۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

کودکانه، کش بازی و دعا



مینی‌بوس آبی رنگ با سر صدای دختر بچه‌هایی‌ که سعی‌ میکردن توش بشینن، از سر کوچه پیچید. ته کوچهٔ بن بست نگه داشت و دختر بچه‌ای از توش با عجله پایین پرید. در رو اون‌قدر محکم بست که آقا ناصر، راننده سرویس صداش درامد: آروم بچه جان، در قلوه کن شد از جا.



- آقا ناصر می‌شه فردا اول من و برداشتین بعد نگار اینارو بردارین، آخه باید باهم حرف بزنیم، فردا مسابقه داریم.


-کشدار جواب داد: بله امر دیگه باشه ووروجک خانوم.

- آقا ناصر تورو خدا، قول میدم دیگه فردا نه دستم و نه پام از پنجره بربرم بیرون، باشه؟ باشه؟ قول دادین ها!!!

- من قول هیچی‌ ندادم، حالا شما برو تا فردا اگه زنده بودم ببینیم چی‌ می‌شه.

۱۰ ساله بود. دنبال مینی‌بوس که حالا دور میزد تا از کوچه خارج بشه، میدوید و موهای لخت قهوه ایش بالا و پایین میرفت . چتری جلوی موهاش حالا انقدر بلند شده بود که جلوی چشمش رو می‌گرفت و همینجور که میدوید سعی‌ میکرد با دست موهای جلوی صورتش رو روی سرش نگه داره. مادرش همیشه دوست داشت که اون چتری داشته باشه تا زخم بین ابرو هاش در اثر اثبات تاب به سرش، معلوم نشه. یادشه وقتی‌ بیحال روی تخت بیمارستان خوابیده بود تا دکتر به پیشونیش بخیه بزنه صدای مادر رو میشنید که میگفت: آقای دکتر لطفا ظریف بخیه بزنین جاش نمونه. این دختره، پس فردا صورتش زشت می‌شه. مجبور بود که چتری داشته باشه و ازشون متنفر بود. از چتری بدتر مقنعه‌ای بود که حالا به جای سر، روی شونه‌ هاش بود و لق لق میخورد. کولهٔ پشتش هم انقدر از دفتر و کتاب سنگین بود که تقریبا از پشت به عقب می‌‌کشیدش.

- نگار، نگار من فردا خودم کش میارم، فردا حتما می‌‌بریمشون.

مینی‌بوس که سرعت گرفت، نفس زنان برگشت به سمت در خونه، دستش رو گذاشت روی زنگ و هی‌ دینگ دینگ زنگ زد. در باز شد. پله هارو ۲ تا یکی‌ بالا رفت. همونجور که تقریبا به دستگیر‌ در آویزون شده بود سعی‌ میکرد بدون اینکه بند کفشش رو باز کنه کفش هاش رو از پاش دربیاره. کفش هاش رو دراورد، کیفش رو پرت کرد و دوید به سمت دستشویی. مادرش مثل همیشه نظاره گر‌ بود.

- چته بچه، چرا کیفت رو پرت میکنی‌؟

همینجور که دولا دولا راه میرفت گفت: مامان الان به خدا جمع می‌کنم، داره می‌ریزه.

- بازم تو مدرسه نرفتی، دستشویی؟ ۱۰۰ بار گفتم دستشویت رو نگه ندار.

از توی دستشویی داد زد: آخه وقت نبود آقا ناصر دم در منتظر بود.

از دستشویی اومد بیرون، مادرش دست به سینه جلوش قد کشید.

- علیک سلام ؟؟؟

- ‌ام ببخشید، سلام

تیز نگاهش کرد و گفت: چرا دور دهنت کثیفه؟

- دور دهنم، الان می‌شورم.

برگشت به سمت دستشویی که مادرش کش دار گفت: اونکه البته ولی‌ مگه من نگفتم از این دست فروشِ چیزی نخر!!!

- به خدا من نخریدم، بچه‌ها آلوچه کثافتی خریدن، خوب به منم دادن.

- باز قسم خوردی؟

- ببخشید.

- یه بار دیگه ببینم آلوچه خریدی از سهمیه پفک هفدگیت کم می‌کنم. نمی‌شه که هی‌ اشغال خورد و زنده موند.

- قول میدم به خدا دیگه نمی‌خورم.

- قسم!!!

با ناله گفت:ِ ببخشید دیگه، باشه نمی‌خورم دیگه، قول میدم.

لبهاش آویزون شده بود و مادرش خندش گرفت، میدونست که برای سهم پفکش هرکاری می‌کنه. گفت: حالا اشکال نداره برو کیفت و بذار توی اتاق، لباست رو عوض کن، دستات رو بشور .. پرید وسط حرف مادرش...

- شستم به خد...

چشم غره رو که دید حساب کار اومد دستش و کلمه به لبش وا رفت، مادرش غیظ وار ادامه داد:

- دوباره بشور!!!

و با لبخند گفت:

- بعد بیا ببین کی‌ اومده پیشمون.

چشماش گرد شد، بدون اینکه همهٔ کارهای رو که بهش محول شده بود انجام بده، دوید به سمت سالن، همون جای که مادر همیشه نماز می‌خوند. مادر اومده بود تهران و روی زمین رو به قبله نشسته بود و داشت سلام آخر نماز رو میداد. دورخیز کرد و همینجور که از انتهای گلوش فریاد میزد " هورا مادر اومده" از پشت پرید و گردن مادر رو با همهٔ زورش گرفت. 

- مادر، امشب خونه ما میمونی؟ خوب بمون دیگه فردا برو خونه عمو اینا. اصلا پس فردا برو. خوب مگه چی‌ می‌شه یه شب اینجا بمونی؟؟؟ همش میری خونه اونا وقتی‌ میایی‌. پس ما چی‌، تازه من قول می‌دم که نماز هم بخونم. به خدا قول می‌دم. تازه شب هم باید پیش من بخوابی که باهم قصه شب گوش بدیم، رادیو ت رو آوردی، اگه باتری نداری برم ...

و یک روند حرف میزد. پیرزن بیچاره قبض روح شده بود ولی‌ سعی‌ میکرد که نخ دعاش رو گم نکنه. دعاش رو داد وار می‌‌خوند که زود تر تموم بشه و از خفه شدن خودش جلوگیری کنه. نمازش که تموم شد گفت: به قربونت برم مادر، ماشالله هروز بدتر میشی‌. مادر خفه شدم گردنم و ول کن، من اگه خفه باشم که به دردت نمی‌خورم. می‌خندید و دختر بچه همچنان حرف میزد و بالا پایین می‌پرید. مادرش گوشه اتاق ایستاده بود و نگاه میکرد و توی دلش میگفت: بی‌چاره پیرزن امشب از دست این هلاک می‌شه.

.....

- خوب ببین مادر شما باید همون‌جوری که کش به پاتِ وایستی، تکون بخوری سوختی. مثل اون صندلی که اونور باید همینجور بی‌ تکون وایستی.

- مادر، سوختی یعنی‌ چی‌؟

- یعنی‌ باختی، اونوقت یکی‌ می‌شه به نفع من.

- خوب بشه مادر، من می‌خوام تو همش ببری.

- نه دیگه، بازی رو خراب نکن دیگه مادر. ببین من فردا مسابقه دارم باید تمرین کنم. من و نگار و لاله تو یه گروهیم، صنم و آرزو و مرجان تو یه گروه. 

- آخه مادر من پاهام درد میگیره هی‌ یه کتی اینجا وایسم!!!

- خوب باشه واینستا، بشین رو مبل ولی‌ بذار کش به پات باشه. ولی‌ باید مواظب باشی‌ ها، باید اگه پای من به کش خورد بگی‌ بهم، اونوقت از امتیاز من کم می‌شه. حاضری؟

- بله حاضرم بفرمایید.

و شروع کرد به بالا و پایین پریدن. چند دقیقه نگذشته بود که مادر گفت: پات خورد به کش.

- نخورد به خدا، کجا؟

- مادر جان خودم دیدم، همین الان که پریدی، شلوارت همچین بفهمی نفهمی گیر کرد به کش.

- مادر جر نزن دیگه. تازه شلوار که اشکال نداره. تنم خورد قبولِ.

- آها، خوب مادر اینارو بگو من که قوانین بازی رو بلد نیستم.
....

- نینا برو درو وا کن، زنگ میزنن.



- نمیتونم مامان، جای حساسیه اگه برم مادر می‌‌بره. 



- از دست تو که همهٔ زندگیت شد کش بازی.


مادرش در رو باز کرد. 

- سلام خانوم دکتر، بفرمایید تو چرا دم در؟؟؟

- خیلی‌ ممنون باید برم کار دارم. راستش بهروز ما داره مشق می‌نویسه یکم صدای گوروم گوروم اذیتش می‌کنه. گفتم اگه اشکال نداره به نینا جون بگین یکم یواش تر.

- من معذرت می‌خوام، راستش مارو هم عاصی‌ کرده، شما ببخشید الان بهش میگم.

دهنش و جلوی مادربزرگش کج کرد و ادای خانوم همسایه رو دراورد. بعد شروع کرد مثل بهروز راه رفتن. پچ پچ وار گفت: مادر اینجوری مثل اردکا راه میره.

مادر همینجور که یواشکی می‌خندید گفت: مادر ادای مردم و در نیار، زشته.

- آخه الان لجش گرفته. میدونه من فردا مسابقه دارم می‌خواد من ببازم. باهاش کش بازی کردم باخت، ما دخترا یه گروه، بهروز و پسرا یه گروه. گفت دخترونس واسه همین بردی. گفتم باشه بیا شوت یه ضرب، مگه نمی‌گی پسری!!! ۳ دست زدیم ۲ به ۱ بردمش. 

- شوت یه ضرب چیه مادر؟

- عینهو فوتبالِ ، فقط هرکی‌ اجازه داره هربار یه بار پاش به توپ بخوره.

- آخه مادر تورو چه به فوتبال؟

- کاری نداره مادر که. می‌خوای یه دست بزنیم!!! اون میز کوچیک مال شما، این بزرگ مال من تازه ۳ تا هم آوانس میدم. 

مادر دید اگه اینبار بگه آره اوستخون هاش خورد می‌شه، گفت: نه مادر همین و تا آخر بازی کن بعدش من باید برم نماز مغرب و عشا رو بخونم. 

مادرش اومد توی سالن و گفت: نینا بس دیگه، دیدی که همسایه هم اومد.

- مامان همین آخری فقط، لطفا، خواهش می‌کنم.

- دیگه داری شورش و درمیاری، اصلا مشق هاتو نوشتی‌؟

- مینویسم به خدا همین یه دست.

- نیم دست هم نه. وقتی‌ میگم نه یعنی‌ نه. مردم هم سرسام گرفتن، مادرم هم میخوان نماز بخونن. برو به زندگیت برس.

زیر لب گفت، پسر ننرِ لوس. 

- اصلا هم ننر و لوس نیست. خیلی‌ هم مودب و درس خونه برعکس شما

- درس خون نیست، خر خونه. تازه خنگ هم هست. فکر می‌کنه مامان و باباش دعا خوندن خواهر دار شده دیگه نمی‌دونه...

زبونش بین راه موند وقتی‌ دید مادرش داره بدجوری نگاش می‌کنه و سریع رفت به سمت اتاقش. 

- این فضولی‌ها به شما نیومده. تا بابات میاد مشق‌های شما تموم می‌شه. اگه نه، فردا از کارتن خبری نیست، مفهوم بود؟ دهن کجی هم ممنوعه. بچه بی‌ ادب.

....

توی جاش هی‌ از اینور به اونور میشد و خوابش نمی‌برد. یواشکی از تختش پایین اومد و رفت به سمت رختخواب مادر. مادر هنوز بیدار بود و داشت دعا می‌خوند. از زیر پتو خزید بغل دست مادر. 

- اِ اِ اِ اینجا چیکار میکنی‌ ووروجک؟؟؟

- مادر؟

- جانِ مادر؟

- شما دعا میکنی‌ خدا گوش میده؟

- از ته دل‌ دعا کنی‌، حقت باشه گوش میده، چرا نده. هیچ کس به اندازه خدا بندش و دوست نداره.

- می‌شه برای منم فردا دعا کنی‌، من کش بازی ببرم ؟؟؟

- خوب خودت دعا کن مادر!!!

- فایده نداره، معلم دینی مون میگه هرکی‌ نماز نخونه، خدا دیگه دوستش نداره و به حرفش گوش نمیده. منم یه عالمه خیلی‌ زیاد نماز نخونده دارم ولی‌ حوصله ندارم آخه. واسه همین خدا دوسم نداره. شما می‌شه جام دعا کنی‌؟؟؟

- معلم دینیت اشتباه می‌کنه، خدا به هیچ کدوم از بنده هاش پشت نمی‌کنه، ولی‌ چشم من برات دعا می‌کنم که فردا کش بازی ببری. حالا بدو برو سر جات که فردا روز مسابقس.

ته دلش قیژ رفت. با تمام زورش مادر رو بغل کرد، بوسیدش و رفت سر جای خودش خوابید و تا صبح خواب کش و کش بازی دید.

فردا صبح چشمش رو که باز کرد .....

ادامه دارد




هیچ نظری موجود نیست: