۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

درختان زیتون

عکس از دختر قصه

در کافه‌ای در بیروت، چانه اش روی مشت دست چپش استراحت می‌‌کند و با انگشت اشاره دست راست روی لبه لیوان قهوه، دایره وار انگار که دنبال چیزی می‌‌گردد. هی دور می‌‌زند، دور می‌‌زند. به درختان زیتون که می‌‌رسد انگشتش روی لیوان گیر می‌‌کند. بغض در گلویش قلمبه می‌‌شود، حلقه‌ای بارانی دور چشمان سیاهش حلقه می‌‌زند، اشکانش گلوله گلوله از روی گونه هایش سر می خورند و می ریزند. با صدایی لرزان می‌گوید:

- نمی‌‌آد، دل‌ نگران درختای زیتون باغه. با مادرم در تنها‌ترین خانه ده زندگی‌ می‌‌کنن. هرروز می ره باغ و با درختای زیتون حرف می‌‌زنه.

به خانه می‌‌رود. مثل همیشه به بالای تپه که می‌‌رسد از ماشین پیاده می‌‌شود. خودش را به دست باد خنکی که از ده می آید می‌‌سپارد. باد صدای برگ‌ درختان زیتون، باد صدای کودکی، باد صدای مادربزرگ را می‌‌آورد. باد انگار صدای زنده ترین های زندگی‌ را می‌‌آورد. این بار پیاده که می‌‌شود باد صدای "هیچ" می‌‌آورد. صدای هیچ از ویرانی، هیچ از ترک هر آنچه داری، هیچ از خاک، هیچ از خون، هیچ از... این باد، صدای هیچ از جنگ می‌‌آورد.

کوچه‌های ده‌‌‌ را یکی‌ یکی‌ رد می‌‌کند و به آخرین خانه استوار ده می‌‌رسد. اینجا خانه پدریست، اینجا سرزمین مادریست، اینجا خانه درختان زیتون، خانه او، خانه هزاران هزار زن و مردیست که دیگر خانه‌ای ندارند.

مادر در را به رویش باز می‌‌کند. همان لبخند، همان آغوش، همان مهربان‌ترین دستان دنیا. بوسه بارانش می‌‌کندبرادرش را به آغوش می‌‌گیرد و زیر گوشش می‌گوید:

-  جمع کن می‌‌رویم.

چشمان برادرش برق می‌‌زنند، از آغوشش بیرون می‌‌آید و به سمت اتاقش می‌‌دود که یکباره چشمانش به چشمان مادرش گره می‌‌خورد. میانه در خشکش می‌‌زند. بین نگاه او و مادرش می‌‌ماند. سر مادر به سنگینی‌ همهٔ درد‌های دنیا به زیر می‌افتد، اشاره می‌‌کند که بارش را ببندد. برادرش می‌‌رود تا هرآنچه خاطره از خانه دارد را بار کند.

-  کجاست مادر؟

 - میان درختان زیتون عزیز دل‌ مادر

-  مادر شما نمی ...

و کلامش را می خورد.

انگار تلخ‌ترین نگاه دنیا به دلش می‌‌نشیند، می‌‌بیند که مادر کوتاه تر می‌‌شود. دفعه پیش هم که آماده بود خواهرش را ببرد مادرش کوتاه شد. مادر ‌خم نمی‌‌شود، قوز نمی‌‌کند، مادر فقط کوتاه می‌‌شود.

از خانه به سمت باغ می‌‌رود. صدای پدر را از لا به لای درختان می‌‌شنود، پدر هنوز با آنها حرف می‌‌زند. رویش را بر می‌‌گرداند و می‌‌گوید:

-  اومدی دخترم، می‌‌بینی‌ درختت چه بزرگ شده. تولد 3 سالگیت با هم کاشتیمش، یادته؟

-  می‌‌بینم بابا، می‌‌بینم اما شما هم می‌‌بینید که ما همگی‌ نابود شدیم!!! اینجا دیگه جای موندن نیست. چیزی نمونده تا به اینجا برسن. قسمتون می‌‌دم با من بیایین. قول می دم کار کنم و یه باغ با درخت‌های زیتون براتون بخرم. نمی دونم چقدر طول می‌‌کشه ولی‌ قول می‌‌دم.

پدر لبخند می زند:

-  هر درختی درخت زیتون من نیس بابا جان، من برم اینا چی می شن؟؟؟!!!

 -  بابا ما اگه نریم می‌‌میریم!!!

-  من کی‌ گفتم شما بمونید! دست مادر و برادرت و مثل خواهرت بگیر و برو.

-  شما چی‌؟ آخه بدون شما؟

-  آره بدون من. بابا من با اینا بزرگ شدم، من با اینا زندگی‌ کردم من نمی تونم زندگیم رو بذارم و برم.

اشکهایش سرازیر می‌‌ شوند.

- پس ما چی‌؟ مهم نیست چی‌ به سر ما می آد؟

سرش را میا‌‌ن بازوانش می‌‌گیرد، او‌را می‌‌بوسد، اشکانش را پاک می‌‌کند و می‌‌گوید:

-  شما‌ها بهترین‌های زندگی‌ من هستین. من مطمئنم که تو مادر، خواهر و برادرت رو حمایت می‌‌کنی‌. این درخت‌ها نیستن که بدونم من می‌‌میرن، این منم که بدون این درخت‌ها و این خاک می‌‌میرم. ازمن سنی‌ گذشته، بذار این روز‌های آخر رو اون‌جایی بمونم که بهش احساس تعلق دارم. من می دونم که این روز‌ها تموم می شه بهت قول می‌‌دم.

از باغ تا خانه را یک نفس گریه می کند. برادرش با چمدان به انتظارش نشسته است و مادرش باز هم کوتاه تر شده است. به چشمانش نگاه می کند، سنگینند، سنگین، سنگین و باز هم سنگین. حرفی‌ برای گفتن نیست. تنها آغوش، بوسه‌، گریه و ...

سکوت.

از آینه ماشین نگاه می کند. مادر و پدرش را می بیند که برایشان دست تکان می‌‌دهند، با خود زمزمه می کند:

- این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد، این آخرین بار نباشد...

برادرش مبهوت و بغض آلود نگاهش می کند. اشکانش را پاک می کند، دستی به سر برادرش می کشد و می گوید:

- نترسی!!! من اینجام.

با خودش فکر می کند: ایکاش ولی نبودم. 

صدای پدر در گوشش می پیچید:

- درخت زیتونت چشم به رات می مونه تا بیایی. 


عکس از دختر قصه
من، 
او، 
در کافه‌ای در بیروت ...

پدر، 
درختان زیتون، 
در باغیدر سوریه ...

هیچ نظری موجود نیست: