۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

زنی‌ در اوج زیبایی خودش


 من زنی‌ هستم سی‌ و چند ساله در آستانه فصلی گاهی سرد و گرم. زنی‌ که مثل هزاران زن دیگر در خانواده‌ای فرقی‌ نمی‌‌کند مذهبی‌ یا غیر مذهبی‌، در گوشه‌ای از مملکتی رنگارنگ ولی‌ انگار همیشه در جنگ، "به دنیا آمدم بی‌ آنکه خود خواهم". دوران کودکی را باز هم مثل هزاران کودک دیگر در خانه رنگارنگم در صف سپری کردم. صفِ تعاونی محل، صفِ شیر با کارت سبز یا نارنجی، صفِ کوپن، صفِ کتاب تحصیلی‌، صفِ دفتر ۴۰ برگ با بدترین پاکن دنیا، صفِ مداد قرمز غلط گیر، صفِ دیدن پدر، صف صبحگاهِ مدرسه با صدای کریه مدیر بدبخت، صفِ رد شدن از روی پرچم آمریکا، صفِ رفتن به پناهگاه، صف، صف و باز هم صف. کودکی را اما من در اوج کودکانه زندگی‌ کرده ام. آرزو داشتم وقتی‌ بزرگ شدم مادر شوم. این آرزو هنوز در من زنده و بلفعل نشده، بیخ گلویم را چنگ می‌‌زند. شاید چون گرفتن زندگی‌ به درون، تولد، کودک و کودکانه برایم شیرین ترین، عجیب ترین و خودخواهانه‌ترین مرحله از بودن است و من این بودن‌ترین را تجربه نکرده ام

دیدن هروز کتاب "زن سی‌ ساله" نوشته بالزاک در کتابخانه خانه و اجازه نخواندن، بیشترین فشار جسمی‌ یا شاید جنسی‌ در نوجوانی بود. عکسِ زنِ روی جلد کتاب که مردی را به آغوش گرفته بود و مرد زیر گلویش را می‌‌بوسید یا شاید می‌‌بویید، همیشه حس کنجکاویم را قلقلک می‌‌داد. در زاد روز ۱۵ سالگی توانستم صفحاتی از آنرا یواشکی بخوانم. نوشته بود " زن در دوران سی‌ سالگی خود به اوج زیباییش می‌رسد". جلوی آینه لخت شدم و خودم را نظاره کردم" یعنی‌ می‌شه منم یه روز سی‌ ساله بشم و خوشگل !!!" 

دوران بیست همراه شد با تجربه هر آنچه که ممنوع بود. دست بر هر آنچه اجازه نداری، هر آنچه بد، خبیث، زشت، مکروه و قبیح است. من انگار باغ میوه‌های ممنوع را زندگی‌ کرده ام

حالا سی‌ و چند ساله شده ام، باز هم جلوی آینه لخت شدم و تنم را نگاه کردم، خنده‌ام گرفت. فکر کردم اگر اوج این است وای به حال افول. اما دوستش دارم، پذیرفته است و انگار همین برایش کافیست. میروم کنار پنجره، هوا را می‌کشم به ریه و می‌گویم " بیا یکم هوا بخور، حالت جا بیاد". روحی‌ که با این تن‌ همراه است، که از آن جدا نیست، که همان است، شاید کمی‌ تا قسمتی‌ خط خطی‌ است. دلیلش آن زخم‌هایی‌ که هدایت می‌‌گفت مثل خوره روح انسان را می‌خورد نیست، دلیلش... دلیل ندارد. هست چون باید یاد گرفت، هست چون باید باشد، هست چون تا نباشد من هست نمی‌‌شوم. من در سی‌ و چند سالگی عشق را زندگی‌ کرده ام. من آوای عشق را می‌‌شناسم، می‌‌دانم رنگش، نبودش، دروغش با انسان چه می‌کند. من می‌‌دانم لبخند، گریه، آغوش، درد، خانواده، رفیق، دروغ، یکرنگی، ترس، شک، وحشت، خشم و همراهی چه بویی دارد. من دوست را زندگی‌ کرده ام

بالای سرم ایستاده بود و دست می‌‌زد، بلند بلند تولد مبارک می‌‌خواند و می‌‌گفت "آرزو کن آرزو کن، هورا آرزو کن". چشم‌هایم را بستم، آرزو کردم که همیشه آرزو داشته باشم و شمع را فوت کردمآرزو داشتن فقط زنده بودن نیست، آرزو داشتن یعنی‌ زندگی‌ را زندگی‌ کردن. ای‌کاش که از این به بعد هم زندگی‌ را زندگی‌ کنم

تولدم مبارک

زنی‌ در اوج زیبایی خودش ؛) 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

متاسفم برای خودم و خودمان که در ایران ودر زمانه ای متولد شدیم که اوج خواستن هایم مرده و نابود شده. اوج خواستن هایمان ممنوع شد و اینک در استانه میان سالی زنی غمزده و دردمند منتظر نشسته ایم که ایام بگذرد و بجای امید به اینده منتظر حضور حضرت عزرائیل باشیم تا ما را در اغوش کشد.

ناشناس گفت...

دوست را زندگی‌ کردن ....
زندگی‌ را زندگی‌ کردن. ....

...