرتت جز معدود داشته هام که بهش افتخار می‌کنم. قدرتت مثال زدنی‌ است، تکون دادنت لذت بخش‌ترین برای من. مرسی‌ که هستی‌، مرسی‌ که خودت هستی‌. امیدوارم روزی باشه که هیچ دختر کوچکی از همراهیت نه که بیقرار بشه که قرارش رو در تو بودن پیدا کنه. برای رسیدن به این آرزو تلاش می‌کنم.



تولد ۱۰۰ سالگیت مبارک،‌ای زنیت درونم

هیچ نظری موجود نیست: