۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

This Is A Man's World



 "مبارک باشد پسر است". هلهله است که پا می‌گیرد، آخر پسر است، آقاست، مرد است، سرور است و سالار. بلند است، رشید، سترگ. ارزشش، قیمتش آنقدر بالاست که خودش به عضو شریفش می‌گوید "آقازاده" و در بین ضعیفه‌ها در کودکی به دودول طلا معروف است. سر که می‌‌گرداند نگاه که می‌‌کند همه اش از نفوذ و قدرت خبرم، میدهد

همه اش قدرت است. این قدرت از همان عنفوان کودکی نمایان می شود. مرد است و گریه نمی‌‌کند. شوری اشکش را در انباری، زیر پتو، پشت کمد مزه مزه می‌کند، از مردی و قدرت، می‌ترسد که گریه کند. می‌‌ترسد که بگوید دردش آمد، می‌ترسد که بگوید غم دارد، می‌ترسد که بگوید آدم است و خب او هم گاهی نمی‌‌کشد. از اینکه بگوید، نشان دهد، فریاد بزند، که "من هم آدم هستم"ابا دارد. نه فکر کنید میترسد، نه، چون مرد است چون قدرت دارد. کنترلش بر تک تک سلول‌های مغزش مثال زدنی‌ است، فقط به آقازاده که رسید طبیعتش می‌‌شود حشری و همه از کوچک و بزرگ پیر و جوان پذیرای این قدرت مردانه می‌‌شوند. حتی مادربزرگ وقتی‌ دخترش مرده بود می گفت " خوب مردِ دیگه، احتیاج داره، مرد نمی تونه تنها بمونه و خودش و کنترل کنه. حقشه بره تجدید فراش کنه". نمی‌دانم قدرت مردانه یهو به کدام دیوار می‌خورد که به اذن آقازاده دنیایی را بر هم می زند
 

ید طولای قدرت حتی در جوانی هم نمایان است. مردی اش را از روی تعداد ضعیف‌های دوروبرش می‌‌شود فهمید. شنیده‌ام که دوران بلوغ ، وحشت جانش این است که آقازاده کوچک بماند. با رفیق رفقا در مدرسه سر اندازه گیری به هم فخر می فروشند، فخر فروختنی. جامع و مانع

گشنگی امانش را که ببرد، از فرط قدرت فقط می تواند نیمرو درست کند. لباس تمیز که نداشته باشد از قدرت و توان فقط بلد است لباس‌هایش را در بیاورد بندازد دورو بر سبد لباس کثیف ها، نه داخل سبد، دورو بر سبد. از ثبت اختراع ماشین لباس شویی سال هاست که می‌گذرد ولی‌ با اینکه کار با وسیله برقی را داده است چندین سال پیش به پای قباله قدرتش زده‌اند، هنوز نمی داند که چطور روشن می‌‌شودمرد و کار با ماشین لباس شویی، مرد و تمیزی، مرد و طبخ غذا !!! سربازی که برود به دلیل کمبود ضعیفه برای رتق و فتق امور یاد می‌گیرد که یقه‌ چرک لباسش را ولی‌ خودش بشورد

سر و همسر دار که شد جایش در خانه خالیست. وقتی‌ به خانه میاید، با اینکه خیلی‌ خیلی‌ مهربان است ولی‌ حضورش را حس نمیکنی‌، فقط از روی جوراب سیاه گلوله شده کنار اتاق یا کیسه‌های بزرگ خرید روی میز آشپزخانه می فهمی که خانه است. پدر و همسری فداکار است، خودش اینرا هربار که با مادر خانه دعوایش می شود می‌گوید "من صبح تا شب میرم برای رفاه شما جون میکنم". از قدرت حتی برای دل‌ خودش کار نمی‌‌کند، برای دل‌ خودش پول در نمی اورد. برای زنش زندگی‌ می‌کند، برای کودکش. چند سال که می‌گذرد شبیه عابر بانک سپه می‌ شود، خط خطی‌، سیاه، گاهی رنگ و رو رفته، فقط به سراغش می روند که پول بگیرند. او حالا پدری قدرتمند است، همه‌چیز می‌‌تواند بخرد، قدرت از سرو رویش می‌چکد


 فکر می‌کردم فقط حیات من بسته است به زن بودنم، به تنم، به جنسم. حالا میبینم که حیات تو هم بسته است به مرد بودنت، به تنت، به جنست. به دنیا که آمدی فقط بلد بودی گریه کنی‌، حالا حتی اجازه داشتن آن را هم نداری، به اسم مرد بودنت آنرا هم از تو گرفته اند و صدایت در نیامده. تو باید سفت باشی‌، مرد باشی‌، قوی، باید انی‌ باشی‌ که گاهی نیستی‌. باید تظاهر کنی‌ به چیزی که شاید گاهی نداری. تو فقط میتوانی‌ یکجور باشی‌ یا قوی یا هیچ. یا با پول، کار، ماشین، غیرت، معرفت یا هیچ نیستی‌.. تو هم برای دنیای بیرون زندگی‌ میکنی‌، برای حرف همسایه، برای سنتت، برای فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ات، برای دین مبینت، برای فرهنگ سخیفت برای دل‌ پدرت، برادرت.

آب اگر از راه بیوفتد می‌‌شود مرداب. بوی گنده تن‌ هردوی ما بلند است، فقط من می‌دانم که بو می‌دهم و تو هنوز نمی‌دانی. جنبش من سال هاست که شروع شده تو ولی‌ با این همه قدرت، بویت را نه فقط نمی شنوی که جنبش مرا سخره میکنی‌ . 

دلم می‌سوزد. دلم برای خودمان، برای تو، خودمدلم برای عجزمان می‌سوزد


۱ نظر:

vahid گفت...

خوب بود ولی نه به گیرایی اون یکی که در مورد زن نوشتی ... کلا از سبکت خوشم میاد
;)