۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

پترا، اردن

الخزنه




بعد از ۳:۳۰ رانندگی‌ و آواز خوندن، گاز دادن یواشکی در اتوبان‌های اردن )حداکثر سرعت 110 می تونه باشه) رسیدم به پترا. جایی که نبطی‌ها حدود ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح این شهر رو به عنوان خونه خودشون انتخاب کردن و مردمی هم تا همین ۳۰ سال پیش توش زندگی‌ می‌‌کردن. پترا مرکزیت تجاری داشته و بعضی‌ از باستان شناس‌ها اون رو به عنوان یکی‌ از عجایب هشتگانه معرفی‌ کردن (عجایب هفتگانست ولی‌ میگن می‌شه پترا رو هم اضافه کرد و گفت هشتگانه). این شهر قرمز مایل به صورتی‌ یکی‌ از زیبا‌ترین‌هایی‌ است که من تا حالا دیدم. 


ساعت ۸ شب وسیله هام رو توی اتاق گذاشتم و رفتم پایین. آقای هتل دار بهم قول داد که من رو تا پترا ببره تا من با ماشین خودم گم و گور نشم. گفت برنامه ۲ ساعت طول می‌‌کشه. وارد محدوده که می شی‌ باید حدود ۲ کیلومتر راه بری تا به الخزنه یکی‌ از معروف‌ترین بناهای پترا برسی‌. تمام ۲ کیلومتر راهه ظلمات شهر رو، در دل کوه با شمع روشن کرده بودن، به الخزنه که رسیدم دیگه نفسم از زیبایی برید. تمام محوطه با شمع روشن بود. جلوی ساختمون فرش انداخته بودن و از ما توریست‌ها خواستن که بشینیم. یه آقایی از تاریخ گفت، از مقدس بودن محل، از اینکه خراب نکنین و بعدش چند نفر موسیقی‌ محلی اونجا رو برامون اجرا کردن. نمی تونم بگم چقدر زیبا بود چون گفتنی نیست.  



فردا صبحش ساعت ۷ دم در شهر بودم دوباره. توی هوای گرم مرداد ماه اردن، راه رفتن سخته چه برسه به کوه رفتن ولی‌ انقدر این شهر خواستنی بود که حیفم اومد نبینمش. ۸ ساعت تموم از کوه و تپه بالا و پایین رفتم و هرچی‌ بیشتر دیدم بیشتر متحیر شدم. توی راه آدم‌هایی‌ که قبلاً توی پترا زندگی‌ می کردن و دولت محل سکونتشون رو ۳۰ سال پیش تغییر داده، برای خودشون بساط پهن می‌‌کنن صنایع دستی‌، نوشیدنی‌ خنک و ... می‌فروشن. بعضی‌‌ها هم کافه دارن، بعضی‌ مغازه‌های کوچیک و بعضی‌‌ها هم قاطر، اسب و یا شتر اجاره می دن چون برای رسیدن به یه تیکه‌هایی‌ از شهر باید ساعت‌ها راه رفت. بالا که می ری هی‌ صدات می زنن، تبلیغ اجناسشون رو می‌‌کنن و برای اینکه بهت نزدیک شن ازت می‌پرسن که از کجا میایی‌. یه خانومی اصرار زیاد کرد که نمی خواد چیزی بخری بیا باهم چای بخوریم. گفتم: الان باید برم بالا، فردا میا‌م. گفت: اینجا همه همین و می گن ولی‌ هیچ کس فردا نمیاد. خندم گرفت و گفتم: من میا‌م حتما. و روز بعد جدی رفتم و باهم چای ذغالی خوردیم با نعنا. یه جفت گوشواره و ۲ تا از این مگنت‌های در یخچال هم ازش خریدم. مکالمه شیرینی‌ بود، از خودش گفت، از بچه هاش، زندگیش و ... اون وسط ها یهو ازم پرسید: ایرانی‌‌ها عرب هارو دوست دارن؟ هم خندم گرفت، هم دلم یه حالی‌ شد. خندیدم و گفتم: آره خیلی‌. اونم خوشحال به تعریف کردن ادامه داد.

فکر کردم کی‌ گفته که من و تو از هم باید لزوما بدمون بیاد نمی دونم!!! تو به من "مهربونی" تعارف کردی منم قبول کردم حالا من باید از تو بدم بیاد چون تو توی پترا به دنیا اومدی من تو تهران، نه کسی‌ از من پرسید کجا دوست داری به دنیا بیایی نه از تو.

پترا جدا از قشنگی هاش من و با یه نکته عینی روبرو کرد که می شه ازش به عنوان دلیل استفاده کرد، اونم اینکه به حرف های پدر و مادرت در خصوص اعراب و قومیت ها و ملیت های دیگه گاهی و فقط گاهی شک کن که مثل اون ها در جهل مرکب نمونی.







 عکاس عکس ها هم خودم

پترا رو باید دید و من مطمئن هستم که به این شهر یه بار دیگه سلام می کنم.


هیچ نظری موجود نیست: